5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سالروز فتح خیبر به دست قدرتمند و توانای #امیرالمؤمنین مبارک.❣
بعد از آنکه ابوبکر و عمر (علیه ما علیه...)
از فتح خیبر فرار کردند
🌺امیرالمؤمنین صلوات الله علیه 🌺
پرچم را به دوش گرفتند
وقلعه خیبر را فتح کردند✌️💪
و آبروی اسلام را حفظ کردند در حالی که دوروز قبل از آن، توسط ... و... 🙈
آبروی اسلام به خطر افتاده بود
🌙شبی در محفلی ذکر علی بود
🌸شنیدم عاقلی فرزانه فرمود:
🔥اگر دوزخ به زیر پوست داری
🤍نسوزی گر علی را دوست داری
💖اگر مهر علی در سینه ات نیست
🔥بسوزی گر هزاران پوست داری
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#ماه_رجب
#فتح_خیبر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حدیث_روایت
🔴 رسول الله صلی الله علیه و آله:
🔵 أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة
🌕 من و علی (علیهالسلام) دو پدر این امت هستیم
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌙متن دعای هر روز #ماه_رجب
🌓یا من ارجوه لکل خیر ...
@sobhbekheyrshabbekheyr
#تلنگـــــر✨
یکروزمیآیدکھ
تمامزندگیتازجلوي
چشمانتمیگذرد..؛!!
پسڪاریکنکہ
ارزشدیدنداشتہباشد..:)⛓🌿🪻
اول هفته ات به شادی 😍
همراه با بارانی از عشق و شادی💖
تعطیلات خوش بگذره حسابی😎
شادی و لبخندت جاودانی🌹
#ظهرتون_بخیر ☀️
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#پناهم_بده💗
قسمت 15
سوالي نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به امام زمان شرکت کرديد؟
لب هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خنده اي کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامي کس هايي که نامه شون بهتر و قشنگ تر بود، قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرف هاش تموم نشده بود
که الهام جيغ کشيد:
گوشي ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه ش خيلي با ارزش تره.
يکي از چشم هاش رو بست،
با خوشحالي بشکني زد و گفت:
نه کنه لپ تاپ؟
خانوم خنده ي بلندي کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون و داغي رو روي صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج مي رفت و چشم هام تار مي ديدن. صداهاي نا مفهمومي رو مي شنيدم و تصوير نا واضحي از الهام و خانوم صادقي مي ديدم.
نميدونم چي شد که چشم هام بسته شدن و همه چي سياه شد.
با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام مي کرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدي؟
بي توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روي صندلي نشستم.
اين جا توي اتاق پرورشي چي کار ميکردم؟ خانوم صادقي چادرش رو روي سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبي عزيزم؟
يک چيز هايي توي سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روي کاغذ جايزه ي کمک هزينه س، ولي نمي تونستم باور کنم. اگه خواب باشه چي؟
نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم، ولي صدايي نيومد که الهام ليوان آب رو جلوي لب هام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بکن ببينم چي ميخواي بگي؟
خانوم صادقي اخمي به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخ خیلی صمیمی ایم....
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزه ي نامه اي که نوشتم چي بود؟
به گوش هام شک داشتم، براي همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندي زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دست هاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم!
کمک هزينه براي سفر به مشهد.
ناباور و با خوشحالي تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعني من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم
همون لحظه يکي از بچه ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.
ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفري، ليواني پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم!
گريه کني، همين ليوان رو روي سرت خورد مي کنم!
دختر دیونه....
خنده اي کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روي صندلي و گفت:
اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.
ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
پوزخندي زد و گفت: دمش گرم!
خانوم صادقي گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
ليوان رو به لب هام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه.
فکري کرد و گفت:
ولي عجب شانسي داري!
هي گفتي مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تکرار ذکر « اللّهم بارک لمولانا صاحبالزمان » منتظر ثمرات و برکاتش باشیم..