فروشگاه کتاب جان
📗کتاب جدال دو اسلام "خلاصه جلد۲۱صحیفه امام خمینی(ره)" (جدال اسلام ناب محمدی(ص) از اسلام آمریکایی)
#کتاب_جدال_دو_اسلام👆👆
🔹 اولین و اصلی ترین نقطه در مبانی امام و نظرات امام، مسئله «اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله» است؛ یعنی اسلام ظلم ستیز، اسلام عدالت خواه، اسلام مجاهد، اسلام طرفدار محرومان، اسلام مدافع حقوق پا برهنگان و رنجدیدگان و مستضعفان.
🔸 در مقابل این اسلام، امام اصطلاح «اسلام آمریکایی» را در فرهنگ سیاسی ما وارد کرد.
🔺 «اسلام آمریکایی» یعنی اسلام تشریفاتی، اسلام بی تفاوت در مقابل ظلم، در مقابل زیاده خواهی، اسلام بی تفاوت در مقابل دست اندازی به حقوق مظلومان، اسلام کمک به زورگویان، اسلام کمک به اقویا، اسلامی که با همه اینها می سازد. این اسلام را امام نامگذاری کرد: «اسلام آمریکایی».
👈 این کتاب خلاصه ای از جلد بیست و یکم صحیفه امام خمینی رحمه الله با موضوع جدال اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله و اسلام آمریکایی می باشد.
📑 312صفحه|15000تومان
🔰 توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/sO66y
🎁 6000 تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
🌷من زنده ام🌷 #قسمت_پنجم دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و
📗 کتاب
« من زنده ام »
روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد
از اسارت در زندانهای رژیم صدام
کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم
#من_زنده_ام
#فصل_اول
#قسمت_ششم👇👇👇
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_ششم
آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.
ادامه دارد...
@sn_shop
هدایت شده از صحیفه نور امام خمینی (ره)
💠خطر ترویج اسلام آمریکایی
امام خمینی (ره):
مگر مسلمانان نمی بینند که امروز مراکز وهابیت در جهان به کانونهای فتنه و جاسوسی مبدل شده اند که از یک طرف اسلام اشرافیت، اسلام ابوسفیان، اسلام ملاهای کثیف درباری، اسلام مقدس نماهای بی شعور حوزه های علمی و دانشگاهی اسلام ذلت و نکبت، اسلام پول و زور، اسلام فریب و سازش و اسارت، اسلام حاکمیت سرمایه و سرمایه داران بر مظلومین و پابرهنه ها و در یک کلام اسلام آمریکایی را ترویج می کنند و از طرف دیگر سر بر آستان سرور خویش، آمریکای جهانخوار می گذارند.
#امام_خمینی
صحیفه نور،جلد 20،صفحه231
پیام امام خمینی(ره) مناسبت سالگرد کشتار خونین در مکه و قبول قطعنامه 598
مورخ:1367/04/29
👥 عضو کانال صحیفه نور شوید :
@Sahifeh_noor
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
📗 #کتاب_معیشت_مومنانه
آشنایی با چهار مفهوم زهد، رفاه ، تجملگرایی و اشرافیگری درکلام رهبر معظم انقلاب
قیمت: 13000تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇
yon.ir/NZIiD
👥 @sn_shop
📚هرکه و درهر سنّی هستید، باید در حال تعلّم و یاد گرفتن باشید
📝 رهبرانقلاب: شما در جامعه چه کارگر باشید، چه کاسب؛ چه معلّم باشید، چه دانشجو؛ چه مشاغل تولیدی داشته باشید، چه مشاغل خدماتی؛ چه مرد باشید و چه زن؛ هرکه و در هر سنّی هستید، باید در حال تعلّم و یاد گرفتن باشید. الیماشاءالله کتاب هست. 🔻پس، وقتهایی را برای کتاب خواندن بگذارید.
🚃 چقدر وقت ما در رفت وآمدها، در اتوبوسها، در انتظار نشستنها و در این گوشه و آن گوشه به حرفزدنهای بیهوده تلف میشود! این وقتهای تلف شده را اگر روی هم بگذارید، از عمر یک دانشجوی پرکار، بیشتر میشود.
🔺اگر این اوقات رابه کار بکشیم و از آنها استفاده آموزشی کنیم - در خانه، در محیط کار، دربینراه - ببینید جامعه چهخواهد شد! مهم، داشتن معلومات، #انس_با_کتاب و انس با تعلیم وتعلّم است.٧١/٢/٩
📚 @sn_shop
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_هفتم
به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گلم را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند. همه همسایه ها با هلهله و گل و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند. کاغذها و بادکنک های رنگی تمام خانه را پر کرده بود. خانه پر از میهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. بین مهمان ها سینی سینی شربت پخش می کردند. من هنوز با صدای بلند گریه می کردم و مادرم که نمی توانست مرا ساکت کند یا علی را با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه میکنی؟ گفتم منم دامن قرمز میخوام به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم. جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان، پسرها دامن های قرمزشان را به تن داشتند. بعد از ان من تا مدت ها فکر می کردم این دامن ها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود، انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشند. توی ان هفت روز که گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود پسرها را تقویت می کردند ولی آنها نمی توانستند مثل گذشته بازیو شیطنت کنند. . .
دامن های قرمز تنگ، مانع از جست و خیزشان می شدو آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداش این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور مسلمانی و مردانگی، این بود که در یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت.
آقا بچه ها را داخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ی ناصر پهلوان را تماشا کنند. او هم بساط پهلوانی اش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوجک و بزرگ دور تا دورش می نشستند و شش دانگ حواسشان را جمع می کردند تا تردستی های او شروع شود، زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود.همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_هشتم
من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم. کتاب های درسی آنقدر دست به دست می شد، که وقتی به علی می رسید کلمات همه رنگ و رو رفته بود. عموما بعدازظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست راهی مدرسه می شدیم. وقتی از تیررس نگاه اهل خانه و محل دور می شدیم احمد کیف ما دوتا را روی سرش میگذاشت و ادای زنان دوره گرد عرب را در می آورد.احمد کیف به سر مثل باد می دوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن می دویدیم.طوری که وقتی به مدرسه می رسیدیدم حدود ده دقیقه روی کیفمان می افتادیم و نفس نفس می زدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه ی آنها قرار داشت.
آنها کیف مرا همان دم در مدرسه پرت می کردند و میرفتند. اولیای مدرسه فکر می کردند من به شوق مدرسه میدوم.غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان میداد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه میشدیم.آقا ما را بد عادت کرده بود.همیشه موقعی که خسته از مدرسه بر میگشتیم اورا میدیدم که جلوی در خانه ایستاده و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست. از سر کوچه چشم از در خانه بر نمیداشتیم. با دیدن آقا دلگرم می شدیم و خستگی های مدرسه از یادمان میرفت.آقا می گفت : هرکدومتون می تونه از توی جیب هام فقط یک بار به اندازه ی مشت هاش نخودچی کشمش برداره. به من می گفت: اول نوبت دختر تو جیبی باباس، بعد نوبت علی و بعد احمد. همه ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره می کردیم. با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید.آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در نمیدیدم بغض می کردیم. یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه، آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست. حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود، هم حضور نداشت.
داداش حمید را که هنوز شیرخوار بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ما چای شیرین بخوریم. رفتیم چای شیرین خوردیم اما سراغ هرکس راکه میگرفتیم خاله توران می گفت: حالا می آن. جایی رفتن،کار داشتن. برید بازی کنید.
نزدیک غروب شد و باز هم خبری نشد. بعد از غروب یواش یواش سرو کله ی آبجی فاطمه و بچه ها پیدا شد، همه ی قیافه ها هراسان و چشم ها سرخ و نمناک بود. اما باز هم از آقا و مادرم و کریم و رحیم خبری نبود. آنها بی آنکه توضیحی بدهند می گفتند: حالا پیداشون می شه. حالا می آن. اما نمی گفتند آنها کجا رفته اند. اواخر شب همه آمدند جز آقا. باز کسی نگفت چرا آقا نمی آ ید. آن شب مادرم تا صبح بیدار بود و پای سجاده اشک می ریخت و پیغمبر و امام ها را صدا می زد و قسم می داد و دخیل می بست. صبح که بیدار شدیم همه رفته بودند و دوباره خاله توران و چای شیرین و ناهار دمپختک. خورده نخورده رفتیم مدرسه. احمد آن روز کیف هایمان را بر سر نگذاشت و هر سه آرام آرام به مدرسه رفتیم. همه ی ما لحظه های آن روز سنگین را که سخت می گذشت سپری کردیم به این امید که وقتی به خانه برگشتیم آقا با جیب های پر از نخودچی منتظرمان باشد و بگوید اول دختر تو جیبی بابا.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب خداحافظ سالار
📝 خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر پاسدار شهید حسین همدانی
🔹قیمت:14000ت
🔰توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/KHIEU
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب خداحافظ سالار 📝 خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر پاسدار شهید حسین همدانی 🔹قیمت:14000ت 🔰توضیح
👆6000 تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97👆
#اخبار_کتاب
🔹کتابی با ترجمه رهبر انقلاب اسلامی منتشر میشود
🔸انتشارات انقلاب اسلامی کتاب صلح امام حسن(ع)، ترجمه حضرتآیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی) را منتشر میکند.
کتاب «صلح امام حسن؛ پرشکوهترین نرمش قهرمانانه تاریخ» به همّت انتشارات انقلاب اسلامی منتشر خواهد شد. اصل این کتاب، با عنوان «صلح الحسن» تألیف عالم جلیلالقدر «شیخ راضی آلیاسین» از علمای حوزه نجف بوده است که در سال 1348 شمسی توسّط رهبر انقلاب در سنّ 30 سالگی، ترجمه شده بود. از ویژگیهای چاپ جدید این اثر میتوان به موارد ذیلاشاره کرد: استفاده از نقطه نظرات معظّمله در موارد مورد سؤال، تحقیقات گسترده بر منابع کتاب و افزودن بیش از صد پانوشت ارجاعی، مراجعه به متون اولیه و منابع اصلی تاریخی و روایی، نمایههای متعدد و مطابقت متن با دستخطهای ایشان.
یکی از موضوعاتی که در دوران ستمشاهی مورد بحث و سؤال واقع شده بود، مقوله «صلح امام حسن (ع)» بود. از یک سو معاندان و مخالفان اسلام، آن امام مجاهد را متّهم به سازشکاری میکردند و از سویی دیگر جریانات به ظاهر مذهبی برای توجیه کردن قعود و سکوت خود نسبت به جنایات استبداد طاغوت و چپاول استکبار و استعمار، بهاشتباه بر نوع اقدام ایشان در برخورد با معاویه استناد میکردند. از جهت دیگر برای برخی از افراد، تفاوت رفتار امام حسن(ع) و امام حسین (ع) معلوم نبود که چرا یکی از این دو بزرگوار به صلح، تن داد و دیگری در راه مبارزه سر داد. بر این اساس بود که همزمان با آغاز مبارزه و روشنگریهای حضرتامام خمینی(ره) طرح کتابی با این موضوع در ذهن آیتالله خامنهای پرورانده میشود تا اینکه با متن عربی کتاب حاضر با نام عربی «صلحالحسن (ع)» تألیف عالم جلیلالقدر «شیخ راضی آلیاسین» آشنا میشوند و اقدام به ترجمه این اثر میکنند.
تحلیل صلح امام مجتبی(ع)، معرفی شخصیت ایشان، موقعیت سیاسی حضرت پیش از بیعت، زمان بیعت و کوفه در روزهای بیعت، شرح و تبیین انگیزههای صلح، مقایسه میان شرائط امام حسن(ع) و زمینهها و مقدّمات قیام امام حسین(ع) و غیره از موضوعات این کتاب است.
http://kayhan.ir/fa/news/138279
👥 @sn_shop
هدایت شده از صحیفه نور امام خمینی (ره)
💢 امام خمینی: مسلمانان جهان با همراهی نظام #جمهوری_اسلامی ایران عزم خود را جزم کنند تا دندانهای #آمریکا را در دهانش خرد کنند و نظارهگر شکوفایی گل آزادی و توحید و امامت جهان نبی اکرم باشند. ۶مرداد۶۶
👥 @sahifeh_noor
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب مربع های قرمز
🔺خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس|32000ت
اطلاعات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/SAK93
6000 تومان بن تخفیف هدیه با کوپنwelcome97
70% تخفیف پستی
نشست صمیمی با حضور حاج #حسین_یکتا
و جشن امضاء کتاب #مربع های_قرمز
دوشنبه ۸ مرداد از ساعت ۱۹
در دنیای کتاب قم
دوستانی که کتاب روبا امضای حاج حسین و خانم عرفانیان میخواهند,اطلاع بدهند تا براشون تهیه کنیم
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
#کتاب_شاهرخ_ضرغام این کتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهر
6000 تومان بن هدیه ویژه خرید اولی ها با کوپن welcome97 جهت خریدن کتاب شاهرخ ضرغام👆
فروشگاه کتاب جان
#کتاب_شاهرخ_ضرغام این کتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهر
👆👆👆
این کتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهرخ ضرغام از شهدای فدائیان اسلام می پردازد. گردآورندگان در مقدمه این کتاب اشاره می نمایند؛ «قصد ما بر این بود که زندگی این ره یافته وصال و این سردار بی مزار و این پهلوان شجاع را که نزدیک به سه دهه از پروازش به آسمان می گذرد، بی کم و کاست بیان کنیم.»شهید ضرغام در یکم دیماه سال27 دیده به جهان گشود و پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب در روزهای اولیه جنگ،در جبهه دشتهای شمالی آبادان و در هفدهم آذر سال 59 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالبِ حقیقت بازگو می کند. در این رابطه در مقدمه کتاب با اشاره به آیات آخر سوره فرقان آمده است: «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد. داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند.»