🌷من زنده ام🌷
#قسمت_نهم
اما باز هم وقت برگشتن از مدرسه دیدیم خبری از آقا نیست. باز هم خاله توران بود و چای شیرین او که به ناف مابسته می شد. هر چه از او می پرسیدیم می گفت: مردها که مال تو خونه نشستن نیستن، مال سرکارن. بعد از اینکه چند شب به همین منوال گذشت وقتی آبجی فاطمه آمد آنقدر به او اصرار کردیم و قول دادیم به کسی نگوییم و رازدار باشیم تا بالاخره کوتاه آمد. آبجی فاطمه آهی کشید و در حالی که بغض کرده بود: گفت آقا تو بیمارستان بستریه و ما میریم ملاقاتی آقا.بیشتر از این یک جمله چیز دیگری نگفت. اما همین مقدار هم برای گریه و زاری کردن ما کافی بود. اینکه می گفت آقا چند روز دیگه میاد، ما را آرام نکرد. روزها میگذشت و ما چشم انتظار مانده بودیم. ناله های شبانه، روزی مادرم قطع نمی شد. ضجه می زد و اسماء الهی را تا نماز صبح صدا می کرد و خدا را قسم می داد که : هیچ سفره ای بی پدر باز نشه، تاج سرم افتاده، من نباشم و او باشه و از این دست جملات که ما هم با او،هم ناله و هم نوا می شدیم. بعد از چند روز که تمام فامیل آمدند و چیزهایی گفتند، بالاخره از فال گوش ایستادن و حرف های بریده بریده فهمیدیم چند روزه که آقا در بیمارستان بیهوش و ممکنه حالا حالاها خوب نشه و به این زودی ها نتونه به خونه برگرده. تا آن موقع فقط فهمیدیم برای آقا که در پالایشگاه کار می کرد حادثه ای رخ داده است.
بعد از یک ماه از طرف محل کار اقا سه نفر آمدند و ضمن توضیح جزئیات حادثه که ما برای اولین بار می شنیدیم گفتند : این طلای سیاه لعنتی که ته زمین خوابیده، هم خیر داره هم شر. تا بره اجاق های مردم رو گرم کنه، جون صدها آدم رو می گیره. آنها به کارگرانی که در طول این سالها در چاه های نفت و کوره ها و پالایشگاه های نفت جان داده اند، اشاره کردند و گفتند: ((ما نونمون رو تو خونمون می زنیم)). بعد همکار آقا شروع کرد به شرح حادثه: وقتی بشکه ی داغ قیر روی پای آقای آباد برگشت، فقط صدای فریاد سوختم، سوختم رو می شنیدیم اما خودش رو نمی دیدیم. متوجه شدیم آتش تمام هیکل درشتش رو گرفته . اون فقط می دوید و از ما و مخازن دیگه دور می شد. اگه با اون آتیشی که به تنش افتاده بود و دم به دم شعله ورتر می شد کنار مخازن می ایستاد تمام بخش، آتیش می گرفت و یه نفر هم زنده نمی موند. همین طور که می دوید لباساش رو می کند تا جایی که خودش افتاد و ما با یه پتو تونستیم آتیش رو خاموش کنیم و سریع به بیمارستان اعزامش کنیم اما دیگه تمام هیکلش سوخته بود. معنی کار بابا را بعد ها فهمیدم و این اولین تصویر من از واژه ی فداکاری بود. یک سالی در بیمارستان O.P.D که یکی از پیشرفته ترین بیمارستان های کشور بود بستری شد و تحت مداوا قرار گرفت. دو ماه اول بیهوش بود. یواش یواش به هوش آمد اما چیزی یادش نبود.
حتی ما رو نمی شناخت. زندگی برای ما مخصوصا برای مادرم خیلی سخت شده بود. دسترنج قیر و نفت خرج دوازده سر عائله می شد.همه ی بچه ها محصل بودند. فقط برادر بزرگم کریم بعد از کلاس نهم به هنرستان فنی حرفه ای( کارآموزان) رفته بود تا بعد از تحصیل استخدام شکرت نفت شود و در بخش فنی کار کند. حادثه ای که برای بابا پیش آمد به یکباره همه ی ما را بزرگ کرد. کریم و رحمان می خواستند جای خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختر بچه ی شاد قبلی نبودم. لبخند می زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه شبیه بود. جای خالی آقا آنقدر خانه را بی رمق کرده بود که همه ی برادرهای بزرگ تر بعد از مدرسه چند ساعتی در نانوایی یا بقالی پادویی می کردند و یکی دو تومانی به خانه می آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی آنها باز و بسته می شد.حالا دیگر آنها هم نان آور خانه بودند; خانه ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائما در حال بنایی و جوشکاری و رنگ کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول می شد. برای کمک خرج خانه، دفترهای مشق و تمرین حساب و هندسه را برای ما با برگ های باطله ی شرکت نفت می دوخت و جلد می کرد. اول زمستان همه ی باقتنی ها را می شکافت و شال و کلاه و ژاکت جدید می بافت.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_نهم
#افغانستان_تا_لندنستان
روز بعد دوباره برگشتم. طرف درست همانجای قبلی ایستاده بود. همینکه مرا دید لبخندی زد و دست تکان داد. گفت: «یه نفرو میشناسم که فکر میکنم میتونه کمکت کنه. دوستمه. بهش کوکائین میفروشم. یه جورایی تو کار سلاحه. میتونی ساعت 10 شب برگردی؟»
ساعت 10 شب که برگشتم سرجای همیشگی نبود. منتظرش شدم. چند دقیقه بعد با موتورش آمد. گفت: «این رفیقم یه کم عصبیه. نمیتونم هیچ قولی بدم. تا چند دقیقۀ دیگه قراره دوستش از اینجا رد شه. میخوات وراندازت کنه، اگر به نظرش مناسب رسیدی، اون وقت تو رو به رفیقم وصل میکنه.»
نیم ساعت بعد دیدم ماشینی به سمتمان میآید، یک رنوی آبی. ماشین جلوی ما ایستاد. راننده، شیشه را پایین کشید. جوان مواد فروش جلو رفت و با صدای آرام با راننده صحبت کرد.
در صندلی عقب یک مرد چاق میانسال نشسته بود. دکمههای لباسش باز بود و میشد موی سینهاش را با آن صلیب طلایی که به گردنبندش وصل بود دید. البته نتوانستم خوب نگاهش کنم چون موادفروش خیلی زود سوار ماشین شد و ماشین راه افتاد و رفت.
چند دقیقه بعد برگشتند. موادفروش پیاده شد و ماشین رفت. گفت: «ببخشید، باید چیزی [مواد] تحویلش میدادم.» چند لحظه سکوت کرد، با دقت زل زد به من و گفت: «راستش این که دیدی، خود دوستم بود که دربارهاش صحبت کرده بودیم. حالا میخواد تو رو ببینه.»
پرسیدم: «کِی و کجا؟»
جواب داد: «همینجا، فردا شب که بیایی همین جاییم.»
فردا شب که برگشتم، جوان موادفروش همانجا منتظرم بود. خیلی نگذشته بود که ماشین هم آمد. این بار راننده اشاره کرد که من هم سوار شوم. نشستم صندلی عقب و واسطهمان (همان جوان موادفروش) نشست جلو.
راننده چرخید به سمت من و خودش را معرفی کرد: «لوران هستم.» بعد پرسید چه میخواهم. گفتم: «دنبال فشنگ کلاشینکوفم، تعداد خیلی بالا.» سری تکان داد.
لوران را خوب ورانداز کردم. یک بورژوای فرانسوی ایدهآل به نظر میآمد. فکر میکنم بیش از 45 سال نداشت. اما چهرهاش پیرتر به نظر میرسید. صورتش پر از چین و چروک بود و روی پیشانیاش هم چروکهای عمیقی داشت. چشمهایش دائما میچرخید.
راه که افتادیم همچنان او را زیر نظر گرفته بودم. یک چیز خیلی عجیب در او بود، چیزی که تا آن زمان نمونهاش را ندیده بودم. بدنش اصلا آرامش نداشت، مدام پیچ و تاب میخورد. در کل زندگیام ندیده بودم کسی اینقدر به اطرافش دقت کند. حواسش کاملا به جزئیات بود. دائم آینۀ عقب را نگاه میکرد. میدیدم که چشمش هم با سرعت زیاد میچرخد [تا طرفهای دیگر را هم زیر نظر داشته باشد].
حدود 20 دقیقه با ماشین حرکت کردیم. لوران با واسطه صحبت میکرد ولی من در صندلی عقب ساکت نشسته بودم. قبل از رسیدن به محل مهمات، باید این دو نفر را خوب ورانداز میکردم. شاید لوران پلیس بود، یا شاید خبرچین. گرچه حسم میگفت هردوشان واقعا این کارهاند.
به یک منطقۀ صنعتی در یکی از محلات بروکسل که تا آن زمان ندیده بودمش رسیدیم. ماشین سرعتش را کم کرد. لوران رفت داخل یک پارکینگ طبقاتی. چند طبقه بالا رفت و ایستاد. هر سه پیاده شدیم. من و واسطه یک گوشه ایستادیم. لوران صندوق عقب را باز کرد. یک کیسۀ خواب داخلش بود. کیسه را بیرون آورد و باز کرد. 5 تا کلت اتوماتیک CZ داخلش بود. ساکت ایستادم.
لوران شروع کرد به توضیح دادن: «قرار بود اینا رو تحویل یک مشتری دیگه بدم. اما دیگه هم خبری ازش نشد. نمیدانم کجا غیبش زده.»
نگاهی به موادفروش انداختم. به نظر میرسید از دیدن تفنگها کلی ذوق کرده است. خم شد، یکیشان را برداشت و کلی توی دستش این طررف و آن طرف کرد. من همانطور آن پشت ساکت ایستادم.
میدانستم دارند امتحانم میکنند. هر دو نفرشان میخواستند مطمئن شوند واقعا در بحث جهاد جدیام یا اینکه یک مجرم خردهپا هستم که میخواهم بانک بزنم. ضمنا لوران میخواست ببیند حرفهای هستم یا نه. به همین خاطر مثل آن مواد فروش به تفنگها دست نزدم. فقط بچهها اینطور تفنگ را برمیدارند و اثر انگشتشان را همهجای آن میگذارند.
کل داستان، نمایش بود، یک جور امتحان. همۀ این ماجراهای سه روز، هم فقط یک سری آزمایش پشت سر هم بود. اینکه موادفروش خواسته بود دوباره و سه باره و چهارباره بیایم، هر بار داشته امتحانم میکرده، میخواسته ببینند واقعا کی هستم. شاید پلیس بودم، شاید خل و چل بودم. باید مطمئن میشدند دنبال کارهای بیخودی نیستم!
.
#قسمت_نهم
...........................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530