eitaa logo
صبح بخیر شب بخیر
14.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی حلال با ذکر صلوات (دلخواه )برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات و تبلیغات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂سه شنبه ها نسیم جمکرانت.... به دل ها میدهدحال وهوایی... 🍂نشسته برلب شیعه همین ذکر.... کجایی یااباصالح کجایی؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Salam Bar Salam E3 .mp3
1.78M
✋ سلام بر سلام 🔖قسمت سوم 👌نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام... 👌کوتاه و شنیدنی 👈بشنوید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه رجب را ريسمانى ميان خود و بندگانم قرار داده ام ؛ هر كس به آن چنگ زند، به وصال من رسد🌸 📔إقبال الأعمال؛ ۳:۱۷۴ @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌥زیــباتریـن ظـهر همــراه با 🌥شـادتـریـن لحـظات 🌥دلنشـین تـریـن دقـایـق 🌥یک عالمـه آرزوهـاے نـاب 🌥دنیـا دنیـا سـلامـتی 🌥سـبد سـبد گل عشـق 🌥تقـدیم شمـاهمـراهـان عــزیز ظهرتــون بخیـــر و پراز برکــت✨♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@sobhbekheyrshabbekheyr
ظهرتون پر از "شادے های بی دلیل" دلتاڹ ڪَرم از" آفتاب امیـــــد" ذهنتاڹ پر از "افڪار پاک" قلبتان مملو از "مهربانی" سلام رفیق👋🏻 ... @sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت7 دوباره سمت پوستر برگشتم. با دستم نشون دادم و گفتم: فقط سه روز امام رضا! فقط سه روز تحملم کن. به خدا قول مي دم مهمون خوبي باشم. لب هام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم. از خوش حالي روي پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادر مشکي رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم مي اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم. دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟ دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روي سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حاال وقتشه که طلبم کني و بيام و به جمع چادري ها بپيوندم. صداي بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توي کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوش حالي پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نمي ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم: سلام بابايي! خسته نباشي بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سالم دختر بابا! نگاهي به دست هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه براي مشهده؟ با تعجب پرسيدم: عه! بابا! شما از کجا مي دوني؟ - مامانت بهم زنگ زد و گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا! مي زاري برم ديگه؟ - آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده. با خنده و خوش حالي که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو مي خوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت: خدمت شما خوشگل خانوم! لبخند زدم و گفتم: مرسي بابا. - خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم االن مي رم از بيرون بر مي دارم؛ چون دستي ندارم و توي کارته. سرم رو تکون دادم، به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو يکي از کتاب هاي فردا گذاشتم و پايين رفتم. بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن. - باشه مامان. - همش نگيني باشه ها! - چشم! - قربونت برم. لبخند زدم و مشغول شدم. بابا توي آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاري رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوي دختر عزيز خونه. - مرسي بابايي! - خواهش مي کنم عزيزم. از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم. از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه مي کرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت8 اگه فردا رضايت نامه رو ببرم، يعني چهارشنبه مشهد ميريم لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه! بفرماييد شام آماده ست. با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم. *** صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم. از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد. تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟ جواب نداد و که دوباره گفتم: آقا! صدام رو مي شنوي؟ سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟ هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟ بيمارستان رو نشونم داد و گفت: زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و شرمنده ي زن و پسرم شدم. خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم. دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند. کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا! سرتون رو بالا بگيريد. سرش رو بالا آورد. نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت: نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم. - آقا! خواهش مي کنم بگيريد. من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم. لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد. آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت: امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا. خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد. - اين جوري نميشه. شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم. - من شماره کارت ندارم. اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم. - حداقل آدرسي... ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست. کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم. - روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم. توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست. - ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟