eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
395 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم م
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضورتان میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب [...] سه سالم بود که پدرم به بلژیک رفت. در بروکسل کاری پیدا کرده بود. همۀ ما را در مغرب پیش مادرم گذاشت و رفت. دو سال بعد، ما هم رفتیم پیش او. مدت کوتاهی بعد از ورود به بلژیک مادرم همه‌مان را برداشت و برای چک‌آپ پیش دکتر برد. هزینۀ مراقبت‌های پزشکی و درمانی در مغرب بالا بود، به همین خاطر ما فقط در موارد اضطراری پیش دکتر می‌رفتیم. اما در بلژیک، پوشش درمانی رایگان بود، لذا خیلی زود، پیش دکتر رفتیم. آنجا بود که پدر و مادرم فهمیدند من سل دارم. به خاطر بیماری سل نمی‌توانستم در شهر همراه خانواده‌ام زندگی کنم. مرا اجبارا به آسایشگاه بیماران فرستادند که در اصل یک دیر کاتولیکی در حومۀ شهر بود. آسایشگاه تقریبا 70 کیلومتر با بروکسل فاصله داشت. ناگهان و بدون هیچ مقدمه‌ای، من، یک کودک اهل آفریقای شمالی با آن میراث قرآنی، سر از یک مدرسۀ کاتولیک درآورده بودم که راهبه‌‌ها اداره‌اش می‌کردند. در هر دوره، حدود 200 کودک در آنجا بودند، همه سفید پوست و اروپایی. من، تنها عربِ آنجا بودم. [...]در آن سال‌ها، چندان خانواده‌ام را نمی‌دیدم، جز تابستان‌ها که همگی با هم به مغرب برمی‌گشتیم. هر از گاهی هم در تعطیلات طولانی آخر هفته یا دیگر تعطیلات برای دیدنشان به بروکسل می‌رفتم. بعضی وقت‌ها هم -البته به ندرت، شاید دو سه بار در طول سال- پدر و مادرم به دیدنم می‌آمدند و چندساعتی می‌ماندند. اما زندگی حقیقی‌ام در همان آسایشگاه کاتولیک می‌گذشت. [...] 15 ساله که شدم با خانواده‌ام به طنجه برگشتیم. هم بیماری من تمام شده بود و هم کار پدرم در بروکسل. اولش خیال می‌کردم برگشتنمان به مغرب بازگشتی جذاب به زادگاهمان خواهد بود. هیچ وقت در بلژیک حس نکرده بودم که در وطن خودم زندگی می‌کنم و همین باعث شده بود همیشه دلم برای وطن حقیقی‌ام مغرب پر بکشد. هرچقدر‌ از مغرب دور می‌شدم، مغرب برایم باشکوه‌تر می‌شد. مغرب بود که هویت من را مشخص می‌کرد. هرچه سنم بالاتر می‌رفت، بیشتر و بیشتر به چیزهایی که نشانم می‌داد من در بلژیک یک آدم متفاوتم افتخار می‌کردم: من عرب بودم، مسلمان بودم. از همۀ آن اروپایی‌های سفیدپوست هم بهتر بودم.‌ اما وقتی به مغرب برگشتیم، خیلی زود فهمیدم مغرب هم دیگر به هیچ وجه وطن من نیست. در مغرب هم حس می‌کردم خارجی‌ام، درست مثل بلژیک. از 5 سالگی به بعد تقریبا فقط به زبان فرانسوی حرف زده بودم و همین باعث می‌شد لهجه‌ام و اصطلاحاتی که به کار می‌بردم به نسبت بچه‌های مغربی «عصاقورت داده»تر باشد. همین لهجه‌ام و اینکه اساسا خیلی کم عربی بلد بودم را مسخره‌ می‌کردند. [...] از خانواده‌ام نیز [از نظر روحی و عاطفی] دور شده بودم. این جدایی محصول همان سال‌هایی بود که جدا از آنها زندگی می‌کردم. نشانه‌هایی از این جدایی را در همان تابستان‌هایی که با هم در مغرب می‌گذراندیم دیده بودم. [...] چند ماه بعد از برگشتنمان از بلژیک، پدرم در شهرستان «سیدی قاسم» در مرکز مغرب کاری پیدا کرد. می‌خواست همه با هم به آنجا برویم ولی هیچ کدام از ما راضی نبودیم. طنجه (شهری ساحلی در شمال غرب مغرب) یک شهر پرجمعیت بود، یک کلان‌شهر با آدم‌هایی از جاهای مختلف. بیش از آنکه شبیه شهرهای مغرب باشد شبیه شهرهای اروپایی بود. اما شهرستان سیدی قاسم چیزی نبود جز یک کوره‌شهر، در بخش عقب‌افتادۀ کشور! پدر و مادرم مدام سر این موضوع دعوا داشتند. [یک بار من هم سر همین موضع با پدرم درگیر شدم و اجازه ندادم مادرم را کتک بزند] [...] چند ماه بعد از این دعوا، کاری در یک کشتی کوچک مسافربری پیدا کردم و شروع کردم به چرخیدن دور دنیا با کشتی. از اینکه دورم خوشحال بودم، دور از مغرب، دور از خانواده، دور از همه چیز. ........................................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
بنا به درخواست دوستان قسمت سوم کتاب از افغانستان تا لندنستان هم امشب تقدیم می شود👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب وقتی برگشتم، مادرم دیگر در مغرب نبود. بالاخره از پدرم طلاق گرفته و با بعضی از برادرها و خواهرهایم به بلژیک برگشته بود. اما آنقدر با خانواده‌ام غریبه شده بودم که این هم خیلی ناراحتم نکرد. ده سالِ بعد از آن را در مغرب تنها زندگی می‌کردم. گاهی وقت‌ها در خیابان می‌خوابیدم و گاهی وقت‌ها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب می‌خوردم، هر روز حشیش می‌کشیدم، موسیقی رِگِی (Reggae. نوعی موسیقی پاپ جامائیکایی) گوش می‌کردم. در آن سال‌ها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم. مطلقا به آینده فکر نمی‌کردم. اگر پول توی دست و بالم بود، خرج می‌کردم، وقتی هم جیبم خالی می‌شد چندان برایم اهمیتی نداشت. اوایل، شغلم راهنمایی گردشگرها بود. در همین کار، گردشگرها را به تلۀ فرش‌ فروش‌ها می‌انداختم. در این کار استاد شده بودم. بچه که بودم [در آسایشگاه و خانۀ ادوارد]، کلی از وقتم را با زیر نظر گرفتن بقیه گذرانده بودم و به همین خاطر راحت می‌توانستم آدم‌ها را بشناسم. می‌توانستم با نگاه کردن به چند چیز جزئی از قوس ابروها، حالت و حرکت دست‌ها و طرز راه رفتن، کل شخصیت طرف را دربیاورم. به صورت غریزی می‌فهمیدم چطور خارجی‌های آسیب‌پذیرتر را شکار کنم، همان‌هایی که خیلی راحت می‌شد تحت فشار گذاشتشان. فقط ظرف چند ثانیه می‌توانستم بفهمم از فلان کس می‌شود پولی کاسب شد یا نه! گردشگرهایی که دنبال حشیش به مغرب می‌آمدند بیشتر از گردشگرهایی بودند که برای خرید قالی به آنجا می‌آمدند. در نتیجه من هم خیلی سریع کارم را تغییر دادم و تبدیل شدم به واسطه بین تولید کننده‌های حشیش (در کوه‌ها) با گردشگرهایی که توی شهرها می‌چرخیدند. ظرف مدت کوتاهی کارم به جایی رسید که معامله‌های چندصدکیلویی حشیش را جوش می‌دادم. البته دیگر فقط برای گردشگرها نبود بلکه مشتری‌های آن طرف آب هم اضافه شده بودند. تجارت خیلی چرب و پرسودی بود. و فقط همین اهمیت داشت. خیابان‌های طنجه پر بود از نیروهای پلیس. کارشان بیش از هرچیز دیگر این بودکه از گردشگرها مقابل کلاهبردارهایی مثل من مراقبت کنند. علاوه بر آن، تعداد زیادی هم نیروی مخفی امنیتی [با لباس های شخصی] وجود داشتند. خیلی سریع یاد گرفتم چطور آنها را در بین جمعیت تشخیص دهم. بعضی جوان‌ها، جنس‌های قاچاقشان را در محوطۀ بازار روی پتو بساط می‌کردند و می‌فروختند: عطرها و دستگاه‌های الکترونیکی و لوازم بهداشتی کم‌ارزش و ارزانی که قاچاقی از اروپا آمده بود. موقعی که مامورهای مخفی این جوا‌ن‌ها را دستگیر میکردند زیر نظر می‌‌گرفتمشان. دقیق نگاه می‌کردم چطور مخفیانه و از پشت به سمت آنها می‌روند تا دستگیرشان کنند. طرز حرکتشان را بررسی می‌کردم. یاد گرفتم چطور پلیس‌ها را از حالت چهره‌شان بشناسم، آن حالت‌های عبوس و خیلی جدی صورتشان. بعد از مدتی، دیگر به صورت غریزی می‌توانستم تشخیص‌شان دهم و به همین خاطر می‌‌توانستم از آنها دوری کنم تا گیرشان نیفتم. دلال خوبی بودم و خیلی زود آوازه‌ام بلند شد. افراد برای کارهای سختشان سراغ من می‌آمدند. مثلا دو نفر از خبرنگارهای روزنامۀ ال پائیس به مغرب آمده بودند تا دربارۀ موضوع قاچاق انسان بین طنجه و سئوتا ( یا به زبان مغربی «سبته» یک شهر خودمختار اسپانیایی که در منتها‌الیه شمالی شرقی مغرب است) تحقیق کنند. آنها را راهنمایی کرده بودند پیش من بیایند. این قاچاق، یک تجارت خطرناک و کاملا زیرزمینی در مغرب بود. اما من توانستم آنها را ببرم سروقت چیزی که می‌خواستند و آنها هم موفق شدند صدها عکس بگیرند. مدتی بعد یک خبرنگار دیگر سراغم آمد و از من خواست او را به دانشگاه فاس (شهری بزرگ در شمال مغرب) ببرم که آن روزها دچار شورش شده بود. شورش‌ها خیلی خشن شده و روزها شدیدا از سوی پلیس، از اطراف دانشگاه محافظت می‌شد و در نتیجه کسی نمی‌توانست داخل برود. اما شب، می‌توانستم آن خبرنگار را به صورت مخفیانه به داخل دانشگاه ببرم. بعضی دانشجوها را راضی کردم با او مصاحبه کنند. کل شب را هم همراهش بودم و مصاحبه‌ها را برایش ترجمه می‌کردم. اما بعضی چیزها خیلی خطرناک بود،حتی برای کسی مثل من. مثلا یک روز دو نفر آلمانی که به آنها حشیش می‌فروختم با یک پیشنهاد تازه سراغم آمدند. می‌خواستند حشیش بخرند و در مقابل سلاح بدهند. یک فهرست کامل از همۀ سلاح‌هایی که می‌توانستند بفروشند همراه داشتند. فهرستشان باورکردنی نبود. از مسلسل کلاشینکوف داشتند تا تانک و موشک‌انداز و موشک و هواپیمای جنگی! ........................................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
کتاب رهنمای طریق 🔺توصیه های اخلاقی آیت الله جاودان به جوانان 🔺 مشتمل بر ۵۸۰ سوال پرسیده شده از آیت الله جاودان و پاسخ های ایشان 🔺 کتاب تقریظ شده توسط حضرت آیت الله خامنه ای 🔺 رهبر انقلاب: بخش عمده‌ئی از کتاب مطالعه شد، مطالب سودمند بسیاری در آن هست که برای جوانان دانستن آنها لازم یا راه‌گشا است‌. ۵۸۰صفحه|45,500 تومان قیمت با 12درصد تخفیف:40,000تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/66235?ref=830y ارتباط با ما: @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب از افغانستان تا لندنستان 💯 خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه تکفیری اروپا در دهه 90 میلادی 🔹 شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد و هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد 🔸 کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. ۵۶۸ صفحه| ۴۰۰۰۰ تومان قیمت با ۱۰درصد تخفیف: ۳۶۰۰۰ تومان خرید آنلاین👇👇👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا: @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب آمریکای جهان سومی 🔺 این کتاب ثابت می کند که مدینه فاضله ای که از زندگی و «فرهنگ زیست آمریکایی» در جهان به تصویر کشیده می شود دروغی بیش نیست. ۳۸۴ صفحه|20,000تومان کاری از انتشارات خبرگزاری فارس توضیحات بیشتر و خرید👇 https://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/78863?ref=830y ارتباط با ادمین: @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔻هرکس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است. 📚 وسائل الشیعه، ج16، ص246 @sn_shop
کتاب به من گفتند تنها بیا (پشت خط داعش) ❓راستی چه چیز جوانان مسلمانی را که در اروپا زندگی می کنند جذب گروه های تروریستی می کند؟ 💯 خانم سعاد مخنت برای یافتن جواب این سؤال ماجراجویی خطرناکی را آغاز کرد. او، که خود به عنوان روزنامه نگاری مسلمان در آلمان کار می کرد، بارها آن بیگانگی و خشمی که همتایانش را به جهاد می کشاند چشیده بود اما تصمیم گرفت، به جای پیوستن به آن ها، با سفر به قلب درگیری های جهادی و ترتیب دادن مصاحبه هایی خطرناک نشان دهد در ذهن آن ها چه می گذرد. 338 صفحه| 39000 تومان قیمت با تخفیف: 35000 تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/174098?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @Milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم ب
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب این قضیه مربوط می‌شود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرال‌های شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- می‌فروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانه‌ای از سلاح‌های مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، می‌توانست گیر بیاورد. فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونه‌اید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود می‌فروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان می‌گذروندید.» هیچ کس در یک کشور مسلمان، خصوصا در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمی‌کرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر می‌شدند، شکنجه‌شان می‌کردند و هیچ وقت هم نمی‌توانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی‌ زندان می‌پوسیدند]. سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم. 26 ساله بودم که کوچکترین برادرم، عادل، در مدرسه‌اش در بلژیک تیر خورد و کشته شد. البته حادثه اتفاقی بود. یکی از دوستانش هفت‌تیری با خودش به مدرسه آورده و دو تایی مشغول بازی با آن شده بودند که ناگهان تیری از آن شلیک و مستقیما به قلب برادرم می‌‌خورد. ظرف سه دقیقه تمام می‌کند. موقع مرگ فقط 14 سالش بود. [...] چند هفته بعد از رسیدن خبر فوت عادل به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرم، را در خیابان دیدم. انتظار دیدنش را نداشتم. گفت برگشته تا برادرمان را اینجا دفن کند و مدتی هم خواهد ماند. سر و وضع جدیدش واقعا شوکه‌ام کرد. هفت سالی می‌شد او را ندیده بودم. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوش‌چهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار می‌کشید، مشروب می‌‌خورد، به پارتی‌های [مختلط] می‌رفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند. اما الان همه چیزش تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته و «جلابة» پوشیده بود. در کل عمرم هیچ وقت او را در این لباس ندیده بودم. بین دندان‌هایش چوب مسواک به چشم می‌خورد. این نوع از مسواک، شاخۀ گیاهی در خاورمیانه است که پیغمبر به پیروانش سفارش کرده بود پیش از نماز برای از بین بردن بوی دهان از آن استفاده کنند. [و حالا] در بین مسلمان‌ها فقط افراد مقدس‌مآب‌تر از [این نوع] مسواک استفاده می‌کنند. حکیم هنوز گردن‌کلفت به نظر می‌رسید. در این زمینه تغییری نکرده بود. راه افتادیم سمت منزل یکی از خواهرهایمان. وقتی رسیدیم گفت وضو بگیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون می‌‌خوایم بریم مسجد نماز بخونیم.» گفتم: «من نماز نمی‌خوانم.» سال‌ها بود پایم را در مسجد نگذاشته بودم، به نظرم پیشنهاد مسخره‌ای آمد. حکیم گفت: «برادرت مُرده. باید نماز بخونیم.» دست آخر قبول کردم. نه برای [آرامش روح] عادل، بلکه به این خاطر که حس کردم می‌توانم خودم از این راه چیزی به دست بیاورم. مغرب حسابی خسته‌ام کرده بود. از زندگی‌ای که داشتم بدم می‌آمد. دوست داشتم برگردم بلژیک. مطمئن بودم حکیم می‌تواند کمکم کند در آنجا از نو شروع کنم، کمکم کند که کاری پیدا کنم. وضو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت مسجد. آن شب در خانۀ خواهرمان ماندیم. صبح، حکیم گفت باید با هم برویم «الدار البیضاء». دوست نداشتم بروم. [در طنجه] کار داشتم. گفتم نمی‌آیم. [با قاطعیت] گفت: «باید همراهم بیایی. باید این وضع زندگی‌ات را عوض کنی. می‌خواهم کمکت کنم.» خودم را قانع کردم و همراه حکیم راهی الدار البیضاء شدم. در راه که بودیم پرسیدم: «وقتی رسیدیم چی کار می‌کنیم؟» گفت: «یک دسته از برادرها در الدار البیضاء هستن. می‌خوام باهاشون آشنا شی. می‌خوام چندهفته‌ای همراهشون باشی و یه چیزایی ازشون یاد بگیری. دیگه باید به سمت خدا برگردی.» «اما الان طاغوتی.» منظورش این بود که من الان پاک نیستم. «باید به سمت خدا برگردی.» هیچ تصویری از چیزی که درباره‌اش حرف می‌زد نداشتم. نمی‌دانستم این برادرها چه کسانی هستند. اما الان تمرکز رویاین بود که از مغرب بروم. همین باعث شد که در ظاهر توجه نشان دهم و از او تشکر کنم. در الدار البیضاء، برادرها را در یک مسجد دیدیم. بعد از نماز، همه با هم دوباره به سمت طنجه راه افتادیم. قرار بود حکیم یک ماه مرا با آنها تنها بگذارد. گفت در این مدت کارهایی در مغرب دارد که باید انجام دهد. در طول آن یک ماه، رفقای حکیم دائما مرا زیر نظر داشتند تا ببینند به سمت یک زندگی پاک پیش می‌روم یا نه. که تحمل کنم. همۀ این‌ها تکه‌های پازلی بود که نهایتا به هدف مشخصی که داشتم می‌رسید. ........................................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب من هم روزی پنج بار نماز می‌خواندم. برگشتن به این سبک عبادت که در کودکی یاد گرفته بودم برایم زحمتی نداشت. اما در کنار آن باید سیگار و مشروب را هم کنار می‌گذاشتم و این خیلی سخت‌تر بود. بعد از برگشتن حکیم، شش هفته در خانۀ خواهرم بودیم. در این مدت مدام دربارۀ اسلام حرف می‌زدیم. حکیم، رفتاری که به عنوان یک مسلمان واقعی باید در پیش می‌گرفتم را یادم داد: طرز راه رفتن، روش نماز خواندن [صحیح]، شکل لباس پوشیدن. یادگرفتم چطور سرم را پایین بیندازم و درحالیکه به زمین نگاه می‌کنم راه بروم و مدام موقع حرکت سرم پایین باشد؛ اینکه هیچ وقت در خیابان با مردم چشم در چشم نشوم؛ اینکه به بالاتر از چانۀ هیچ زنی نگاه نکنم. یاد گرفتم چطور لباس بپوشم. لباس نباید پایین‌تر از قوزک پا می‌رسید چون پایین‌تر بودنش نشانه‌ای بود از غرور. سر هم همیشه باید پوشیده می‌ماند تا شیطان از آن دور بماند. روش صحیح نماز خواندن را هم یاد گرفتم. یاد گرفتم باید طوری بایستم که پاهایم نزدیک به هم باشند و شانه‌ام را به شانۀ برادرِ کناری بچسبانم. یاد گرفتم موقع رکوع نباید به پاهای خودم نگاه کنم، بلکه باید چشمم را تمرین بدهم که به جلو نگاه کند. باید نگاهم در نقطه‌ای متمرکز می‌شد که پیشانی‌ام موقع سجده در برابر خدا در آن قرار می‌گرفت. همۀ اینها را حکیم یادم داد. و در کنار آنها برایم از جهاد هم صحبت کرد، از نبردی که مسلمانان با تقوا دائما در درون خودشان دارند برای اینکه بندگی‌شان در برابر خدا را اثبات کنند. گفت باید همه چیز را به خدا بسپارم، صد در صد به او اعتماد داشته باشم و هیچ چیز را برای شخص خودم حفظ نکنم. اما گذشتن از همه چیز برای خدا کافی نبود، باید کار بیشتری می‌کردم. اینکه روزی پنج بار نماز بخوانم کافی نبود، باید دائما در حال نماز می‌بودم، باید هر لحظه از هر چیز غیرطاهری که در وجودم بود توبه و استغفار می‌کردم. در آن برهه متوجه شدم لب‌های حکیم مدام در حال جنبیدن است و زیر لب چیزهایی می‌گوید. آن زمان درک نمی‌کردم قضیه از چه قرار است تا آنکه بعدها حقیقت این موضوع را متوجه شدم. مدت زمان زیادی را هم با صحبت دربارۀ سیاست گذراندیم، با صحبت دربارۀ بی‌عدالتی‌هایی که در سراسر جهان به مسلمانان روا داشته می‌شد. اواخر سال 1993 بودیم و جنگ بوسنی نزدیک دو سالی بود که جریان داشت، مثل جنگ در الجزایر. مدت‌ها پیش از اینکه حکیم به مغرب بیاید هم از این قضایا خبر داشتم؛ همۀ مسلمان‌ها خبر داشتند. [...] در آن روزها، جهنمی در افغانستان برپا بود: نیروهای شوروی عقب‌نشینی کرده بودند اما حالا فرماندهان سابق [مجاهدین]، داشتند با همتایان خودشان بر سر قبضه کردن قدرت می‌جنگیدند و مسلمان، مسلمان می‌کشت. حکمتیار می‌خواست قدرتش تثبیت کند، کابل را محاصره کرده بود و جان هزارها و هزارها نفر را می‌گرفت. حکیم تلاش می‌کرد مرا قانع کند حکمتیار یک مسلمان متقی و مشغول جهادی صحیح است. صد در صد با او مخالف بودم. از نظر من حکمتیار مایۀ ننگ بود. مجاهدینی که من پیشتر در آن فیلم‌ها دیده بودم متجاوزین و کفار را می‌کشتند، نه مسلمانان دیگر را. بارها سر این موضوع با حکیم بحثمان شد. در آن چند هفته بارها با هم اختلاف نظر جدی پیدا کردیم، مثل عادت همیشگی‌مان، اما در هر حال هر کدام ما از ارتباط با دیگری به دنبال چیز خاصی می‌گشت: حکیم می‌خواست به او ملحق شوم و از عقاید بنیادگرایانه‌اش پیروی کنم و من هم می‌خواستم او مرا با خودش به بلژیک ببرد و در آنجا برایم کاری پیدا کند. لذا تظاهر می‌کردیم که با هم کنار می‌آییم. یک روز رو به من کرد و گفت: «عمر، می‌خوای تو زندگیت چی کار کنی؟» گفتم: «می‌خوام برم بوسنی و وارد جهاد بشم.» می‌دانستم این چیزی است که حکیم دوست دارد بشنود، اما حرفی که زدم در عین حال کاملا واقعیت داشت. از وقتی آن فیلم‌ها را در پاریس دیده بودم آرزو می‌کردم که من هم از «مجاهدین» شوم. دوست داشتم در زندگی‌ام یک کار جدی بکنم. و به نظر می‌رسید بوسنی جای مناسبی برای این کار باشد. حکیم در جوابم گفت: «اینقدرا هم ساده نیست. باید کلی مرحله بگذرونی تا آمادۀ جهاد شی. اولا باید ثابت کنی خدایی شدی، باید ثابت کنی واقعا برگشتی سمت خدا. یک سری از برادرا تو اروپا هستن که می‌تونن توی این زمینه کمکت کنن. ولی خیلی زمان می‌بره.» هیچ سوالی نداشتم جز اینکه بپرسم: «کِی می‌ریم؟»... ........................................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب شرح نهج البلاغه رهبر انقلاب (دوره ۳ جلدی) 💯 رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از دهه ی چهل شمسی، به تدریس نهج البلاغه برای طلّاب، دانشجویان و عموم مردم پرداختند. 🔸 حاصل درسهای ایشان تا کنون در سه مجلّد جمع آوری شده است: 1) نبوّتها در نهج البلاغه 2) منشور حکومت علوی 3) راه روشن مدیران قیمت ۳ جلد: 79000 تومان قیمت با تخفیف: 72000 تومان خرید آنلاین👇👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/169236?ref=830y خرید از طریق ایتا👇👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب شصت پرسش اعتقادی کودکان 🔹 کتاب شصت پرسش اعتقادی به سوالات اساسی کودکان در زمینه مسائل اعتقادی پاسخ می‌گوید. 👇سوالاتی مانند: خدا چه شکلیه؟؛ چرا خدا رو نمی‌بینیم؟؛ خدا کجاست؟؛ خدا از چه وقت بوده؟؛ پدر و مادر خدا کیه؟؛ چرا خدا بعضی از حاجتامونو نمیده؟؛ هدف خدا از آفریدن ما چی بود؟؛ چرا باید از خدا بترسیم؟؛ چرا خدا مادر بزرگ رو خوب نمی‌کنه؟؛ چرا خدا بابابزرگو ازمون گرفت؟؛ اگه نماز نخونیم، چی میشه؟؛ چرا خداوند بعضی‌ها رو ناقص‌الخلقه به دنیا میاره؟؛ چرا خدا بعضی‌ها رو به جهنم میبره؟؛ من دوست ندارم پیر بشم؛ وقتی می‌میریم کجا میریم؟ چرا خدا شیطون رو آفرید؟؛ و بسیاری از پرسش‌های دیگر کودکان درباره خدا، فلسفه خلقت، علت بیماری‌ها، تقدیر، مرگ و … که حتی ممکن است سوال بزرگسالان هم باشد. قیمت پشت جلد: ۲۵۰۰۰ تومان قیمت با تخفیف: ۲۲۵۰۰ تومان ➕ لینک خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/65218?ref=830y ✔️ خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 محصولات فرهنگی کودک و نوجوان👇 http://eitaa.com/joinchat/2298871821C19a27eb27d
کتاب آبنبات هل دار 🔺 آبنبات هل‌دار داستان طنزی است از زبان یک کودک بجنوردی؛  🔺 فضای داستان سرتاسر ماجراهای خنده‌دار و حیرت‌آور است 🔺 یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشان‌دادن فضای پشت جبهه‌هاست 411صفحه| 29,000 تومان قیمت با تخفیف: 27500تومان توضیحات بیشتر و خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/83926?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_25 👥 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب یادت باشد کتاب عاشقانه ای درباره زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی. کتابی که رهبر انقلاب فرمودند که باید ماجرای قهرمانان آن در تاریخ ثبت شود قیمت پشت جلد 30,000 تومان قیمت با ۱۰درصد تخفیف: 27,000 تومان لینک خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/47910?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 👥 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
. 🔸نام کتاب: 🔸به قلم: 🔸تعداد صفحات: 63 صفحه 🔸قیمت: ۶۰۰۰ تومان . 📚درباره کتاب . ستار ابراهیمی، گردان پیاده‌ای است که در میان ده‌ها قایق، تنها قايق او به داد در آن سوی » می‌رسد و بعد از یک روز نبرد، مجبور به بازگشت شده و به ناچار، داخل یکی از کشتی‌های پهلو گرفته، در فاصله‌ای نزدیک به ساحل دشمن پنهان می‌شود. «دهلیز انتظار» ، روایت تنهایی و رهایی این فرمانده آسمانی است. . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🌐لینک خرید آسان https://basalam.com/sahifehnoor/product/176277?ref=830y 📲 خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب شرح آسمان زندگینامه، خاطرات و شرح رشادت های خلبان بسیجی شهید ابراهیم (حجّت) فخرایی ۴۳۴صفحه| 27000 تومان قیمت با ۱۵ درصد : 22700 تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/176661?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
کتاب شرح آسمان زندگینامه، خاطرات و شرح رشادت های خلبان بسیجی شهید ابراهیم (حجّت) فخرایی ۴۳۴صفحه| 2
معرفی کتاب شرح آسمان👆 این خلبان فردی بسیار دلیر و باغیرت بود و این شاخصه وی در همه محله هایی که زندگی می کرد (اصفهان، تهران و مشهد) بارز بود. او از نخستین خلبانانی به شمار می رفت که در ایران و زیر نظر استاد آمریکایی آموزش دید. در دوران دانشجویی خود به دلیل آن که استاد آمریکایی وی به یکی از همکلاسی هایش توهین کرده بود، با او درگیر شد. خلبان فخرایی، سال 1332 در قوچان متولد شد. وی از تیزپروازان مومن و دلیر هوانیروز بود که نقش به سزایی در سال از دوران 8 ساله دفاع مقدس در ردیابی و شناسایی نیروها و استحکامات دشمن داشت. پروازهای مخاطره آمیز او در زیر آتش توپخانه و هواپیماهای دشمن در شناسایی نقاط استقرار و تانک های آن ها به حدی رشاد ت آمیز بود که یکبار بالگرد او را هدف قرار دادند و جانباز شد. وی به علت رشادت در دفاع مقدس به 6 ماه ارشدیت درجه تشویق گرفت و تا درجه استاد خلبانی ارتقاء یافت. آخرین ماموریت و پرواز فخرایی در 15 اسفند 1365 در جنوب و اطراف دریاچه ماهی بود. در آن تاریخ او و هم پروازش خلبان غلامعلی اشتری در منطقه عملیاتی والفجر 8 (محور شلمچه) هدف گلوله دشمن قرار گرفتند و سقوط کردند. پیکر خلبان اشتری پس از یک سال پیدا شد ولی از خلبان فخرایی نشانی به دست نیامد. ابتدا با اخبار ضد و نقیض خبر از اسارت او داده شد اما بعد از 13 سال به تاریخ 31 خرداد 78 گروه کاوش شهدا، پیکر مطهر او را همراه با پلاک هویت در اطراف دریاچه ماهی کشف کردند و در مشهد به خاک سپرده شد. این کتاب شامل پنج فصل می باشد. @sn_shop
. 🔸عنوان: / خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشگر پاسدار شهید حسین همدانی 🔸پدیدآورنده: 🔸ناشر: (بیست و هفت) 🔸تعداد صفحات: 400 صفحه 🔸قیمت: ۴۰۰۰۰ تومان/ قیمت با تخفیف: ۳۷۰۰۰ تومان 📚درباره کتاب کتاب خداحافظ سالار به صورت داستانی است که شروع ماجرای آن از سال 1390 است، که شهید همدانی خانواده خود را در اوج بحران سوریه که دمشق در آستانه سقوط بود، آگاهانه به دمشق می‌برد. بعد از بازگشت به ایران زمانی که سوریه امن و بحران سقوط دمشق کم می‌شود، خانم چراغ‌نوروزی شروع به نوشتن خاطرات کودکی خود می‌کند و به این صورت است که این کتاب با تکنیک بازگشت به گذشته به دهه 40 برمی‌گردد. زندگی شهید همدانی پر بوده از حادثه، مجروحیت، گمنامی و کارهای بزرگی که ناشناخته مانده است و بخشی از کتاب به خاطرات و نقش شهید همدانی در تاسیس 3 لشکر سپاه در سال‌های دفاع مقدس، و ماموریت‌های متعددی از جمله حضور وی در آفریقا و نهایتا دفاع از حرم اهل‌بیت در سوریه می‌پردازد و... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🌐لینک خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/48684?ref=830y 📲مرکز پخش @milad_m25 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
. 🔸عنوان: #خداحافظ_سالار / خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشگر پاسدار شهید حسین همدانی 🔸پدیدآورنده
👆👆 : خاطراتِ همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی وقتی از و پیاده‌روی به برگشتند، دختر ازش پرسید:《بابا! امسال با خانواده بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته که با دوستات بودی؟》 گفت:《این راه رو باید مثل (س) با خانواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاست.》 صفحه ۳۶۷ 👥 @sn_shop
کتاب عهد کمیل 🔹 عهد کمیل روایتی از زندگی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار است که از زبان همسر بیان شده و داستانی جذاب و خواندنی را به همراه دارد، این کتاب هشت فصل دارد و به داستانی جالب اشاره می کند زیرا شهید کمیل فردی بود که از مدت‌ها قبل از شهادتش خبر داشت. 🔸 در سال ۹۰ نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقه شما‌ل‌غرب شد. گروهک‌های ضدانقلاب با حمایت‌های همه جانبه اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب (به سردمداری آمریکا) این بار با تمام توان آمده بودند تا به خاک ایران تجاوز کنند. این عملیات‌ها که در نیمه اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید تا نهایتا با تقدیم ده‌ها شهید و جانباز در این عملیاتها، بار دیگر امنیت به منطقه بازگشت و گروهک‌های ضدانقلاب مجبور به ترک خاک ایران شدند. 184صفحه| 20,000 تومان قیمت با ۱۰ درصد تخفیف: 18000 تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/176694?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @Milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 مجموعه ۳ جلدی از سرزمین نور (داستان نوجوان) " مجموعه 3 جلدی که بطور کامل دوره قبل از بعثت پیامبر بزرگ اسلام را برای #نوجوانان به تصویر کشیده است " ✔️ داستان زمزم : داستان زندگی #پدربزرگ پیامبر اسلام (ص) (جلد اول)  ✔️ هر چه خدای کعبه اراده کند: داستان زندگی #پدر پیامبر اسلام (ص) ( جلد دوم) ✔️ و آن ستاره که دنباله دار می آید: داستان #تولد پیامبر اسلام (جلد سوم) نویسنده: محمد رضا سرشار تصویرگر: محمد حسین صلواتیان 136صفحه| 24000 تومان خرید آنلاین👇👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/146638?ref=830y ارتباط با ما: @milad_m25 محصولات فرهنگی کودک و نوجوان👇 http://eitaa.com/joinchat/2298871821C19a27eb27d
کتاب محمد(ص) مثل گل بود 🔺این کتاب اثری برای آموزش سبک زندگی پیامبر (ص) به کودکان است. 🔸 این مجموعه، هر چهار حوزه ارتباط با خدا، ارتباط با خود، رتباط با خلق (مردم) و ارتباط با خلقت را شامل می شود و چهل محور اصلی در سبک زندگی را با کودکان در میان می گذارد. 🙋♂ ساختار اثر حاضر به گونه ای طراحی شده که کودکان، حضور پیامبر صلی الله علیه و آله را در زندگی عادی خود حس کنند و به راحتی بتوانند از آن حضرت الگو بگیرند. 💯 گفتنی است کتاب «محمد صلی الله علیه و آله و سلم مثل گل بود»، علاوه بر آموزش سبک زندگی پیامبر (ص)، به رشد تفکر کودکان و پرورش هوش اخلاقی آنان نیز کمک می کند. ۹۶ صفحه رنگی قیمت اصلی ۳۰۰۰۰ تومان قیمت پشت جلد، با احتساب بیش از ۶۵ درصد تخفیف ناشر و نویسنده: ۱۰۰۰۰ تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/141810?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 @koodak_shop
مسافر: #پویش_ترویج_کتاب_سالم "والد سوم" 💠 اولین اثر مکتوب استاد تراشیون در زمینه تربیت فرزند و تاثیرات رسانه ها بر آن. 💠 استاد تراشیون در این کتاب با هدف افزایش سواد رسانه در والدین، تاثیرات مخرف رسانه های دیجیتال و خصوصا تلویزیون را بر رشد فکری و تربیتی کودکان یادآور می شوند و راهکارهای مقابله با این تاثیرات و سرگرمیهای جایگزین تلویزیون را به پدرها و مادرها معرفی می کنند. 💠 رویکرد استاد در این کتاب نفی مطلق استفاده از رسانه های نوین نیست بلکه تمرکز اصلی ایشان بر استفاده روشمند و سودمندانه از رسانه است. 🎁 همراه با مسابقه بزرگ کتابخوانی با جوایز ارزنده 💰 قیمت پشت جلد: 15 هزار تومان 🎁 قیمت ویژه مسابقه: 13 هزار تومان آیدی جهت سفارش کتاب👇 @mosafer1979 دریافت سوالات و شرکت در قرعه کشی👇 @ketabesalem
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت توصیف رسول(ص) انس و جان باید گفت در شـــــام ولادت دو قــطب عالم تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت هفدهم ربیع الاول مزین به خجسته زاد روز نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص) و میلاد امام جعفر صادق(ع) است. @sn_shop
. 🔸عنوان:  🔸پدیدآورنده: 🔸ناشر: 🔸تعداد صفحات : 320 صفحه 🔸قیمت پشت جلد: ۳۸۰۰۰تومان/قیمت با تخفیف: ۳۵۰۰۰ تومان . 📚درباره کتاب داستانی خواندنی از کودکی حضرت آمنه (س) و ازدواج ایشان با حضرت عبدالله (ع) تا کودکی حضرت پیامبر (ص) . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🌐لینک خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/177043?ref=830y 📲خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشو
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب یک ماه بعد رفتیم. یک روز حکیم آمد پیشم. دو تا بلیط همراهش بود. گفت فردای آن روز پرواز می‌کنیم. پیش از سفر، هر چیزی که به زندگی سابق مربوط می‌شد را نابود کرد تا بتوانم دوباره و به عنوان یک مسلمان حقیقی متولد شوم. دفترچه‌ای داشتم که اسامی همۀ آشناهایم در مغرب (همۀ افرادی که به آنها مواد می‌فروختم) داخلش بود. دفترچه را برداشت و آتش زد. البته کارش که تمام شد تازه به من خبر داد. شدیدا عصبانی شدم اما چیزی نمی‌توانستم بگویم. مهم‌ترین مسئله برای من، رفتن از مغرب بود. در صندلی هواپیما به منظرۀ بیرون چشم دوختم، به مغرب که داشت دورتر و دورتر می‌شد. در اعماق قلبم چیزی می‌گفت دیگر هرگز بازنخواهم گشت. در دریایی از لذت غرق بودم. از هواپیما که پیاده شدم دیدم برادر کوچکترم نبیل به استقبال آمده است. [...] با ماشین نبیل راهی خانۀ مادرم شدیم که در حومۀ بروکسل قرار داشت. رسیدیم. مادرم درب را باز کرد. خیلی از دیدنش خوشحال بودم. درست است که با هم به صورت تلفنی در تماس بودیم و برایم پول می‌فرستاد ولی بیش از 10 سال بود خودش را ندیده بودم. شکسته‌تر به نظر می‌رسید، ولی هنوز خیلی زیبا بود. آن شب شام را سه نفری با هم خوردیم. خیلی خوشحال بودم که به اروپا برگشته‌ام. [...] دو روز بعد از رسیدن حکیم، برای اولین بار با یاسین و امین آشنا شدم. کل روز را داخل شهر بودم. شب که برگشتم دیدم برادرم در اتاق نشیمن با پنج مرد دیگر نشسته است. مادرم شام خوشمزه‌ای درست کرده بود و همه داشتند غذا می‌خوردند. لباس‌های خوبی و سِت‌شده‌ای به تن کرده بودند که خیلی گران قیمت به نظر می‌رسید. ریش‌هایشان را هم زده بودند و ته‌ریش بسیار کوتاهی داشتند. حکیم با آن جلابۀ مغربی و ریش بلندش در بین آنها خیلی عجیب و غریب به نظر می‌رسید! حکیم گفت پیش آنها بروم. مرا به میهمان‌ها معرفی کرد. الجزائری بودند. فرانسوی صحبت می‌کردند. سن همه‌شان کم بود. بعضی‌هایشان در اوایل جوانی بودند و بعضی‌هایشان هم بین 20 تا 23 سال. مشخص بود یک نفرشان، یعنی امین، مسئول بقیه است. رنگ پوستش از اکثر عرب‌ها روشن‌تر بود. چشم‌های درشتی داشت که انگار از صورتش زده بود بیرون. به شدت اعتماد به نفس داشت. می‌توانستم ببینم بقیه چه احترامی برایش قائل هستند. زیاد لبخند می‌زد و خیلی خودمانی با من برخورد می‌کرد. البته در بین صحبت‌ها، دو تا گوشی موبایلش یکسره زنگ می‌خورد و جواب می‌داد. در سال 1993 خیلی عجیب بود که کسی حتی یک موبایل داشته باشد [تا چه رسد به دو تا]. فورا فهمیدم پولدار است. یاسین چند سانتی از امین کوتاه‌تر بود. با یک هیکل تنومند و ورزشکاری. مشخص بود یاسین بیش از بقیه به امین نزدیک است. اکثرا کنار هم نشسته بودند و [گاهی هم] با صدای آرام با هم صحبت می‌کردند که کس دیگری نمی‌شنید. یک لحظه هم دیدم یاسین دارد پولی تحویل امین می‌دهد. دو چیز در هر دو نفرشان باعث تعجبم می‌شد: زیر چشم‌های هر دونفرشان هالۀ بسیار تیره‌ای وجود داشت و هر دو به شکل عجیب و غریبی راه می‌رفتند، خیلی برازنده، شبیه بالرین‌های حرفه‌ای یا گربه‌ها. تا آن وقت ندیده بودم کسی اینطور راه برود و به همین خاطر به نظرم خیلی عجیب بود. مدت‌ها بعد سِرّش را فهمیدم. ........................... «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب آن شب من خیلی صحبت نکردم. متوجه شدم درگیر یک کار مخفی هستند، شاید کاری غیرقانونی. هرچند در آن شب اول دقیقا مطمئن نبودم مشغول چه کاری هستند. فقط این را فهمیدم که کارشان هرچه هست به جنگ داخلی الجزایر ارتباط دارد. ماجرا مربوط به اواخر سال 1993 بود. دو سال پیش از آن، وقتی حکومت نظامی الجزایر متوجه شد که «جبهۀ نجات اسلامی» برندۀ انتخابات است، انتخابات را کأن لم یکن اعلام کرد. به سرعت گروهی به نام «جماعت اسلامی مسلح» در صحنه پیدا شده و نه تنها علیه دیکتاتوری نظامی بلکه حتی علیه جبهۀ نجات اسلامی هم وارد جنگ شد. جماعت اسلامی به دنبال انتخابات جدید نبود، می‌‌خواست یک نظام دینی [با قرائت سلفی تکفیری] در کشور برپا شود. امین و یاسین هم از همان ادبیات دینی متعصبانه‌ای استفاده می‌کردند که برادرم به کار می‌برد. با این تفاوت که لحن صدای این دو همیشه آرام و آرامش‌بخش بود، حتی وقتی دربارۀ جهاد و له کردن کفار حرف می‌زدند. [...] یک هفته بعد، امین و یاسین، یک بار دیگر آمدند. البته این بار صبح. در طبقۀ پایین نشسته بودم و صبحانه می‌خوردم که صدای صحبتشان با حکیم را از اتاق نشیمن شنیدم. همینکه کلمۀ کلاشینکوف در بین صحبتشان به گوشم خورد، شاخک‌هایم تیز شد! با دقت تمام شروع کردم به گوش دادن. داشتند دربارۀ مهمات صحبت می‌کردند. فشنگ کلاشینکوف می‌خواستند. امین داشت می‌گفت: «نمی‌تونیم توی بلژیک پیدا کنیم. توی آلمان، فراوون هست ولی قیمتش خیلی بالاست.» من هم رفتم به اتاق نشیمن. نشستم به گوش کردن. خودم از قبل به واسطۀ آن دو نفر آلمانی که می‌خواستند سلاح بفروشند و در مقابلش حشیش بخرند، چیزهایی دربارۀ تجارت سلاح می‌دانستم. می‌دانستم که آلمان پر شده از سلاح‌هایی که از شوروی سابق به آنجا آورده‌اند. این را هم می‌دانستم که قاچاقچی سلاح [همراه با محمولۀ قاچاق] از مرز هر کشوری که بخواهد رد شود در معرض خطر دستگیری قرار دارد. و هر خطر اضافه، یعنی قیمت اضافه! در نتیجه قیمت نهایی خیلی بالا می‌رفت، باید 13 فرانک برای هر فشنگ می‌دادند. بوی یک فرصت عالی برای پول در آوردن به شامه‌ام می‌خورد. پریدم وسط بحث و گفت: «شاید بتونم براتون فشنگ جور کنم. چقدر پول می‌دید؟» اول لبخندی روی لب‌هایشان آمد، بعد زدند زیر خنده! حکیم گفت: «تو که تازه اومدی. ده سال اینجا نبودی. هیچ سررشته‌ای هم از این کارا نداری.» اشتباه می‌کرد، من خوب می‌دانستم چطور باید این کارها را انجام داد. من در خیابان‌های مغرب حشیش می‌فروختم و خیلی خوب بلد بودم چطور آدم‌هایم را پیدا کنم، چه فروشنده‌ها را، چه مشتری‌ها را. از آن سال‌هایی که با ادوارد زندگی می‌کردم، دربارۀ تفنگ و فشنگ هم خیلی چیزها می‌دانستم. شکل آنها را می‌شناختم، قیمت هر بخشی از آنها را هم می‌دانستم. و از همۀ اینها گذشته، قطعا بلد بودم چطور پول دربیاورم. اگر می‌توانستم هر فشنگ را با قیمتی خیلی کمتر از آنچه آنها می‌گفتند گیر بیاورم، آن وقت می‌توانستم بخشی از پول را برای خودم بردارم. بدون اینکه لبخند بزنم گفتم: «جدی گفتم. فکر می‌کنم بتونم فشنگ گیر بیارم. بگید دقیقا چی می‌خواید؟» خنده‌شان قطع شد. اما هنوز می‌شد تردید را به وضوح در چهره‌شان دید. یاسین سکوت را شکست و گفت: «[فشنگ] AK-47، 7.62*39. حاضریم ده و نیم فرانک هم بدیم.» تخفیفی که می‌خواستند خیلی بالا بود. ترسیدم اگر این مبلغ را قبول کنم چیزی برای خودم نماند. گفتم: «حالا چرا ده و نیم فرانک؟ حتی اگه بتونم هر فشنگو 11 فرانک هم براتون پیدا کنم، بازم تو هر فشنگ دو فرانک سود کردید.» -«نمی‌خوایم اینقدر پول بدهیم. وسعشو نداریم.» -«بسیار خب. ببینم چی کار می‌تونم بکنم.» طبیعتا باورشان نشد. فقط لبخند زدند. هیچ راهی برای گیر آوردن فشنگ کلاشینکوف به ذهنم نمی‌رسید. آن شب وقتی داشتم می‌خوابیدم یاد دفترچه یادداشتم و اسامی مشتری هایم در مغرب افتادم که حکیم آتشش زده بود. کاش حداقل شمارۀ آن آلمانی‌ها را داشتم. اگر شماره‌شان را داشتم می‌توانستم هرچه امین و یاسین می‌خواستند و حتی چیزهایی غیر آن را گیر بیاورم. ولی خب، زندگی همیشه همینطور است. فردا صبح رفتم مرکز شهر، به محلۀ شایربیک، یک منطقۀ خیلی شلوغ بروکسل که اکثر ساکنانش از اهالی ترکیه و شمال آفریقا هستند. آدم‌هایی که دنبال فاحشه‌ یا موادفروش می‌گشتند می‌آمدند آنجا. ........................... «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب تیک تاک زندگی تیک تاک زندگی کتابی است برای مدیریت زمان در خانواده؛ ثانیه هایی که همچون ابر بهاری درگذرند و آهنگ گذر عمر را در گوش مان می خوانند. ۲۰۸ صفحه| ۱۸۰۰۰ قیمت با ۱۰ درصد تخفیف: ۱۶۲۰۰ تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/75169?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530