#پارت۴۱
#نزدیکهای دور
باباجون گوشی رو باز کردو سلام و احوالپرسی کرد،بعد در حالیکه بریده بریده صحبت میکرد ،هی میگفت:« تهمینه خانم ....اجازه بدید....اجازه بدید توضیح میدم!!!
بعد سکوت کردو گوش کرد,ودر ادامه گفت: قراربود ترلان به شما بگه،من از اینکه چرا جدا شدید و چرا تا الان شما پسرتونو ندید وچرا شاهین دخترشو ندیده خبر ندارم،دخالتی هم نمیکنم،ما خیلی اتفاقی متوجه شدیم و مسلمه که ماهم شوکه شدیم.
بعد از چند لحظه مکالمه بین مامان سامان و باباجون،
باباجون گفت:بفرمایید ،تشریف بیارید ،ما منتظر شما هستیم!
گوشی رو داد به من و گفت: برم یه طوری به شاهین بگم.
گفتم : باباجون منم میام.
مادرجون گفت: آیداجون بذار باباجون تنها بره بهتره دوتا مردن حرف هموبهتر مفهمن
سرمو پایین انداختم و گفتم: واقعا متأسفم !!!
پدرم که تو سکوت داشت حرفهای مارو گوش میکرد,روشو طرف من کرد و گفت: این حقیقت باید برملا میشد،هرچی زودتر بهتر،مامان سامان هم دوست داره از سرنوشت پسرش آگاه بشه.
به پدر نگاهی کردم و با لبخند از دلداریش تشکر کردم.
گوشی برداشتم و رفتم تو اطاق
به سامان پیام دادم
من: سلام،مامانت داره میاد اینجا
سامان:سلام عزیزم خوبی؟ کی؟
من: امروز حرکت میکنه،خوب نیستم،ناخواسته شمارو لو دادم
سامان: ما خودمون در فکر بودیم منتهی قرار بود ترلان بره تبریز و به مامان بگه،البته اگر تا امروز دست دست کردیم ،من راضی نمیشدم،و دلیلم این بود که دوست داشتم ،رابطه ترلان با بابا شاهین خوب بشه.
منکه آرزمه مامانمو ببینم
من: آخی خیالم راحت شد😊
باباجون رفته بود با آقا شاهین صحبت کنه،یه دوساعتی پیشش بود وقتی برگشت ،دیدم خیلی تو فکره،پرسید: باباجون چی شد آقاشاهین ناراحت نشده بود؟؟
گفت: نه ناراحت که نه،،اما میگفت به تهمینه خانم گفته،دلش نمیخواد هیچوقت اونو ببینه،والان پشیمونه،خصوصا با وجود ترلان که هر لحظه بیشتر داره ،تودلش جاباز میکنه.
شاهین گفت: این تعهد بین منو تهمینه بود که هر کدوم سراغ اون یکی رو نگیریم،اما هیچوقت اینجارو نمیدیدیم.!!
مادرجون گفت: اون موقع خام بودن کی از فرزندش جدا میشه آخه؟؟
گفتم: مشکل الان، ترلان هم هست ،نمیتونه پدرشو فراموش کنه،چون پدرش قبل از اینکه اونو ببینه ،ترکشون کرده!
حوصله ی هیچی رو نداشتم،احساس گناه میکردم،فقط خدا خدا میکردم کارو از اینی که هست خرابتر نکرده باشم.
غروب ترلان اومد منزل باباجون ،مامان وبابا به حرکات وطرز صحبت کردن ترلان با تحسین نگاه میکردن،مادرجون که اسم ترلانو گذاشته بود دختر مهربون ،و دایم از کارای ترلان تو زمان بستری بودن سامان تعریف میکرد .
شام رو باهم صرف کردیم،ساعت ۱۲ شب تهمینه خانم تماس گرفت و گفت ،چند دقیقه ی دیگه سرکوچه پیاده میشه،ترلان هم به سامان خبر داد،منو ترلان آماده شدیم که بریم استقبال تهمینه خانم،مادرجون و باباجون هم گفتن که میخوان بیان
سریع هر چهار نفر خودمون به سر خیابون رسوندیم که دیدیم سامان ایستاده و مسیر آمدن اتوبوس تبریز رو نگاه میکنه.
سامان تا مارو دید ،گفت: آقای دشتی راضی به زحمت شما نبودیم
باباجون گفت: خواهش میکنم ،تهمینه خانم مهمان ما هستن
اتوبوسی از دور مشخص شد،طپش قلبم بالا رفت،به ترلان گفتم: خیلی هیجان دارم،خدا کنه اشتباهم زیاد هم بد نباشه!!!
اتوبوس جلوی ما ایستاد،سامان و ترلان رفتن جلوی در اتوبوس...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۲
#نزدیکهای دور
منم رفتمو پشت ترلان ایستادم .تهمینه خانم جلوی در ایستاده بود،
کمی سامانو نگاه کرد،بعد در حالیکه آغوششو باز کرده بود،توبغض و گریه گفت: سامانم ،عزیزم
سامان جلو رفت ,تو بغل مامانش مثل یه بچه کوچولو گریه کرد،همه ی مسافرا نیم خیز شده بودند و داشتن نگاه میکردن،یه مسافری پرسید،چند وقته همو ندیدن،گفتم ۲۱ سال,کم کم تمام مسافرا قضیه رو فهمیدنو حوصله به خرج دادن تا این مادرو پسر از آغوش همدیگه جدا بشن،مادر جون ،باصدای گرفته که ناشی از گریه کردنش بود اومد جلو و گفت تبریک میگم عزیزم چشمت روشن،مسافرا یه صدا دست زدنو صوت کشیدن،صحنه ی قشنگی بود،از اینکه چنین اشتباهی کردم خرسند بودم.
باباجون اومد نزدیکمو یه دستمال کاغذی بهم دادو گفت: اشکاتو پاک کن،!!!
تازه متوجه شدم خودم تواین هیجان گم شدم.
تهمینه خانم از مسافرین اتوبوس تشکر کرد.سامان ساک تهمینه خانم رو تحویل گرفت و باهم سمت منزل باباجون حرکت کردیم.
سامان سمت من اومد و گفت : چه خوب بود همه اشتباها اینطوری بود.
گفتم خوشحالم که سرحالی!!
خندید و در حالیکه همه حواسشون به تهمینه خانم بود و به سمت منزل حرکت میکردن ،بعد ادامه داد: اینکه این شب خوش رو تو رقم زدی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم،
لبخندی زدم و تو دلم خدارو برای همچین شبی شکر کردم.
وقتی وارد پذیرایی شدیم ،مامان و بابا برای خوش أمدگویی از جاشون بلند شدن،وتعارف کردن تا تهمینه خانم رو مبل تک نفره بشینه،اما تهمینه خانم با تشکر گفت,:اجازه بدید من رو کاناپه بشینم و بچه هام کنارم باشن.
بعد در حالیکه وسط کاناپه مینشست،به سامان و ترلان اشاره کرد که پیشش بشینن.مامانم گفت : تبریک میگم تهمینه خانم,هیچ حسی به. زیبایی حس شما تواین لحظه نیست!!
تهمینه خانم دست سامان و ترلانو گرفت و گفت: واقعا ،فکر نمیکردم روزی بتونم سامانمو ببینم،ودوباره گریه کرد.
مامانم گفت:حقش نبود آقا شاهین همچین کاری رو بکنن شما به عنوان یه مادر حق داشتی فرزندتو ببینی.
«دیگه داشتم نگران میشدم،حرفی بشه دلخوری پیش بیاد!»
تهمینه خانم گفت:این یه توافق دونفره بود.
مامان: پس خواست بچه ها چی؟؟!!
تهمینه خانم: اشتباه بزرگ ما این بود،تو لحظه تصمیم گرفتیم,ا ما زمان بهمون ثابت کرد که رو زندگی بچه هامون بدونه آینده نگری نمیتونم ،قول و قرار بزاریم،حصار قول و قراری که با خون دل ٬دور خودمون کشیده بودیم رو بچه هامون ،نابود کردن،و حالا فقط شرمنده اشون هستیم،اما به وجودشون افتخار میکنیم.
مامان: بله عزیزم،آینده نگری در مورد فرزندانمون خیلی مهمه
مامانم رفت رو فاز سامان و جالب اینجا بود که تهمینه خانم از هیچی خبر نداشت!!!
پدرم رو کرد به سامان و گفت : جدای اتفاقی که بین آقا شاهین و تهمینه خانم افتاده ،شما چطور همدیگه رو پیدا کردید،در حالیکه ترلان خانم،حتی اسم پدر و فامیل شمارو نداشتن؟
سامان خندید و گفت : این از لطف عمه ام شادی خانم بود،ایشون سخت مریض شدن ،منو پدر برای دیدن عمه ،به همدان رفتیم،عمه که با همسرشون هماهنگ کرده بودن،همه رو از خونشون به بهانه ای بیرون کردن و به من نام و فامیل مادرمو دادن و مشخصات پدربزرگم و همچنین آدرس محل قدیمیشونو و تأکید کردن حتما از مادرم یه خبری بگیرم ،منتهی از اونجائیکه پدرم میگفتن مامان تهمینه بهشون بی وفایی کردن ,هیچ وقت ترغیب نشدم که به دنبال مادرم بگردم.
تهمینه خانم ،آه جان سوزی کشید و قطره قطره اشک بود از گونه اش میچکید.
سامان نگاهی به مادرش کرد و میخواست ادامه بده ،که مادرجون گفت: سامان جان زیادم مهم نیست که الان توضیح بدید،و با چشم و ابرو به تهمینه خانم اشاره کرد.
سامان سرشو تکون داد و گفت: اجازه بدید الان عرضم تموم میشه
و گفت :
پارسال تابستون همراه پدر برای یه گردش چندروزه رفتیم کیش ،تو یکی از پاساژهای ساحلی بودیم که
خانمی به اسم پدرمو صدا زد
::شاهین ،خودتی ،درست میبینم؟!؟
منو پدرم سمت صدا برگشتیم
پدرم در حالیکه به ذهنش فشار میآورد تا طرف رو بشناسه،پرسید: شما؟
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مناظره دیشب در اوج بحث
یهو آقای جلیلی سکوت کرد چون
آقای پزشکیان شروع کرد
به خواندن قرآن!
ادب آقای جلیلی درمقابل قرآن رو ببینید 👏
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🚨 #فوری | بیت شهید رئیسی حمایت خود را از دکتر جلیلی اعلام کرد
متن این بیانیه به شرح زیر است؛
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مردم عزیز ایران؛ سیدالشهدای خدمت با رب ادخلنی مدخل صدق وارد عرصه ریاست جمهوری شد، صادق الوعد بود، مجاهدت کرد تا به لقاء الله رسید.
🔹کذب گویی ها و توهین ها و تخریب ها، نه تنها خدشه ای بر اخلاص و صفا و صداقت در حکمرانی کارآمد ایشان، وارد نمی کند بلکه ننگی بر پیشانی مدعیان بی انصاف، خواهد بود.
🔹امروز اگر چه آن شهید عزیز در بین ما نیست اما راهی که او گشود پیش روی ماست. برای تداوم پیشرفت مادی و معنوی کشور در این مسیر، از شما ملت عزیز دعوت می کنیم ضمن مشارکت پرشور و آگاهانه در انتخابات روز جمعه، با انتخاب درست، نگذاریم گفتمان «ما می توانیم» و «عزت»، به «نمی شود و نمی توانیم» و «عبرت» تبدیل شود.
🔹ضمن احترام به هر دو نامزد محترم، امید داریم برادر گرامی جناب آقای دکتر سعید جلیلی، با تفضل الهی و مجاهدت، بتواند با صیانت از میراث شهید جمهور در عرصه مدیریت و رعایت تقوای سیاسی، ادامه دهنده راه این عزیز کشور امام رضا علیه السلام باشد.
و من الله التوفیق
بیت آیت الله شهید رئیسی ۱۳ تیرماه ۱۴۰۳
#مولتی_خبر_بدون_سانسور👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3118137573C21a5abba7f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حاج آقا قاسمیان به طرفداران قالیباف که مردد هستن به جلیلی رای بدن حتما گوش بدید...
https://eitaa.com/shomareshmakooszohor
34.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 جلوی فاجعه را بگیریم
ملت مظلومی که فکر میکنن حقشونو میخوان بگیرند دچار همچین چالش بشن که راه گریزی نداره
الله اکبر
عاجزانه از حضرت بقیه الله خواستار حمایت از قشر انقلابی و فهیم ودلسوز ایران هستیم
🤲
مولتی خبر
#پارت۴۳
#نزدیکهای دور
خانمی که بابا شاهین رو صدا زده بود،اومد جلوتر و گفت: حق داری نشناسی!!
بابادقیق شد و گفت: شراره خانم شمایی؟!چقدر تغییر کردی؟نشناختم!!
شراره:خوب شد دیدمت،تو آسمون دنبالت میگشتم،نه تهمینه رو پیدا کردم نه شمارو...بعد چشماش پر شد و گفت: باید باهات حرف بزنم.
بابا گفت : اینجا؟
شراره:همین الان،شاید دیگه نتونم ببینمت.
بعد یه کافی شاپ رو نشون دادو گفت بریم اونجا.
بابا به من اشاره کرد که بریم،شراره رو کرد به بابا و گفت: میشه تنها باشیم؟ بابا شاهین گفت:این شاخ شمشاد پسرمه،چیزی ندارم که ازش مخفی کنم.
شراره یه نگاهی به من کردوبابغض گفت:الهی بمیرم،یکی یه دونه تهمینه است.؟!
بابا شاهین گفت:یکی به دونه ی منه،از سه چهار سالگی پیش خودم بوده
شراره دوباره گریه کردو گفت : خدا منو ببخشه ،بریم،بریم
داخل کافی شاپ شدیم و یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم،شراره با دستمال کاغذی اشکهاشو پاک کردو گفت: قبلا بگم که خیلی پشیمونم،چیزی هم به اتمام این زندگی مزخرف برام نمونده ،شاید خواهش و تمنای من تو این روز های آخر از خدا باعث شد ،شمارو ببینم.
بعد در حالیکه سعی میکرد بغضشو قورت بده گفت: شاهین آخرین روزی که اومدی شرکت رو یادته؟؟
بابا:هر شب کابوس منه!!
شراره:قراره اون روز رو من با تهمینه گذاشتم ،روز قبل رفتم خونتون و با دروغ و ترفند تهمینه رو راضی کردم بیاد شرکت و حق و حقوقت رو به عنوان اینکه قبلا یکی از کارکنان شرکت بوده دریافت کنه ،اول راضی نشد اما بعد گفت: خوبه حقوقت به خاطر مسافرت های دور از شرکت ضایع نشه,در ضمنا براش یه النگو کادویی بردم که فرزاد داده بود ببرم،فقط به اسم خودم هدیه کردم،گرچه قبول نمی کردو میگفت هدیه گرونیه اما من مجبورش کردم،فردا دستش کنه.
بابا شاهین: دو دستی سرشو گرفت و گفت: میدونی وقتی رسیدم خونه ،حرفای تو تو گوشم بود که گفتی النگو هدیه فرزاد هست و تهمینه برای دلخوش کردن فرزاد دستش کرده،،النگو رو چنان بی رحمانه کشیدم که،تمام دستش جای کشیده شدن ناخن منو لبه النگو شده بودو خون میامد .
صحبتهای سامان که به اینجا رسید،دست تهمینه خانم رو بالا آورد و بوسید و رو چشمش گذشت،تهمینه خانم صورت سامانو بوسید و انگاری یاد یه خاطره تلخ افتاده باشه ،دستشو دور بازوش کشید وسرش رو پایین انداخت.
سامان گفت: شراره بعد از حرفهای بابام گفت: من پست تر از این حرفهام شاهین ،خیلی بد کردم،بعد ادامه داد: من به فرزاد پیشنهاد دادم دکور دفتر کارشو عوض کنه تا تهمینه مجبور بشه نزدیک فرزاد
بشینه،من گفتم برای پذیرایی از ظروف شیک و آبمیوه وکیک استفاده بشه ،تو شرکت ما از این خبرا برای یه فرد عادی نبود،ولی به فرزاد گفتم,بهتره اینطور باشه،به فرزاد گفتم تهمینه ازش متنفره،و باید با احترام رفتار کنه تا تهمینه ،احساس امنیت کنه،من یه آبدارچی برای اون روز انتخاب کردم تا تهمینه رو نشناسه و فکر کنه تهمینه مخصوص به خاطر فرزاد اومده شرکت،خودم دیرتر اومدم واکثر کارکنان رو برای کارهای مختلف راهی کردم تا دوساعت شرکت خلوت باشه و منو فرزاد نقشه شوممونو اجرا کنیم😔
بابا شاهین: چرا؟؟!چرا واقعا چی بدست میاوردی؟؟تو چطور توانستی با دوستت این کارو بکنی؟...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
بیائید دست به دست هم دهیم
و ختم صلوات آیت الله حدائق را شروع کنیم
حدود ۹۰ سال قبل آیت الله حدائق در سفر مکه با کاروان، گرفتار طوفان شن میشوند که مرگ حتمی در کمینشان بود
نامبرده متوسل به صاحب الزمان علیهالسلام شده، ملهم به این صلوات میشوند، همه اهل کاروان این صلوات را گفته و نجات مییابند کاروانهای جلوتر نیز که گرفتار طوفان بودند با گفتن این صلوات نجات یافتند.
تکرار و مداومت این صلوات شریفه بعد از نمازهای واجب برای رفع مشکلات مؤثر است و تکرار آن به صورت دسته جمعی برای رفع سختی
⬅️ همین الان یک بار بخونیم ↯
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ عَرْشِ الله
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ السَّماواتِ السَّبْع
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ الْاَرَضينَ السَّبْع
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد زِنَةَ الْجِبال
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ الْمِيٰاهِ الْبِحاٰرِ وَالْاَنْهار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اَنْفٰاسِ الْخَلائِق
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ الْشَّعْرِ وَالْوَبَر
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ الْحَجَرِ وَالْمَدَر
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ قَطَراتِ الْاَمْطار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اوْراقِ الْاَشْجار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ سُوَرِ الْقُرْآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ آياتِ الْقُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اَسْطُرِ الْقُرْآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ كَلِماتِ القُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ حُروفِ الْقُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
مِنَ الْآن اِلىٰ يَوْمِ الْقيامَة
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
وَ صَلِّ عَلىٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين
وَالْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين والْشُّهَداءِ وَالْصِّدّيقين
وَ عِبادِکَ الْصالِحين عَدَدَ اَنْفاسِ الْخَلائِق
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
وَ صَلِّ عَلىٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين
وَالْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين والْشُّهَداءِ وَالْصِّدّيقين
وَ عِبادِکَ الْصالِحين مِنَ الْآن اِلىٰ يَوْمِ الْقيامَة
اَلّلهُمَّ الْعَنْ اَعداءَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
وَ عَذِّبْهُمْ عَذاباً اَليماً وَالْعَنِ الْجِبْتَ
وَالْطّاغوتَ عَدَدَ اَنفاسِ الْخَلائِق
خواهشا در نشر دادن این صلوات شریف
کوتاهی نکنید برای انتخاب فرد اصلح 🤲🤲🤲
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم ۳ میلیون سوره ی نصر به نیت پیروزی جبهه حق✌️
سهم شما ۳ بار خواندن سوره نصر و ارسال به ۱۰ عزیز دیگر
خدایا کشورمان را به دست اهلش بسپار
آمین یا رب العالمین🤲
سلام عزیزای خوب کانال سودوکو
عزیزانی که رمان "نزدیکهای دور"رو دنبال میکنن
تاخیر مارو پذیرا باشید
چهار پارت در کانال درج خواهد شد
#پارت۴۴
#نزدیکهای دور
شراره لبهاشو تر کرد و آهی کشید و بطری آب رو روی لبش گذاشت و لاجرعه همشو نوشید،منو بابا داشتیم نگاهش میکردیم و منتظر بودیم ,دلیلشو بگه،سرشو پایین انداخت و گفت:از زمانیکه تهمینه اومده بود تو شرکت ،هم مورد توجه فرزادخان بود ،هم توجه تورو جلب کرده بود،با اینکه چیزی نمیگفتی،اما از نگاههای عاشقونه ات همه چی رو میفهمیدم,از اینکه قبلا با من دمخور بودی و بعد از اومدن تهمینه ازم فاصله گرفتی ،اذیتم میکرد،همیشه منتظر بودم بهم پیشنهاد ازدواج بدی،اما وقتیکه غیر منتظره خبر نامزدیتونو دادید،
فقط دلم میخواست,یه جوری نظرت رو در مورد تهمینه عوض کنم،تا شاید جایگاهمو دوباره بدست بیارم،برام تفریح خوبی بودی ،و نامزد شدنت حال و حوصله ام رو نسبت به محل کار از بین برد،فرزاد از این موضوع مطلع شد و منو طعمه نقشه اش کرد،فرزاد دوست داشت،کم کم رو تهمینه کار کنه تا بتونه روش نفوذ کنه،فرزاد از دخترای قابل دسترس خوشش نمیامد و دقیقا این موضوع رو بامن درمیون گذاشت،حتی گفته بود،هر وقت به تهمینه نزدیک میشه ازخجالت و جسارت فرارش کیف میکرده!!!!!
روز قبل از اون اتفاق ،باهات تماس گرفتم و گفتم،باید حتما خودتو برسونی ،چون خبرهایی هست که باید بدونی,یادته گفتم،تهمینه چیزی ندونه برات سورپرایز دارم؟؟؟؟
بعد هم خندهای من که فکر میکردم پیروز شدم و دوباره میتونم به عشق دیدنت و توجهت به من بیام شرکت!!!
منو فرزاد خان میدونستیم،تو خیلی غیرتی هستی ،ودلسردیت از زندگی با تهمینه راه رو برای نقشه های ما هموار خواهد کرد!!!
بابا شاهین نم اشک گوشه چشمش پاک کردو گفت: تهمینه داشت گل میگفت و گل میشنید،خیلی راضی به نظر میرسید؟؟؟؟
گفتم اونم نقشه بود،داستانی که فرزادخان داشت تعریف میکرد،همش یه سری غلو در مورد رشادت تو بود و لحظه های شیرینی که فرزاد داستانشو خودش ساخته بود و تهمینه از حسی که در مقابل اسم و خاطرات توبیان شده بود،لذت میبرد!!!!
ادامه دارد
#پارت۴۵
#نزدیکهای دور
متوجه شدیم حال شراره دگرگون شد،بهم سائیدن دندونهاشو از رو صورت لاغرو تکیده اش میشد دید،رنگش زرد شد و دستشو به پهلوش کشید،باباشاهین هنوز تو حال و هوای صحبتهای شراره بودو هیچ توجهی به حالات شراره نداشت،شراره ازم آب خواست،سریع یه بطری از رو پیشخوان آوردمو بهش دادم،همه ی آب رو سرکشید،اما حالش هر لحظه داشت بدتر میشد،گفتم: چیزی احتیاج دارید براتون بیارم ؟؟؟
به گوشیش اشاره کردو گفت: شماره ای به اسم وحید رو بگیر
شماره رو گرفتم،وگوشی رو دادم به شراره،با صدای گرفته گفت: وحید جان بیا دارم میمیرم.
وگوشی از دستش رها شد،گوشی رو گرفتم ،صدای وحید میامد که میپرسید ،مامان کجایی؟
آدرسو دادم،خوشبختانه وحید سریع رسید و یه آمپول رو آماده کردو به شراره گفت ،اجازه بده مسکنتو بزنم.
شراره در حالیکه چشماش از درد سرخ شده بود ملتمس به وحید گفت: بریم هتل،دیگه تحمل مسکنو ندارم!!!
بابا شاهین پرسید مشکلت چیه؟؟؟
گفت: دکتری پیدا نکردم که علت دردهای پهلوهامو بفهمه.
وقتی داشت میرفت گفت: وضع و حال منو دیدی شاهین،تو این دنیا تقاص کارهامو پس میدم,یه روز خوش تو زندگیم نداشتم،حلالم کن,اون دنیا میدونم وضعیتم سختره!!
بابا شاهین گفت: من به کی بد کردم که ۲۱ ساله که دارم عذاب میکشم،چی رو باید حلال کنم,تهمینه برام یه خاطره تلخ شد،که تمام لحظات خوشی رو که باهاش گذروندم رو تو هاله ی شک و بدبینی هرشب مرور میکنم،این وضعیت منه،از حال تهمینه خبر ندارم ،ما توافق کردیم هیچ وقت همو نبینیم ،روزی که داشتم سامانو ازش جدا میکردم,رو کفشام افتاده بودو التماس میکرد که بچه اش رو نبرم,اینقدر ضجه زد تا از حال رفت،من هم به این فکر میکردم که چطور با قلب بی غل و غش من که تماما در اختیارش بود ،اینطور بی شرمانه رفتار کرد.
شراره رو کرد به منو گفت: میدونم تو هم نمیبخشی اما مادرت رو پیدا کن و ازش حلالیت بگیر ،من وقتم کمه ،این کارو برام انجام بده.
بعد به پسرش تکیه کردو آروم آروم در حالیکه پهلوشو گرفته بود ،دور شد.
بابا شاهین،نه به عذاب و درد شراره توجه کرد نه به توصیه اش در مورد حلالیت طلبیدنش!!!!
فقط نشست رو صندلی و گفت: خدای من.... باما چکار کردی شراره!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صحبتهای سامان که به اینجا رسید،
همه مات و مبهوت بودن،تهمینه خانم سرش پایین بود و همه چشمشون به رفتار تهمینه خانم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۴۶
#نزدیکهای دور
تهمینه خانم یه نگاهی به جمع کردو از جاش بلند شدو گفت: سامان جان ،الهی قربونت برم،ازت سیر نمیشم،اما باید بری خونتون ،ما به اندازه کافی مزاحم خانواده دشتی هستیم .
مادرجون گفت: خواهش میکنم تهمینه جان،خونه خودته
منم دیدم سامان بلند شد که شب بخیر بگه بره منزلشون،رفتم رو تراس و از پله های تراس پایین رفتمو کنار نردها ایستادم.
سامان که با همه خداحافظی کرد.از در خروجی پذیرای به طرف بیرون رفت،جلوی در، سامان از همه تقاضا کرد که برن داخل ،وهمون جا سر پله ها خداحافظی کرد.
وقتی رسید به انتهای پله ها ،آروم گفتم: سامان جان لزومی نداشت ،امشب اینقدر خودتو ناراحت کنی؟؟؟
با لبخند برگشت طرفم و خوشحال از اینکه برای بدرقه اش تا پایین پله ها اومدم،گفت: آیداجان لازم بود،من باید از حیثیت مادرم دفاع میکردم،گرچه حرف و حدیث پشت مادرم خیلی ناراحت کننده بود و اذیتم میکرد،اما لااقل شنیدن حرفهای شراره ،دلمو آروم کرد.
بعد ادامه داد و گفت: امشب با وجود پدرو مادرت بهترین فرصت بود.
رو صورتش دقیق شدم و گفتم: کار خوبی کردی،گرچه معیارمامان من چیز دیگه ایه!
سرمو کج کردمو نگاش کردم که با یه مکث کوچولو گفت: معیارمامانت چیه؟تحصیلات؟ پول؟ ملک؟؟
با حرص گفتم: سامان ،من نه..... مامانم.
ازش دور شدم.و پشتمو بهش کردم.
سامان مثل اینکه متوجه شده باشه حرفی خوبی نزده ،به طرفم اومدو شونه ام رو گرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: منظوری نداشتم آیدا ...عزیزم،قبلا هم گفتم ،خانواده ات مهم هستن،وگر نه عشق ما سرانجام خوشی نداره
من زندگی با آرامش رو برات میخوام،آیدا اینو درک کن،معیار مامان و بابات مهمه ،نمیگم بیخیاله همه چی،حرفم اینه که دلمون یکی بشه برای به دست آوردن دلشون!!!
لبامو جمع و جور کردم و خودمو لوس کردمو گفتم: منکه دلم باهات یکیه!!! من مهمم....!
انگشتش رو روی چال گونه ام گذاشت وگفت:
من این چال گونتو با دنیا عوض نمیکنم.
صدامو آهسته کردمو گفتم: خیلیا چال گونه دارن.
گفت:خیلیا...... آیدا نیستن با این چشمای گرد و مشکی وچموش.
از تعریفش کیف کردم.اما دیگه دیر شده بود شب بخیر گفتمو سریع از هم دور شدیم.
وقتی رفتم بالا دیدم ترلان رو تراس ایستاده،تامنو دید گفت: بابا چه عجب جیک جیکتون تموم شد،
نفسی کشیدم و گونه ی سفید برفیشو بوسیدمو گفتم،عاشقتم ترلان ،مرسی هوامو داشتی.
اشک رو گونه اش رو پاک کرد،پرسیدم: ترلان جون گریه چرا؟؟
باغصه گفت : تا حالا دلم برای مامانم میسوخت،
اما الان درد بابام هم اضافه شد،مامانم زندگی داره،ازدواج کرده،شوهرخوبی داره،که همه جوره هواشو داره،بامن مثل بچه ی خودش رفتار میکنه،....حالا یااز روی محبته یا بخاطر اینه که مامانو خیلی دوست داره!!
اما آیدا بابام سال هاست تنهاست،کابوس روزهای بدش هر شب تکرار میشه ،کسی تو زندگیش نیومده یا نخواسته که بیاره تا لااقل غم تنهاییاش کمتر بشه.
بعد با هق هق خودشو تو بغلم انداخت.
مادرجون ،درو باز کردو گفت: دخترا رو تراس زیاد نمونید سرما میخوریدا!
مامانم پشت سر مادرجون ایستاده بود،اومد جلو و گفت: تازه همو دیدید؟؟
بعد نزدیک شدو گفت: بقیه پچ پچ تو اطاق ،ترلان جون امشب حال مامانت مناسب نیست،هواشو داشته باش...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۷
#نزدیکهای دور
صبح با صدای مادرجون از خواب بیدار شدم،کنار ترلان خوابیده بودم و تختخوابم رو در اختیار تهمینه خانم گذاشته بودم.
سرمو که بلند کردم،نه ترلان بود نه تهمینه خانم!!!
خوب گوش کردم...
مامان: ممنون مادرجون زودتر بریم
بهتره ،کارامون عقب افتاده
مادرجون: حالا امروز بمونید ،ببینیم چی میشه عزیزم ،یه روز دیرتر ،به جایی بر نمی خوره...
تو دلم داشتم دعا دعا میکردم مادرجون پیروز بشه ،اما ته دلم میدونستم ،غیر ممکنه،مامان تصمیمشو گرفته.
از اطاقم بیرون اومدم و سلام دادم
مامان بلافاصله بعد از جواب سلام گفت: زودباش گلم آماده شو بریم ،تا الانم کلی کار عقب افتاده داریم ،و دیگه اینکه برای جلسه فردا میخوام یه جلسه معارفه هم برات بذارم ،دیگه همکار خودمون میشی....
بعد یه نیشگون از لپم گرفت و گفت: هی .....عمو یادگار ...خوابی یا بیدار؟
گفتم: باشه مامان الان آماده میشم ،وقت بدید ،وسایلم زیاده .
مامان گفت: یه مقداری رو که ضروریه میبریم ،بقیه باشه ،بعد مادرجون و باباجون اومدن تهران میارن..
بعد منو برد تو اطاقشونو گفت: من سوغاتیهای تو رو نیاوردم،تو تماسهات خیلی ،ترلان ،ترلان میکردی،براش یه سری سوغاتی آوردم.
بعد یه جعبه بهم داد تا بدمش به ترلان.
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم.
مشغول جمع کردن لباسهام بودم که ترلان یه تقه به در زدو وارد شد.
سلامی کرد و اومد جلو و گفت: واقعا آیدا داری میری؟؟
سرم پایین بود تا حلقه اشکم مشخص نباشه وبا حرکت سرم جوابشو دادم.
اومد کنارم و بغلم کردو گفت:. عزیزم ،با دلتنگی نبودنت چکار کنیم؟؟
سامانو چکارکنیم؟؟
من امروز با مامان در میون بذارم ،شاید یه امشب لااقل بمونین تا اجازه خواستگاری رو از پدرو مادرت بگیریم.
داشت بلند میشد که بره،دستشو گرفتم ،برگشت طرفم ،گفتم: نه ترلان ،الان وقتش نیست،باید موقعیت مناسب باشه.
ترلان: چه موقعیتی،آیدا چیزی شده؟؟
گفتم: نه عزیزم،چیزی نیست.
بعد برای اینکه ذهنش منحرف بشه
به شوخی گفتم: میخوایی نوه ی یکی یه دونه کمال دشتی رو به همین راحتی عروس کنی؟
خندید و گفت: یعنی سخت عروس میشی؟
تقه ای به در اطاق خورد و مامان اومد داخل و گفت:آیدا ساکتو بده ببرم تو ماشین.
تا مامانمو دیدم ،یادم افتاد که سوغاتی ترلانو بدم.
بلند شدم ،جعبه رو از رو عسلی برداشتم و گفتم: ترلان جان این سوغاتی شماست،از طرف مامان....
ترلان با لبخند رویائیش رو به مامان کرد و تشکر کرد،ونزدیک مامان شد ،مامان صورتشو جلو آورد و گونه اش رو بوسیدو گفت: قابلتو نداره خانمی
ترلان سرخ شدو مامانو بوسیدو دوباره تشکر کرد...
سلام
روزتون عالی
دوستان مسابقه کاتبین کلام مولا داریم
لطفا دقت بفرمایید😊