🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادوپنجم
هفت روز از رفتن محسن میگذشت.
روز و شب، غذا خوردن و نفس کشیدن برام معنی نداشت😔
من قبلا داغ #برادر جوانم رو دیده بودم ولی به سختی داغ #شوهر جوانم نبود😭😭
اون موقع هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه
گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم
"" "باباعلی" ""
_ الو سلام بابا
بابا علی: سلام دخترم خوبی؟
باباجان من به پدرت زنگ زدم
عصری همه میایم خونت، فاطمه و حسن هم با من میان
_ باشه تشریف بیارید
رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود
_محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن
میدونی تو این هفت روز چه حرفایی شنیدم😭😔
محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار از هم جدامون کنن😔😭😭
نکنه باباعلی بخواد حسین رو ازم بگیره
محسن من از دنیای بعد از تو میترسم😰
تو همون حال خوابم برد
تو این باغ خیلی سرسبز بودم و لباسهایی که تنم بود مثل لباس احرام بود
محسن:زینبم!😍
_ محسن کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟😭
محسن: بیا عزیز دلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی
ما یه خانواده ایم
من، تو، حسین
دیگه نبینم بیخودی نگران آینده باشی😍❤️
پاشو برو مهمونات اومدن😊
با صدای زنگ در چشمامو باز کردم
چشمام از اشک میسوخت
چادرم رو سر کردم و در رو باز کردم
_سلام خوش اومدید بفرمایید تو
باباعلی:سلام دخترم خوبی؟
بعد از پنج دقیقه بابا مامان خودمم اومدن
بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد
باباعلی: حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم
زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو رو به ما کرده
ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی
ولی خیلی جوانی برا تنها زندگی کردن
تو چه بری خونه پدرت چه بیا خونه من دختر منی
فقط بری خونه یعنی میخوای ازدواج کنی
اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی
_ من فقط زن محسنم، میام خونه پدر شوهرم به شرطی که شما تا آخر عمر من رو دختر خودتون بدونید نمیخوام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام
بابا علی : تو شمع خونه مایی عزیز دلم
حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم
بابا : بله حتما
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
✾✿✾
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وچهار
سکوت مى کنى و آرام مى گیرى....
اما گریه و ضجه و غلغله ، لحظه به لحظه شدیدتر مى شود...
آنچنانکه بیم اعتراض و عصیان و قیام مى رود.
#نگرانى و اضطراب در وجود ماموران و دژخیمان، بدل به #استیصال مى شود... و نگاهها، دستها و گامهایشان را بى هدف به هر سو مى کشاند.
راهى باید جست که #آتش_کلام_تو، کوفه را مشتعل نکند و #بنیان_حکومت را به مخاطره نیفکند.
تنها راه، کوچاندن هر چه زودتر کاروان به سمت #دارالاماره است.
سربازان و دژخیمان ، مردم را از کاروان جدا مى کنند...
و با هر چه در دست دارند، از #نیزه و #شمشیر تا #شلاق و #تازیانه ، کاروان را به سمت دارالاماره پیش مى رانند....
ازدحام جمعیت ، عبور کاروان را مشکل مى کند،
چند مامورى که پیش روى کاروان قرار گرفته اند،
ناگهان تازیانه ها را مى کشند و دور سر مى چرخانند...
تا سریعتر راه را باز کنند...
و کاروان را به دارالاماره برسانند.
گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد....
اما راه کاروان باز مى شود.
#شترها به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و #علمها و #پرچمها و #نیزه_هاى_حامل_سرها دوباره افراشته مى شوند.
تو و ...
ناگهان چشمت به چهره چون ماه #برادر مى افتد...
که بر فراز نیزه، طلوع ... نه ... غروب کرده است .
خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است... و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکانهاى نیزه و نسیم ، به دست باد افتاده است.
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟!
این در قاموس عشق نمى گنجد.
این را دل دریایى تو بر نمى تابد.
این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت ، سر سازگارى ندارد.
آرى ... اما... آرامتر زینب !
تو را به خدا آرامتر.
اینسان که تو بى خویش ، #سربرکجاوه مى کوبى ، ستونهاى #عرش به لرزه مى افتد.
تو را به خدا کمى آرامتر.
رسالت کاروانى به سنگینى #پیام_حسین بر دوش توست.
نگاه کن !
خون را نگاه کن که چگونه از لابه لاى موهایت مى گذرد،
چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند
و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد!
مرثیه اى که به همراه اشک ، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود،...
آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد.
""یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤ ادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا(26)
اى هلال ! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال ، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد.هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب...'''
چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته ، زینب !؟
دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغضهایشان را فرو خورده بودند،
اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند.
همه اشکهایشان را که به سختى در پشت سد چشمها، نگاه داشته بودند،
اکنون در بستر صورتها رها مى کنند و به خاك مى فرستند.
و همه زخمهاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند،
اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به #آسمان مى پاشند.
مردم ، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى،...
و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓