#حدیث_روایت
💚رسول خدا صلی الله علیه و آله:
💠 «علی مع الحق و الحق مع علی و لن یفترقا حتی یردا علی الحوض یوم القیامة» یعنی: علی با حق است و حق با علی است. این دو هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا بر سر حوض (کوثر) در روز قیامت بر من وارد شوند. 💠
📚 المناقب ؛ ج 3 , ص 62
@sobhbekheyrshabbekheyr
🔘امام علی علیه السلام
▪️و اَلَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ) بِالْحَقِّ نَبِيّاً، لَوْ شَفَعَ أَبِي فِي كُلِّ مُذْنِبٍ عَلَى وَجْهِ اَلْأَرْضِ لَشَفَّعَهُ اَللَّهُ فِيهِمْ
▪️قسم به کسی که محمد صلّى اللّه عليه و اله را به حق به پیامبری برگزید ، اگر پدرم ( حضرت ابوطالب ) در حق همه گناهکاران روی زمین شفاعت کند، خداوند میپذیرد.
📗الأمالي (للطوسی) ص 701
🏴۲۶ رجب، سالروز وفات حضرت ابوطالب عموی بزرگوار رسول اکرم صلّی الله علیه وآله، پدر امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام تسلیت باد
#حضرت_ابوطالب (ع)
امروز کسی باش که
واقعا آرزو داری
مهربان و با گذشت،❤️
ساده و شفاف،
پاک و خالص،
با محبت و عاشق،❤️
رنج و نگرانی را کنار بگذار،
به لحظات زندگی
چنان ارزش بده که آرزو داری💕
ظهرتون بخیر و شادی 💛🧡
🧡💛🧡
@sobhbekheyrshabbekheyr
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #پناهم_بده 💗
قسمت17
از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم االن رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طاليي رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن.
باالخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السالم عليک يا ضامن آهو
صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود.
حاال ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت.
انگار هر کسي خودش يک دردي داشت.
صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم.
مادرش سعي داشت آرومش کنه...
- جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟
لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد:
- دختر خانوم؟
نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت:
سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون...
به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم.
مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم...
سري تکون دادم و گفتم:
نه، نه؛ نيازي نيست.
نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش.
- مي تونم ببوسمش؟
- آره عزيزم! حتما
پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم
- با اجازتون من ديگه بايد برم.
مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم.
لبخندي زدم و گفتم: نه، اصال اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد.
مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه.
- خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، شايد االن اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد.
- بعدا بهت توضيح ميدم.
با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم.
- السلام عليک يا امام رضا ....
"پایان"