💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سیزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت
افتاد :»من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟« و
او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با
آرامشش پناهمان داد :»من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم.
هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله
درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم
مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه
برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من
نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط می-
خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم
:»من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!«
از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطراربم را فهمید و می-
ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی سمت پرده رفت و دوباره برگشت :»اینجوری نمیشه
برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری به ذهنش
رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :»میتونی
فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟« برای حفاظت
از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش
درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او
بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن
وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق
خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل
تحمل نبود که با هق هق گریه به جان سعد افتادم :»من
دارم از ترس میمیرم!« رمقی برای قدم هایش نمانده بود،
پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای
گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی
صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :»خنجرش همینجا
بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این
آدمکُش معرفی کرده؟« لبهایش از ترس سفید شده و
به سختی تکان میخورد :»ولید از ترکیه با من تماس می-
گرفت. گفت این خونه امنه...« و نذاشتم حرفش تمام شود
و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :»امن؟!
امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا
گوش بریده بود!« پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و
نمیدانست با این همه درماندگی چه کند که صدایش در
هم شکست :»ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن،
باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق
برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍