💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :»این تکفیری با
چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان
چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده
انبار باروت!« نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم
بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم
چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون
میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب
در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت
بریدند و صدایش زخمی شد :»اون مجبورتون کرد امشب
بیاید حرم؟« با کف هر دو دستم جای پای اشک را از
صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی
بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم
را شنید و مردانه امانم داد :»دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!« کلامش
عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد
از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و
حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که
در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور
حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل
میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر
شب بوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست
تعارفم کرد و صدا رساند :»مامان مهمون داریم!« تمام
سطح حیاط و ایوان با لامپ های مهتابی روشن بود، از
درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی
میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من،
خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍