یاعلی
یاعلی
یاعلی
طرح قشنگیه
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#وانیا
#پارت۲۳
بانو کمی ولوم صداشو بالا برد و گفت: اگه میخواستی برگردی،چرا اومدی که نقشه های مارو بهم بریزی؟ پیش همون لیلی میموندی دیگه
برگشتم طرفشو گفتم: آره حق داری،من درست جایی اومدم که ،میتونستی خیلی راحت یه پول قلمبه رو بالا بکشی،اما روحم خبر نداشت که از همچین مادری متولد شده باشم،میخواستم بپرسم چرا منو ول کردی؟ چرا اینقدر از من دور شدی که حتی حالمو هم نمیپرسی؟ چرا به من میگفتن ،دنبال مادرت نرو؟ چرا الان که اینجا هستم،مامالیلی زیر فشار عصبی ،باید قلبش ناراحت بشه و تحت مراقبت ویژه باشه و هزارتا سوال دیگه که ،تو راه اومدن ،مرور میکردم که ازت بپرسم ،اما وقتی رسیدم اینجا از مهمونوازی گرم همکاراتون ،جواب سوالهامو گرفتم
بانو جلو اومد،تو صورتش دقیق شدم،بوی ادکلنش اذیتم میکرد، آرایش غلیظ صورتش ،یه قاب شده بود تا قیافه ی اصلیش رو نبینم ،ناخنهای کاشته اش با رنگ سرخابی و مشکی دیزاین شده بود،
لباسش اصلا مناسب سنش نبود،یه تونیک حریر که زیرپوش نازکش رو نشون میداد با یقه ی کاملا باز که تا روی برجستگی سینه اش ادامه داشت وبا باز کردن یه لا از شال نازکش مثلا سعی میکرد روشو بپوشونه،. با حرص از لای دندوناش کلمات رو بیرون داد و گفت: زندگی الانه من به خودم مربوطه،هر طور و هرچی که هستم،راهی بوده که ناخواسته توش افتادم،اما مجبورم جلو برم ،اینکه چرا تورو ول کردم،باید بگم این یه توافق بین منو حاج رحیم بوده که قبل از به دنیا اومدنت،قرارشو گذاشته بودم.
وقتی بانو داشت حرف میزد،مردمک چشمش میلرزید،یه نگاه عجیبی تو چشماش بود،کناری کشیدمو گفتم: توافق رو کسیکه هنوز به دنیا نیومده....پشتمو کردمو دستم رو، رو سینه ام قفل کردمو بیرون رو تماشا کردم.
بانو اومد کنارمو گفت: تو حق من نبودی،من برای رهایی از زندگی فلاکت بارم احتیاج به یه نفر داشتم تا از رو زمین بلندم کنه.
بعد در حالیکه رو لبه ی تخت می نشست گفت: سیزده ساله بودم که ،پدر معتادم منو به یه پیرمرد ۵۰ ساله داد تا خرج بساط عیش و نوش هر شبش مجانی براش تموم بشه،هیچی نمیدونستم،اوائل فکر میکردم ،منو برای کنیزی میبرن،چند روزی که خونه قاسم خان بودم ،تو کارا به خدمتکارای دیگه کمک میکردم،یه روز یکی از خدمتکارا که مسن تر بود ،اومدو گفت: خیاط اومده چند دست لباس برات بدوزه،خیلی ذوق کردم ،رفتم پیش خیاط ،اندازمو گرفت و زیر لب به خدمتکار گفت: حیوونی اینکه خیلی بچه است!
خدمتکار گفت: پدر بی پولی بسوزه!
خیاط با حرص گفت: پدر اعتیاد بسوزه ،که غیرت رو روی بافور
دود میکنه .
از حرفاشون چیزی نفهمیدم،فکر میکردم،به خاطر کنیز شدنم ناراحتن،آخه هم سن و سالای من تو وقت بیکاریشون ،عروسک بازی میکردن،اما من که فکر میکردم کنیزم برای خودم وقت اضافی نداشتم.
یه روز خدمتکار اومد پیشمو گفت:زود برو یه حموم کن و بیا که لباسات آماده شدن،باید بپوشی،دم دمای غروب بود،مهمون زیاد داریم ،از حموم که برگشتم ،رفتم داخل اطاق،لباسمو پوشیدمو جلوی یه آئینه که به دیوار چسبیده بود ایستادم،خیاط گفت: قمر خانم بیا یه دستی رو سرو صورتش بکش،قمر خانم لچکمو از سرم باز کردو شروع کرد به بند انداختن،گریه کردمو گفتم،اگه بابام بفهمه منو میکشه،قمر خانم گفت: وا دیگه بابا چکاره است،وقتی شوهر داری!
دلم هورری ریخت،شوهر کدومه؟
تو دلم فکر کردم ،قاسم خان منو برای اون پسرش که سربازهست میخواد ،لبخند محوی زدمو ساکت شدم.
به کم سرخاب و سفیداب هم رو صورتم کشیدن و یه شال سفید انداختن روم.
رفتم تو اطاقی که عاقد نشسته بود،دستام یخ کرده بود،هرچی گشتم،پسر قاسم خانو ندیدم،پیش خودم گفتم شاید خجالت کشیده ،داخل نیومده،حتما بعد از خطبه ی عقد میاد.
خطبه رو خوندن ،اسم قاسم رو گفتن،متوجه نشدم چرا نگفتن ،پسر قاسم! ،اما دیگه جای فکر کردن نبود، سقلمه هایی که به پهلوم میخورد وادارم کرد زود بگم «بله»
بعد از مهمونی و ضیافت شام همه مهمونامون رفتن ،منو بردن تو اطاق خواب و گفتن بشین تا داماد بیاد،رو به روی آئینه ایستادم و خودمو ورانداز کردم،خوشگلی نداشتم،اما به این سرخاب و سفیداب هم راضی نبودم،خیلی بد شده بودم،جلوی آئینه تمام صورتمو پاک کردم،صدای باز کردن در اومد،لرزش خفیفی تمام بدنم فرا گرفت،برگشتمو دیدم قاسم خانه ،خیالم راحت شد که هنوز داماد نیومده،قاسم خان وارد شدو درو پشتش قفل کرد،پرسیدم: چی شده
قاسم خان ،اتفاقی افتاده .
قاسم خان کنار نشست و گفت اتفاقی بهتر از اینکه عروس شدی ؟
گفتم: پس داماد کو؟!
گفت: داماد ،شاخ شمشاد منم دختر حواست کجاست.
چند سالی تو منزل قاسم خان نقش سوگلیشو داشتم،که یه روز خبر آوردن قاسم خان ،تو چاه افتاده و همه دنبال این بودن که بتونن درش بیارن، اما دیگه زنده ی قاسم خان بیرون نیومد، تا چهل روز خرجی دادنو مهمونداری کردن!
#نویسنده_فیروزه_قاضی
یکی از شکرهای ثابتم فرصت درک منبر شیخ حسین در شبهای احیاست....
آنجایی که برای آنهایی دعا میکند که این مجالس را که هیچ، خود خدا را هم قبول ندارند...
آنجایی که برای بیماران پروانهای دعا میکند....
آنجایی که برای دختران و زنانی دعا میکند که روزگاری عزیز پدر و مادر بودند و حالا گرفتار فساد شدند و حالا خسته و داغون در خانهها خوابند... دستهایش را بالا میآورد و میگوید : خدایا دریابشون و با احیای این مردم شریکشون کن...
آنجایی که برای معتادها و کارتنخوابها دودستش را بالا میبرد و خدا را صدا میزند که اینها گول رفیق خوردند یا خودشان، خودشان را نگه نداشتند....
آنجایی که برای مردههای بیوارث و کسانی که نرسیدند توبه کنند؛ دعای جانانه میکند...
آنجایی که میگوید: اگه مسوولی خطا کرد به پای دین و اسلام نیست... دین؛ قرآن و اهل بیت است، نه خطای مسوول... آهای مردم!
آشیخ حسین انصاریان عمرت دراز و دعاهایت مستجاب....
✍ امیراسماعیلی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تراژدی سال ❤️🔥💔
آه غــــ💔ـــزه
😭 نمـــــــاهنـــگ بسیـــار عـــــالی
در مــورد کــــودکان شهیــد غــزه
😭 لالایــی ای کـــــودک غــزه...💔
🎵نماهنگ آهِ غزه از گروه سرود ضحی را ببینید
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🔴 ١١۰۰ ختم قرآن به نیت امیرالمؤمنین
میخوایم تو ایامشهادت امیرالمؤمنین و شبهای قدر ١١٠٠تا ختم قرآن به نیت حضرت انجام بدیم. با خوندن تک آیه تک آیه. تا الان با همین یک آیه یک آیه ١٧٣١ ختم انجام شده باید تو این چندروز برسونیمش به ٢٨٣٠ ختم
هرچند دقیقه روی لینک کلیک کنید ختم قرآن جدید شروع میشه شرکت کنید تو ختمهای بیشتری شریک میشید.
بسمالله 👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
پیام رو برای دوستانتون بفرستید در رسیدن به هزاروصد ختم یاری بدن
#یک_آیه_یک_ختم
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🌺🌸🌺🌸
#وانیا
#پارت۲۴
...قاسم خان سه تا پسر داشت ،بعد از اینکه مراسم چهلم برگزار شد ،خدمتکارا رو صدا کردنو گفتن که از فردا دیگه نیان سر کار وبه هر کدوم مبلغی رو دادن،نوبت به من رسید،یکی از پسرا گفت: سهم تو هم محفوظه خونه به فروش بره سهمتو میدیم،گفتم : الانو چکار کنم ،همه رو دارید اخراج میکنید ،گفتن: یه جایی برای خودت پیدا کن،ان شالله که توله موله نداری که دردسر بشه؟؟
بعد یه پولی جلوم گذاشتنو گفتن،این علی الحساب ،بقیه رو بعد از فروش خونه بهت میدیم.
ناچار وسایلمو جمع کردمو از خونه بیرون رفتم،چاره ای نداشتم دوباره رفتم پیش بابام.
بابا با ترشرویی درو باز کردو گفت: بیاتو ،اما یادت باشه که من چیزی ندارم،خرجتو خودت باید در بیاری!!!
رفتم تو اطاقو تا خود صبح از بخت بدم نالیدمو گریه کردم،صبح فردا با حالت تهوع از خواب پاشدم،اول فکر کردم شاید ،فشارم افتاده،ولی یه دفعه به این فکر کردم نکنه باردارم !!!! سریع رفتم پیش یه مامای خونگی که هر کاری ازش برمیامد،و قبلا یکی از مستخداما ،برای حاملگی ناخواسته اش پیشش رفته بود،تا منو معاینه کرد گفت: دوماه از مامان شدنت میگذره!!!
تمام خونه دور سرم چرخید ،با التماس گفتم : این بچه رو نمیخوام،یه کاری کن از بین بره،خواهش میکنم .
مامایه نگاه تو صورتم کردو گفت: نمیتونم،چون هم سنت پایینه هم بچه ی اولته ،امکان داره سقط کنی دیگه بچه دار نشی.....
گفتم: بچه نمیخوام ،خواهش میکنم
ماما گفت: دختره ی احمق با این بچه کلی ارث به دستت میاد نگهش دار حق خودتو بچه ات رو بگیر.
...برگشتم خونه و از پولی که به من داده بودن ،یه مقدار برداشتم تا یه چیزهایی برای غذا درست کردن و نظافت بگیرم،بقیه ی پولا و طلاهامو قایم کردم.
کلی خرید کرده بودم و وسایل دستم سنگین بود،یکی از همسایه هارو دیدم ،اومد جلو کمکم کنه و گفت: خدارو شکر قاسم خان لااقل چیزی برات گذاشته که شکمتو سیر کنی!!!
گفتم: مال یکی دوروزه ،دنبال کار میگردم.
همسایه گفت: یه کارگاه قالی بافی کنار جاده باز شده،دوست داری بیا اونجا من امروز ساعت ۳ میرم تا ساعت ۸ اونجام.
خوشحال شدمو گفتم: بازم کارگر میخوان؟
گفت: آره ،گفتم که تازه باز شده،حقوقش بخور و نمیره،ولی کاچی به از هیچی
وسایلو بردم خونه و یه ناهار سرهم کردم،هنوز بابا خونه نیومده بود،ناهارمو خوردمو ،ساعت ۳کنار در منتظر همسایمون شدم.
تا ساعت ۸ شب مشغول کار بودیم،وقتی برگشتم خونه ،نای غذا خوردن نداشتم،میدونستم ،ضعف بدنم ،به خاطر بارداریمه وگرنه من کسی نبودم که با چهار پنج ساعت کار از نفس بیوفتم.
داخل خونه که شدم دیدم بابا کنار حوض کوچیک حیاط نشسته وکیفش کوکه
پیش خودم گفتم،خدارو شکر گیر نمیده!
یه سلام کردم و رفتم داخل
از غذای ظهر همونطوری سرد سرد چندتا قاشق خوردم ،اما از فرط خستگی ,ترجیح دادم که بخوابم .
تو رختخوابم یه غلتی زدمو خواستم بخوابم که متوجه شدم ،محل گذاشتن طلاو پولام ،به هم ریخته است،سریع پاشدمو ،کیسه ی پارچه ای رو که طلا و پول درونش بود رو بیرون کشیدم،هیچی نبود ،هیچی ،حتی یه صدتومنی برام نذاشته بود.با حرص رفتم بیرون و رو به بابا گفتم: پولا و طلاهارو چکار کردی؟؟
بابا که کیفش کوک بود و نمی خواست حالش خراب بشه ،با دست منو پس زد و گفت : برو بخواب بچه فردا در موردش حرف میزنیم.
خیز برداشتمو شونه هاشو گرفتمو گفتم: اون پولا تنها سرمایه من بود ،کجاست؟ بده میخوامشون.
بابا عصبی تو صورتم نگاه کردو گفت: از اون همه مال و ثروت قاسم خان یعنی این به تو رسید ،برو خودتو رنگ کن،سه سال قسم راستش جون تو بود،حالا میگی اینو بهت داده؟؟؟؟
گفتم: پسراش تقسیم کردن،من کاره ای نبودم ،بده پولمو ،طلاهامو بده
بابا خودشو کنار کشید وگفت: همش رفت پای بدهکاری،تازه خونه رو هم باید تخلیه کنیم ،قرار بود قاسم خان قرضای منو صاف کنه که اجل مهلتش نداد.
گفتم: تو حق نداشتی ،حق نداشتی ،اموال منو پای بساط عیش و نوشت بدی.
بابا از پله ها بالا رفت،منم دنبالش راه افتادم،سر پله گفتم: همین الان میری همه ی طلاهارو پس میگیری،همین الان!!!!
بابا با حرص طرفم برگشت و گفت: کور خوندی بچه،خودت دوباره جمعشون کن.
دوباره طرفش خیز برداشتم که ،باتمام قدرت دستشو رو سینه ام گذاشتو هولم داد،پشت سرم فقط پله بود،نتونستم ،خودمو کنترل کنم ،از رو پله ها تا آخرین پله قل خودمو افتادم پایین .
چشم که باز کردم،خانم همسایه و ماما بالا سرم بودن،تمام بدنم درد میکرد،سردم شده بود،نفسم به سختی بالا میامد.
ماما بهم نزدیک شدو گفت: دیگه از قاسم خان ،هیچ یادگاری نداری!!!!!!.........
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca