eitaa logo
🇮🇷صبح بخیر شب بخیر
14.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
19هزار ویدیو
135 فایل
سلام صبح بخیر صبح بخیر ،روز بخیر ،ظهر بخیر ،عصر بخیر ، شب بخیر استیکر مناسبتی مذهبی کانالی برای خانواده کپی برای مخاطبین حلال با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور حضرت مهدی صاحب الزمان عج به غیر از کانال هم نام 💚💚💚 ارسال نظرات @HOSEYN9496
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴طلایی ترین روش رسیدن به آرزوهات که تا بحال نشنیدی🌱 🔰 تصمیم بگیرین که شاکر و قدردان باشین بارها و بارها این کار روانجام بدین 🔰 بیش از حد نگران اتفاقات پیش رو نباشین، شاید مدام فکر کنین که در گذشته باید کار دیگری انجام می دادین اما به یاد داشته باشین نباید در این افکار غرق بشین و از لحظه غافل بشین 🔰 شما نمی دونین که آینده چه چیزی براتون به ارمغان داره پس بهترین کار اینه که بهترین استفاده رو از زمان حال داشته باشین. 🔰 دو چیز بیش از بقیه, روزتون رو می سازه, و شکیبایی و دومی دید شما به زندگی. 🔰صبر کردن به معنای انتظار کشیدن نیست, بلکه به این معنیه که در هنگام تلاش کردن برای رسیدن به خواسته خود, همواره نگرشتون رو مثبت نگه‌دارین. @sobhbekheyrshabbekheyr
1.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕زندگی خوب 🌷سه ویژگی اصلی دارد: 💕 🌷در آن جاری است 💕 🌷بر آن حکمفرماست 💕 و 🌷در آن راه گشـاست 💕 @sobhbekheyrshabbekheyr
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ آرام باشید، صبور باشید... 🚨 ابتدا صوت ۸ روز قبل را بشنوید!👆 ‼️ در دوازده روز سقوط کرد! ✍ وقتی این صوت منتشر شد، از سوی عده‌ای سهل‌بین، محکوم به سیاه‌نمایی شدیم! 📌 فاجعه عمیق‌تر از چیزی بود که فکر میکردیم! اکنون معدود نیروهای وفادار سوری، به و عقب‌نشینی کرده‌اند! مناطق علوی نشین سوریه که بشار اسد، هم‌مذهب آنهاست. علوی‌ها، شیعه دوازده امامی نیستند. 🔰 تا اظهارنظر صریح مقامات، صبر کنید. ‼️ ، اکنون شرایط منطقه به سود نیست. به شدت تحت فشار است. ‼️ از سوی دیگر، ، قطر، ، کردهای سوریه، ، عربستان سعودی، امارات و در سوریه برای کسب منافع بیشتر، رقابت خواهند کرد. سرنوشت این تروریستی، چه خواهد بود؟ این گروه‌ها، چگونه با هم تعامل خواهند کرد؟! ✍ سوالات مهمی وجود دارد. پاسخ‌ها فضا را روشن میکند. می‌کنیم ببینیم چه خواهد شد. ✍ تا سیدعلی هست البته، غمی نداریم. ولی مشروط بر اینکه را تنها نگذاریم!
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۳ و ۱۴ یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد. بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح‌الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود. روح الله بعد از خوش و بشی با بچه‌ها، همانطور که هنوز لباس سفر بر تن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: _چه خبره اینجا؟! تاریک‌خونه درست کردی؟ فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: _سلام، سفر به خیر، خوش آمدی روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود. حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود. روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید، همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: _چیه؟! دیگه نمیخوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمیکنی باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمیخوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ میکنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه... روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر میکرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست. صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمیتوانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز میکرد گفت: _باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن این حرف را زد و از در بیرون رفت.. فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: _ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست. فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز میکرد: 😈_روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم... زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن... زووود... چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمیکرد، هیچکس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید. در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش میکرد گفت: _غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمیدونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب میخواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم.. انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشک‌هایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره... فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود..به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: _چی شدی روح الله..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ... با این که ذاتا و پر از و بود.... اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،... ☺️ مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،.. 😅😋 کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا😡🗣 راه بیاندازد ! یا حتی سیب🍎 و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند... ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود... اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ، باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد... و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت... اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست... مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...😞 که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود... شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...😣 آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود... 🛫 اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،.. که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،... خودش دوست داشت توی بازارچه های تهران قدم بزند... و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی می دادند... و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت... اما او می دانست که عاشق دستپختش است... و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش!😕 ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... اوست که ، و دوباره مى کند مى بخشد و برمى انگیزد... من که از من بود، زندگى را گفت. که از من بود، با دنیا وداع کرد. و که از من بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. باید بود، باید ورزید، باید داشت... تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که: _✨برادرم! تنها زیستنم! تو بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو بودى براى من و حضور تو از جنس پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو منى ، تو تنها همه گذشتگانى و تنها همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد.... سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ را جرعه جرعه در کامت مى ریزد: _✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى از توست . در کلاس تو درس مى خواند، در محضر تو تلمذ مى کند، در دستهاى تو پرورش مى یابد و دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را مى دهند. باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود. در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست !... قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . 🌟نماز، از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . 🌟نماز، از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . 🌟تنها نماز مى تواند این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار نیز به این دست یافته اند.... خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى و آواى به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن غرق در است ، صداى ، صداى هاى مستانه ، صداى و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد. به خود مى آمدند؛... کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر کشتن حسین است..، با این سپاه هم حادثه محقق مى شود.... مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه است که دامن دلشان را گرفته است؟ این چه است که سرمایه را به غارت برده است ؟ چرا را بسته اند؟ چرا را گرفته اند؟ انگار مى تواند آنان را از این ورطه برهاند. .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓