💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهلم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی
نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از
ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و
میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به
دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
:»وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی
که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر می-
کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و
میترسیدم همسرتون...« و نشد حرفش را تمام کند، یک
لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم
پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه
کرد :»خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز
زنده اید!« هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش
گرفت و صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت
ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر
دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به
صورتم اصرار کرد :»امشب تو حرم چی کار داشتید
خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟« اشکم تمام
نمیشد و با نفس هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
:»سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت
میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم
ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش
رفت ترکیه!« حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر
سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید :»شما رو
داد دست این مرتیکه؟« و سد صبرش شکسته بود که
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍