فروشگاه کتاب جان
🌷من زنده ام🌷 #قسمت_پنجم دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و
📗 کتاب
« من زنده ام »
روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد
از اسارت در زندانهای رژیم صدام
کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم
#من_زنده_ام
#فصل_اول
#قسمت_ششم👇👇👇
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_ششم
آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.
ادامه دارد...
@sn_shop
فروشگاه کتاب جان
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشو
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_ششم
#افغانستان_تا_لندنستان
یک ماه بعد رفتیم. یک روز حکیم آمد پیشم. دو تا بلیط همراهش بود. گفت فردای آن روز پرواز میکنیم. پیش از سفر، هر چیزی که به زندگی سابق مربوط میشد را نابود کرد تا بتوانم دوباره و به عنوان یک مسلمان حقیقی متولد شوم. دفترچهای داشتم که اسامی همۀ آشناهایم در مغرب (همۀ افرادی که به آنها مواد میفروختم) داخلش بود. دفترچه را برداشت و آتش زد.
البته کارش که تمام شد تازه به من خبر داد. شدیدا عصبانی شدم اما چیزی نمیتوانستم بگویم. مهمترین مسئله برای من، رفتن از مغرب بود.
در صندلی هواپیما به منظرۀ بیرون چشم دوختم، به مغرب که داشت دورتر و دورتر میشد. در اعماق قلبم چیزی میگفت دیگر هرگز بازنخواهم گشت. در دریایی از لذت غرق بودم.
از هواپیما که پیاده شدم دیدم برادر کوچکترم نبیل به استقبال آمده است. [...] با ماشین نبیل راهی خانۀ مادرم شدیم که در حومۀ بروکسل قرار داشت. رسیدیم. مادرم درب را باز کرد. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. درست است که با هم به صورت تلفنی در تماس بودیم و برایم پول میفرستاد ولی بیش از 10 سال بود خودش را ندیده بودم. شکستهتر به نظر میرسید، ولی هنوز خیلی زیبا بود. آن شب شام را سه نفری با هم خوردیم. خیلی خوشحال بودم که به اروپا برگشتهام.
[...] دو روز بعد از رسیدن حکیم، برای اولین بار با یاسین و امین آشنا شدم. کل روز را داخل شهر بودم. شب که برگشتم دیدم برادرم در اتاق نشیمن با پنج مرد دیگر نشسته است. مادرم شام خوشمزهای درست کرده بود و همه داشتند غذا میخوردند. لباسهای خوبی و سِتشدهای به تن کرده بودند که خیلی گران قیمت به نظر میرسید. ریشهایشان را هم زده بودند و تهریش بسیار کوتاهی داشتند. حکیم با آن جلابۀ مغربی و ریش بلندش در بین آنها خیلی عجیب و غریب به نظر میرسید!
حکیم گفت پیش آنها بروم. مرا به میهمانها معرفی کرد. الجزائری بودند. فرانسوی صحبت میکردند. سن همهشان کم بود. بعضیهایشان در اوایل جوانی بودند و بعضیهایشان هم بین 20 تا 23 سال. مشخص بود یک نفرشان، یعنی امین، مسئول بقیه است. رنگ پوستش از اکثر عربها روشنتر بود. چشمهای درشتی داشت که انگار از صورتش زده بود بیرون.
به شدت اعتماد به نفس داشت. میتوانستم ببینم بقیه چه احترامی برایش قائل هستند. زیاد لبخند میزد و خیلی خودمانی با من برخورد میکرد. البته در بین صحبتها، دو تا گوشی موبایلش یکسره زنگ میخورد و جواب میداد. در سال 1993 خیلی عجیب بود که کسی حتی یک موبایل داشته باشد [تا چه رسد به دو تا]. فورا فهمیدم پولدار است.
یاسین چند سانتی از امین کوتاهتر بود. با یک هیکل تنومند و ورزشکاری. مشخص بود یاسین بیش از بقیه به امین نزدیک است. اکثرا کنار هم نشسته بودند و [گاهی هم] با صدای آرام با هم صحبت میکردند که کس دیگری نمیشنید. یک لحظه هم دیدم یاسین دارد پولی تحویل امین میدهد.
دو چیز در هر دو نفرشان باعث تعجبم میشد: زیر چشمهای هر دونفرشان هالۀ بسیار تیرهای وجود داشت و هر دو به شکل عجیب و غریبی راه میرفتند، خیلی برازنده، شبیه بالرینهای حرفهای یا گربهها. تا آن وقت ندیده بودم کسی اینطور راه برود و به همین خاطر به نظرم خیلی عجیب بود. مدتها بعد سِرّش را فهمیدم.
#قسمت_ششم
...........................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530