eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
918 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
451 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور همراه مامانم وارد ساختمان شرکت شدم،یه سری از کارکنان برای خوش آمدگویی وارد شدن،مامانم به آبدارچی گفت: الان یه مقدار جعبه میارن داخل همراه چندتا کارگر اونا رو بیار اطاق کنفرانس منظور مامان سوغاتی و تحفه اونور آب بود ،که برای بعضی از اعضا آورده بود،البته از طرف شرکت ....! داخل اطاق کار مامان شدم،بعد از وارسی و برداشتن یه سری مدارک وارد اطاق کنفرانس شد ،بابا پدرام هم رسید،فکر میکردم جزو اولین نفرها هستیم ،اما دیدم نه... یه سری از اعضا ،برای اینکه از عملکرد گروهی که برای باز آموزی و تبادل اطلاعات و بستن قراردادهاروانه شده بودن اطلاع حاصل کنن، خودشونو رسونده بودن،بعداز سلام و تعارف کنار مامان و بابا نشستم. آقای ثبوتی و پسرش بابک وارد شدند،بعداز سلام و احوالپرسی سمت ما اومدن،مامانم بایه ترفند،طوری جاهارو تغییر داد که صندلی منوبابک کنارهم قرار گرفت! بابک ثبوتی،که حدودا بیست و نه، سی ساله بود،کمی توپر ،خیلی شیک پوش و مجلسی(همون عصا قورت داده)،یه ته ریش مخروطی شکل که به صورت گردش حالت میداد داشت ، جلوتر اومدو سلام کردو خیره تو چشمام نگاه کردو یه لبخند کمرنگ رو لباش نشوند, مبادا فرم صورتش تغییر کنه!!!بعد بهم گفت: امیدوارم این مدت که شمال بودید از هوای پاک ساحل بهره کافی برده باشید. بی تفاوت نگاهش کردمو گفتم: خیلی خیلی خوب بود. مامانم رو کرد به منو گفت احل و دریاو تخته سنگی که پاتوق منو سامانو ترلان بود، چندتا آدم هم کشیدم،دوتا دختر یه پسر که بین این دوتا بود،دست یکی رو گرفته بود،سرش رو شونه ی یکی دیگه بود،......اوه چه عالی شده بود،از بچگی نقاشیم خوب بود،اما امروز دلم بود که نقاشی میکرد، چه خوب..........ختم جلسه اعلام شد،مامان سارا از رو صندلی بلند شدو در حالیکه به من اشاره کرد بلند شم گفت: حضار محترم ،از امروز دخترم آیدا هم برای همکاری تو شرکت،شروع به کار خواهد کرد،که البته دوره ای رو برای کارآموزی میگذرونن که از آقا بابک ثبوتی تقاضا میکنم این زحمت رو تقبل کنن! حدس میزدم مامان نقشه هایی اینچنینی داشته باشه،با دلخوری به بابا نگاه کردم،دیدم بابا پدرام هم بااخم داره مامانو نگاه میکنه. بابک از رو صندلی بلند شدودست رو سنه اش گذاشت و در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: با کمال میل خانم خسروی!! اینقدر حرص داشتم که نفسم بالا نمیامد ،احساس کردم هوا برای تنفس کم نه..... اصلا نیست. بعداز معارفه تک تک برای تبریک و ترک اطاق کنفرانس نزدیک شدن. مجبور بودم یه لبخند ساختگی داشته باشم،آقای ثبوتی نزدیک شد و گفت: امیدوارم به همون صورت که پدرو مادرتون زیرکانه و هوشیار عمل میکنن ،عملکرد شمارو هم ببینیم. به نفس بلندی کشیدموگفتم: ممنون،سعیمو میکنم. دیگه فقط ما چهار نفر مونده بودیم. بابک رو کرد به منو گفت: خانم دشتی اجازه بدید محل کار شما مشخص بشه ،بعد دعوت کنم که تشریف بیارید . بعد با بابا دست دادو خارج شد. https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت عزیزان ممنون از بزرگوارانی که با ارسال کلیپهای تاثیر گذار و زیبا کانال سودوکو رو همراهی میکنن اجرتون با خانم فازمه زهرا (س) یاعلی💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودشو عقب کشید وگفت: جذابم میشه عزیزم . مامان یه نگاهی کرد و در حالیکه مشغول نوشتن بود گفت : نگارجان این آیدای من امروز از رو دنده چپ و بی احساسش بیدارشده!!! بعد هردو خندیدن. نگار روپیشونیش زد و گفت: آیدا تلخی نکن،بابا یادم رفت بگم برای چی اومدم،!! آقای ثبوتی گفتن اطاق ومیز کارتون آمادست،!! بعد دستمو گرفت وگفت بریم تا نشونت بدم. مامان یه نگاهی به من کردو گفت: برو آیدا منم سرم خلوت شد میام پشت در اطاق بابک که رسیدم ،نگار تقه ای به در زدو وارد شدیم، بابک از جاش بلند شدو با خوشرویی از ما استقبال کردو در حالیکه با دستش انتهای اطاقشو نشون میداد وگفت:بفرمایید خانم دشتی ،میز کارشما اینجاست!!! اطاق بابک با مبلمان سفید و مشکی و تابلوهای بزرگ و کوچیک سفید و مشکی تزئین شده بود,خیلی خیلی رسمی بود. وارد اطاقی که بابک نشون داد شدیم،چشمم که به اطاق افتاد از هیجان دهنم باز موند،مبلمان این اطاق سورمه ای کاربنی بود،با دیوارهای روپاد ( دیوارپوش)سفید و تابلوهای بسیار زیبای منظره و دشت و دریاو ساحل ،چندتا گلدون قشنگ هم کنار پنجره قرار داشت که به فضای اطاق نشاط و سر زندگی میداد. با لبخند رو به بابک کردمو گفتم: ممنون از این همه حسن سلیقه ،چقدر عالین بابک گفت: یه کار مشترک بوده،اینکه پسندیدید ،مارو خوشحال کردید. در حالیکه بیرون میرفت گفت : روز اول کارتون بهتره از اساسنام
دور همراه مامان و بابا رفتیم بیرون من پشت سرشون بودم،صدای پچ پچ مامان و بابا میامد،بابا عصبی بود و دستشو هی مشت میکرد و باز میکرد،اما مامان ریلکس و خوشحال از اینکه تونسته یه جای خوب برای من!!!!!!!!!!!انتخاب کنه ،دائم میگفت: عزیزم مهلت بده،زود قضاوت نکن،نگران چی هستی؟... دوساعتی تو اطاق مامان نشسته بودم،در این بین با گوشیم چندتا پیام برای سامان فرستادم،براش از اوضاع شرکت و شروع به کارم و اینکه چقدر دوست دارم ببینمش تایپ کردم،اونم در جواب پیام داد که: نگران نباش به زودی همدیگرو میبینیم. درحال تایپ پیام بودم که ،نگار وارد شد و بایه سلام بلند و خوش آمدگویی و تبریک ،سرو صدایی به پا کرد که نگو!! «نگار دوست هم کلاسی من بود که هم درس می خواند و کار میکرد،پدرم به سفارش پدرش تو شرکت براش کار جور کرد و الحق که تونست تو یه مدت کم ،استعدادهای خودشو بروز بده ،وبرای خودش تو شرکت ،وزنه ای بشه» نگار: آیداجون خییییلییی خوشحالم که بالاخره اومدی پیش ما عزیزم،الهی که بهت سازگارباشه کارت! به شوخی گفتم : حالا ببینم،زیاد هم جذاب نیست. خودشو عقب کشید وگفت: جذابم میشه عزیزم . مامان یه نگاهی کرد و در حالیکه مشغول نوشتن بود گفت : نگارجان این آیدای من امروز از رو دنده چپ و بی احساسش بیدارشده! بعد هردو خندیدن. نگار روپیشونیش زد و گفت: آیدا تلخی نکن،بابا یادم رفت بگم برای چی اومدم،!! آقای ثبوتی گفتن اطاق ومیز کارتون آمادست،! بعد دستمو گرفت وگفت بریم تا نشونت بدم. مامان یه نگاهی به من کردو گفت: برو آیدا منم سرم خلوت شد میام پشت در اطاق بابک که رسیدم ،نگار تقه ای به در زدو وارد شدیم. بابک از جاش بلند شدو با خوشرویی از ما استقبال کردو در حالیکه با دستش انتهای اطاقشو نشون میداد وگفت:بفرمایید خانم دشتی ،میز کارشما اینجاست! اطاق بابک با مبلمان سفید و مشکی و تابلوهای بزرگ و کوچیک سفید و مشکی تزئین شده بود,خیلی خیلی رسمی بود. وارد اطاقی که بابک نشون داد شدیم،چشمم که به اطاق افتاد از هیجان دهنم باز موند،مبلمان این اطاق سورمه ای کاربنی بود،با دیوارهای روپاد ( دیوارپوش)سفید و تابلوهای بسیار زیبای منظره و دشت و دریاو ساحل ،چندتا گلدون قشنگ هم کنار پنجره قرار داشت که به فضای اطاق نشاط و سر زندگی میداد. با لبخند رو به بابک کردمو گفتم: ممنون از این همه حسن سلیقه ،چقدر عالین بابک گفت: یه کار مشترک بوده،اینکه پسندیدید ،مارو خوشحال کردید. در حالیکه بیرون میرفت گفت : روز اول کارتون بهتره از اساسنامه و اسامی و پستهای کارکنان شرکت اطلاع داشته باشید،چون در راستای اهداف کاری شما هستن،من میرم تا لیست رو بیارم خدمتتون... بعد از رفتن بابک رو به نگار کردمو گفتم: آقای ثبوتی با مشارکت کی دیزاین این اطاقو چیده؟ نگار لبهاشو جمع و جور کرد و گفت: نشد ...هنوز نیومده میخوایی منو تخلیه اطلاعاتی کنی. خندیدم و گفتم: برای من اطلاعات این شرکت تا جایی مهمه که مربوط به کارم بشه،از حاشیه اش خوشم نمیاد.... گفت: حالا فرض کن مامانت...! یه نگاهی به نگار کردم و با خودم گفتم : یعنی نگار میدونه هدف مامانم چیه!؟ نکنه خودش هم با مامانم همکاری میکنه ؟ گرچه این کار مامان ناپسند بود که ، با نگار برای هدفش که ترقیب کردن من برای ازدواج با بابک ثبوتی بود،مشارکت میکرد....اما خوب میدونستم ،مامانم برای به دست آوردن هر چیزی ,از هیچ تلاشی فرو گذار نمیکنه... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا