💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
میدید صورتم از ترس می-
لرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر
حال خرابم گذاشت :»ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری
برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟« با نگاه خیسم دنبال بسمه
گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو
میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و
من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی
دیگر کشیدم :»چرا دنبالم میگشتی؟« نگاهش روی
صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن
میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :»تو اینو از کجا
میشناختی؟« دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود،
به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات
خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم
شکست:»شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه
فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!« بی غیرتی سعد دلش را
از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که
نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم
که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم :»همون لحظه
که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد
وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون
کنن و همه رو بکشن!« که به یاد نگاه مهربان و نجیب
مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :»ولی همین آقا
و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و
منو نجات دادن!« میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی
زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام
ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍