صبح بخیر شب بخیر
📣خانوما شرط میبندم قیمت و اجناسی که این کانال داره هیچ جا نداره💯 ❣️ کاربردیترین لوازم قنادی و آش
.
یه آموزش های رایگانی اینجا پیدا
کردم که هیچ جا ندیدم 😁😨
الان هم آموزش پخت کیک با یه روش جدید گذاشتن 😳
خودت ببین..
https://eitaa.com/joinchat/141689241C957f1dbdd1
#حدیث_روایت
💚آقا رسول الله صلياللهعليهوآله فرمودند:
🔸 من ذرّیّتی المهدیّ إذا خرج نزل عیسی ابن مریم
🔸لنصرته فقدّمه و صلی خلفه
🔸و از ذریۀ من، مهدی است.
🔸آن هنگام که ظهور کند، عیسی بن مریم
🔸برای یاری او نازل خواهد شد؛
🔸پس مهدی را مقدم داشته،
🔸و پشت سر او نماز میخواند
📔الامالی۲۸۷
🍃🍊از همه چیز گذشتن و
به همه چیز رسیدن
مهم نیست
🍃🍊مهم از چه گذشتن و به
چه رسیدن است
ظهرتون بخیر☀️
@sobhbekheyrshabbekheyr
یک ظهر قشنگ
یک دل آرام
یک شادے بے پایان
یک نور ازجنس امید
یک لب خندون
یک زندگے عاشقانه
و هزار آرزوے زیبا
ازخداوند برایتان خواهانم🤲
🌱ظهرتون بخیردوستان❣
#بفرمایید_ناهار 😋😋
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_نهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم
نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده
باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته
بود که با کلماتش قد علم کرد :»درسته ما شیعه های داریا
چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که
دستشون به حرم برسه!« و گمان کرده بود من هم از اهل
سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد :»خیال کردن
میتونن با این کارا بین ما و شما سُنی ها اختلاف بندازن!
از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما
شیعه ها، وحشی تر شدن!« این همه درد و وحشت جانم را
گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید
که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :»یه لحظه نگهدار
سیدحسن!« طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را
متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان
بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
:»من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!« دیگر منتظر پاسخ
ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت
با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم
میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو
چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان هایم را به هم فشار
میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را
گشود :»خواهرم!« چشمم را باز کردم و دیدم کمی به
سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر
و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده
بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانی ام
بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش
زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
:»خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!«
در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و
او بیکسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید :»امشب
جایی رو دارید برید؟« و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی
آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این
شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه-
ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم
طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و
پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در
خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهلم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی
نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از
ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و
میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به
دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
:»وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی
که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر می-
کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و
میترسیدم همسرتون...« و نشد حرفش را تمام کند، یک
لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم
پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه
کرد :»خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز
زنده اید!« هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش
گرفت و صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت
ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر
دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به
صورتم اصرار کرد :»امشب تو حرم چی کار داشتید
خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟« اشکم تمام
نمیشد و با نفس هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
:»سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت
میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم
ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش
رفت ترکیه!« حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر
سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید :»شما رو
داد دست این مرتیکه؟« و سد صبرش شکسته بود که
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍