eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
921 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
478 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
پارتهای ۶۷_۶۸_۶۹_۷۰ رمانهای نزدیکهای دور 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور کم کم شورو شوق رقص بالا گرفت و خیلیا اومدن رو سن خیلی دوست داشتم سامان هم بیاد ولی خوب ،سامان خیلی موقعیت سنج بود،هر بار که میچرخیدیم دوتامون به سامان نگاه مبکردیم،اونم با لبخند برام چشمک میزد،تا اینکه قرار شد شمع روی کیکم رو فوت کنم ،رفتم پشت میز ایستادم،مجری و خواننده برنامه گفت: بیایید جلو تا آیداخانمو همراهی کنید،سامانو بابک همراه بقیه جلو اومدن،بابک به سامان که به من نزدیکتر بود,نزدیک شد،خوشم نیومد،اما چاره ای نبود،چیزی که برام جالب بود،هوش و حواس سیامک بود که با چشماش ترلانو تعقیب میکرد،وترلان با لبخند همیشگیش بهش نخ میداد،شمارش شروع شد تا خواستم شمعو فوت کنم،چندنفری داد زدن ،فوت نکن،فوت نکن آرزو کن!!! کمی معطل کردم،تا خواستم فوت کنم صدا بلند شد که حالا اول آرزوتو بگو بعد فوت کن.... خنده ام گرفت و گفتم: خیلی سری نمیتونم بگم ...حالا فوت کنم؟؟؟؟ صدای سامان به گوشم رسید که تو همهمه ی مهمونا گفت: آیداجان فوت کن ،فوت کنم عزیزم... نگاه کردم بهشو تأیید کردم،یه دفعه چشمم به بابک افتاد که با صورت برافروخته داشت سامانو نگاه میکرد. سریع فوت کردم،صدای سامان اولین تبریکی بود که به گوشم رسید ،بقیه هم یکی یکی تبریک گفتن. رقص چاقو با نگار بود،که به همه دوستام تعارف کردو چند نفر با چاقو رقصیدن،بعد کیکمو بریدم ،گفتن باید کیکو تو دهن کسیکه دوستش داری بذاری ،زودباش آیدا!!!...،یه برش کیک برداشتمو رفتم کنار میز باباجون و مادرجونو گفتم: عشقای زندگی من.....‌ همه کف زدنو آرزوی سلامتی براشون کردن. چراغا خاموش شد و رقص نور شروع شد ،همه ریختن وسط ،سامان کنارم ایستادو گفت: افتخار میدید؟؟؟ گفتم: سامان مامانم؟؟!! گفت: همراه بابات رفتن میزهای شام رو کنترل کنن،دستشو گذاشت رو کمرم و باهم رقصیدیم ،بوی ادکلنش مستم کرد،دلم میخواست سرمو رو سینه اش بذارمپ تا ابد از عطر مدهوش بشم ،اما جاش نبود،حرکاتش سنجیده بود تا سمت بیرونیه پیست نباشیم تا احیانا مامان مارو نبینه،چشمم به بابک افتاد که مثلا داشت با یه دختر از مهمونا میرقصید اما تمام حواسش به ما بود،خودشو با ما رسوند و برای اذیت کردن ،اومدجلو وگفت: آیدا خانم به ما هم افتخار میدید؟؟؟ نمیدونستم چی بگم ،اما به عنوان میزبان مجبور بودم باهاش برقصم،شایدم دلیلم این بود که باعث تشنج فضای کنونی نشم ،با رعایت فاصله کنارش ایستادم ،منو بایه چرخش از سامان دور کردو خودشو محکم بهم چسبوند ،اینقدر پهلو وکمرمو سفت گرفته بود که علنا جلوی حرکتم گرفته شد،و هر لحظه بیشتر فشار میاورد،احساس کردم تمام حرص امشبو داره روم خالی میکنه ،به سامان نگاه کردم،فهمید اتفاقی افتاده ،رسیدیم به سیامک ،سیامک فکر کرد قراره با همه مردا برقصم ،اومد جلو و تقاضا کرد از خدا خواسته از بابک جدا شدم،سیامک با حفظ فاصله یه دور رقصید و با احترام جدا شد،وای که چقدر این دوتا برادر باهم فرق داشتن، سمت سامان رفتم ،چشمام پر شده بود،سامان از تاریکی استفاده کردو دستمو گرفتو سریع کتشو از رو میز برداشتو رفتیم تو حیاط تالار...... ادامه دارد
دور هوای بیرون که به سرم خورد کمی حالم جا اومد،سامان یه آلاچیغ جمع و جور و نشون دادو گفت بریم اونجا ،از محیط سرو صدای داخل دور شده بودیم و اینقدر اطراف سکوت بود که صدای نفس نفس زدنمونو میشنیدم،نشستم رو نیمکت درون آلاچیغ،سامان کتش رو روم انداخت و بغلم کرد، سامان: سردته؟؟ من: نه خوبم!! سامان دستشو رو پهلوم کشید ،با اینکه اصلا فشاری وارد نکرد،نا خودآگاه یه آه کشیدم،دستشو ثابت رو پهلوم نگه داشت و گفت: یه روزی این دستو میشکنم،بهت قول میدم آیدا،یه روزی این دستو میشکنم. بینیمو بالا کشیدمو گفتم: باور میکنم. منتهی اینقدر صدام بغض داشت که جمله ام تموم نشد و به گریه افتادم. تو صورتم دقیق شدو گفت: اشکهای الان تو برام خیلی گرون تموم شد،بابک باید تاوانشو بده. سرمو رو سینه اش گذاشتمو به این فکر کردم که،تا چند دقیقه پیش چقدر آرزو داشتم سرم رو سینه اش باشه و از عطر تنش سیراب بشم،ولی نه اینطوری!!!!! هنوز طپش قلبش آروم نشده بود،اما من کنارش آرامش گرفتم،دلم میخواست تا همیشه مهمونا مشغول شام خوردن باشن و منو فراموش کنن منم سرم رو سینه سامان ،سامون بگیره. گفت: میخوام برات بنوازم حاضری گوش بدی؟؟؟ گفتم: جدی؟ نمیدونستم واردی گفت: اولین باره برای کسی میخوام بخونم و گیتار بزنم ،هنوز وارد نیستم،اما سعیمو میکنم. بعد منو تنها گذاشت و رفت از تو ماشینش گیتارشو بیاره،با نگاهم یه چرخی زدم ،کسی نبود،همه مشغول بودن،کت سامانو کامل دور خودم کشیدم و بوئیدم،وقتی چشمامو باز کردم سامان با لبخند جلوم ایستاده بود، خجالت کشیدم و گفتم: عه به چی نگاه میکنی ،خب سردم بود. چشمام ریز کردمو رومو بر گردوندم. خندید و نشست کنارم گفت: ببخشید ببخشید،آشتی آشتی؟؟؟ دستمو دور دستش حلقه کردمو گفتم: تا ببینم چی تو چنته داری!!! ساماندگفت از زند وکیلی چند قطعه میخونم،امیدوارم خوشت بیاد،اینو فقط با یاد تو تمرین میکردم: بیا به افسانه ی من به خلوت خانه ی من بیا ببین چه کرده ای بادل دیوانه ی من به قصه ی فرشته ها دوباره بال و پر بده تو اوج عاشقانه ای به آسمون خبر بده به شهر بیخبر بگو به کوچه ها که میزنی تورا سکوت میکنم مرا صدا که میزنی.... با خیال تو رد شدم ازشب تنهایی هر کجا که من بعد از میرسم آنجایی.. صاحبت منم مو به مو موج این دریایی می رسد به من تا ابد این همه زیبایی بیا به دیوانگی به خلوت خانگی ام که تن دهد به شعله ات دوباره پروانگیم چه عاشقانه میشود کنار تو زندگیم 🔻🔻🔻🔻🔻 به محض اینکه صدای گیتار سامان قطع شد،صدای دست ،هورا و دوباره دوباره بلند شد،پشت سرمونو نگاه کردیم ،دهنمون از تعجب ،باز موند،اکثر مهمونا اومده بودن و اینقدر آروم بی سرو صدا بود که ما متوجه نشدیم.... بعد رفتیم تو تالار و هدیه هارو باز کردیم،همه زحمت کشیده بودن و همه چی خوب بود،سامان برام یه تو گردنی رز طلا سفید هدیه داد که همونجا گردنم انداختم...... ادامه دارد
دور آخر شب خسته و داغون رسیدیم خونه،ترلان با سامان رفت،اما ازش قول گرفتم ناهار پیش ما باشه. صبح فردا چشمامو که باز کردم ،دیدم ساعت ۹/۳۰ دقیقه است،از اونجائیکه میدونستم باباجون و مادرجون زود از خواب بیدار میشن سریع از رختخواب بیرون اومدمو دست و رومو شستم تا برای صبحونه برم کنارشون،سرو صدایی نبود،آروم آروم نزدیک شدم،که دیدم هر چهارتاشون دارن آهسته صحبت میکنن،گوشامو تیز کردم که شنیدم باباجون با عصبانیت میگفت: من دست این حیوون دختر نمیدم،شما حالا هرچی دوست دارید انجام بدید،من به عنوان جدش اجازه نمیدم همچین بلایی سر دخترم بیارید،دیشب داشتم پا میشدم که بزنم تو گوشش که سیامک به دادش رسید،پسره آشغال همه چی و همه کس براش حکم کالا داره ... مامان گفت: آقاجون ازمن آیدارو خواستگاری کردو گفت هر کاری برای خوشبختی میکنم ،اگر سامانو تو شرکت نمیاوردن ،آیدا دلش نرم شده بود،یه روز منو آیدا رفتیم اطاقش از هول دیدن آیدا دست و پاشو گم کرد ،دستش خورد لیوانش شکست.... یاد اون روزی افتادم که شاهد یکی دیگه از اعمال زشت بابک بودم،اما مامانم از چیزی خبر نداشت. بابا پدرام گفت: عزیزم اینکه دلیل نمیشه،خواستن باید دو طرفه باشن،چه تضمینی برای این وصلت وجود داره؟ مامان گفت: برای سامان کی تضمین میده؟؟ باباجون: دستشو رو میز زد و گفت: الان بحث سامان نیست! رو سامان تحقیق کنید اگر مشکلی بود یا مشکلی دیدیم با آیدا صحبت میکنیم. مامان ناراحت بلند شدو گفت: آبروم رفت،چی فکر میکردم ،چی شد٬ آیدا لااقل باید یه دیشبو خویشتن دار میبود! از اینکه باباجون حواسش به من و خصوصا به رفتار زننده بابک بود خوشحال شدم،حتما قبل از اینکه بیدار بشم بحث رو در این مورد باز کرده!! راه رو برگشتم و از اطاقم دوباره بیرون اومدمو گفتم: سلام ،کجائید؟ باباجون ،مادرجون سلام یه دفعه همه باهم منو صدا کردن رفتم سر میز و صورت چهارتاشونو بوسیدم،ازشون بخاطر دیشب تشکر کردم و گفتم: یکی از بهترین شبهای عمرم بود،وبعد برای اینکه ازمامان دلجویی مخصوص کنم دوباره رفتم جلوشو صورتشو بوسیدم،اونم متقابلا صورتمو بوسید و گفت: خوشحالم که حال و هوات عوض شد. مادرجون از سر میز بلند شد و گفت: امروز چی براتون درست کنم؟ امروز آشپزی با من!! یه نگاه کردم دیدم کسی هنوز نتونسته تصمیم بگیره گفتم: با یه ماهی شکم پر موافقید ؟؟ مهمون من هم دوسش داره؟ همه موافقت کردنو مامان دوتا ماهی سفید رو از فریزر درآوردو گذاشت رو کابینت . ظهر ترلان اومد،اما دیگه سامان بالا نیومد ودر حالیکه بهش تعرف می‌کردند که داخل بشه گفت : یه کم کارای شرکتو منزل برده باید هرچه زودتر تموم کنه. با ترلان رفتیم تو اطاقم وتا وقت ناهار از همه چیز همه کس صحبت کردیم ،من از اتفاقات اینجا ،والبته کارهای بابک گفتم ،واونم از موقعیت‌های درسی و امتحاناتش و هم اطاقیاش و دلتنگی مامانش برای دیدن سامان تعریف کرد. ترلان گفت: بیشتر پیش بابا شاهین میره و از این بابت احساس خوبی داره. ترلان خیلی توصیه کرد که مراقب باشم چون مسلما بابک دست بردار نخواهد بود و میگفت اینارو به سامان هم گفتم! بعداز ناهار با باباجون و مادرجون و ترلان رفتیم تهران گردی ،خیلی خوش گذشت, من و سامان ترلانو برای اجرای حامد همایون به برج میلاد بردیم،شب فوق العاده ای بود.وحامد همایون با ترانه هاش مارو بیشتر سر حال آورد. و آخر شب با همراهی سامان به خونه برگشتیم،خسته و کوفته رو تخت ولو شدیم و همون طوری خوابمون برد. صبح فردارو مرخصی گرفتم ،و تا ساعت ۱۱ خوابیدیم ،باباجون و مامان جون هم برای خرید بیرون رفتن،بعد منو ترلان ناهارو آماده کردیم و همه باهم به قول باباجون یه ناهار دختر پزون خوردیم. بعداز ظهر باباجون و مادرجون گفتن که میخوان برگردن،بابا پدرام گفت من میبرمتون،باباجون قبول نکرد و گفت: نه از کارو زندگیت میوفتی و تصمیم گرفتن تا با تاکسی تلفنی تا شمال برن. جای خالیشون اذیتم میکرد،شب زودتر رفتم و خوابیدم ،دلم دوباره این روزهای خوبو میخواست.
دور صبح یکشنبه ،باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم،سرحالو قبراق رفتم سر میز صبحونه،مامان و بابا جواب سلاممو آروم دادن،فهمیدم بازم بحثی شده ،بدونه اینکه به روم بیارم. شروع کردم به صبحونه خوردن،بعد از خوردن صبحونه خواستم بلند شم که مامان گفت: بشین لطفا! نشستم و به صورت بابا نگاه کردم،مامان گفت: از امروز تو شرکت مثل یه کارمند معمولی کار میکنی! دنبال سامان نمیری! هر کاری با سامان داری به یکی دیگه میسپاری ! نمی خوام مشکلی پیش بیاد،وگرنه سامانو میفرستم جنوب،همون کاری که قبل از تولدت قراربود انجام بدم،اما پدرت ممانعت کرد،با بابک ثبوتی بگو مگو نکن،بذار کار به جای باریک نکشه !!!! گفتم: چشم در مورد سامان،اما مشکل من با بابکه رفتارش با من درست نیست. مامان نذاشت ادامه بدم ،به علامت اعتراض بلند شد کیفشو رو دوشش انداخت و مقنعه اش رو سرش کردو گفت : من میرم اداره مالیات با بابات برو.. داشتم با چشمام دنبالش میکردم و از اینکه حرف یه غریبه رو بیشتر ازمن قبول داره حرص می خوردم که بابا پدرام گفت: بریم عزیزم بغضی که داشت تو گلوم رشد میکردو قورت دادم،یه نفس گرفتمو بلند شدم. تو ماشین تا نزدیک اداره بین منو باباحرفی ردو بدل نشد،نزدیک اداره بابا سر حرفو باز کردو گفت : با این قیافه ی عبوس میخوایی بری سر کار؟ گفتم: شمابودی عبوس نمیشدی؟ اصلا شمابگو بابایی من از کارای شرکت بیخبرم ،اما دیگه اینو میدونم که از ترخیص کالا وقتی رسیده به بندر یک تا دو ماه طول می کشه ،تا تحویل داده بشه،بعد مامان به سامان گفته،قراره جنسا برسه تو برو تا تحویل اونجا باش،قشنگ معلومه ،به هیچ عنوان نمیخواد سامان تو شرکت باشه،حالا اینو از امروز بذار کنار اذیت کردنهای از این به بعد بابک،خب یه دفعه بیرونش کنید بنده خدارو ،آوردید بچزونیدش؟ بابا سرمو بالا گرفت و گفت: روزی که رفتم دنبال باباجون و مادر جون ،آقا شاهین گفت: هوای پسرمو داشته باش ،امانت پیش شما ،منم بهش قول دادم که مثل پسر نداشتم مراقبش باشم،ازش بدی نشنیدم ،بنابراین تو فکر سامان نباش،وحرف مادرتو گوش کن عزیزم. تمام روز سرم تو کارم بود،از اطاقم بیرون نرفتم،فقط به پیامهای سامان جواب میدادم،حتی برای استراحت هم به کافی شاپ نرفتمو سفارش دادم کیک و قهوه رو بفرستن بالا. برای جواب یه سوال باید پیش آشا میرفتم،وقتی وارد دبیرخانه شدم،نه آشا بود نه پریسا ،خواستم درو ببندم و برم که آشا گفت: به به خانم خانما،یا نمیایی،یا وقتی هم میایی دیگه از اطاقت دل نمیکنی!!! گفتم : سوال داشتم آشا جان مزاحمت شدم!! آشا صندلی خالی کنارشو نشون دادو گفت: بشین عزیزم تازه نشسته بودم که پریسا اومد ،نگاش کردم تا به رسم ادب و به خاطر اینکه تو جشن تولدم شرکت کرده بود سلام کنم بهش که لبشو جمعو جور کردو سریع روشو برگردوند. از اونجاییکه منم آنقدر غد هستم که برای خودم ارزش قائل باشم از سلام صرفه نظر کردم. آشا جواب سوالمو داد،ازش تشکر کردمو از اطاق خارج شدم،حرکت بد پریسا خیلی تو ذوقم زد. علتشو نمیدونستم,ا ما اگر من آیدا بودم ازش باخبر میشدم..... چند روزی به همین صورت گذشت وچون سامان رو هم با خودم همراه کردم و با توجه به خصوصیات خوب سامان که همه چی رو با عزت و احترام دوست داشت به دست بیاره،مشکلی پیش نیومد،بابک رو هم اصلا ندیدم،فقط گاهی اوقات که صداش بالا میرفت متوجه میشدم،که تو اطاقش حضور داره، چند روزی به سال نو مونده بود که شرکت تعطیل شد و من بی تاب شمال شدم،اما مامان و بابا میگفتن تا آخرین روز اسفند ماه کار دارن ،دقیقا یه شب مونده به سال جدید،مامان با خوشحالی اومد خونه سه تا بلیط هواپیما رو میز گذاشت و گفت : همه باهم میریم کیش ،همه چی رو ردیف کردم!!! منو بابا با تعجب نگاش کردیم،از سامان که بگذریم،واقعا دلم به حال مادرجونو باباجون سوخت که منتظر ما بودن،بابا گفت: چقدر بی مقدمه ؟؟؟ مامان گفت: خوبیش به همینه دیگه ،شما فقط چندتکه لباس باید بردارید و لوازم شخصیتونو!!! گفتم: باباجونو مادرجون چی؟؟ مامان گفت: هفته ی دوم میریم پیششون !... ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟ یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!! باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم. گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد! باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر! باخنده گفتم : چشم قربان باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟ خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟ باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟ تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی. خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم. لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟ گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!! فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم، من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های به خصوص و دوست داشتنی من بودن! بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده... ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!! به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم) مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره! تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم . صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد، هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس... بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم. https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا