#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟
یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!!
باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم.
گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد!
باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر!
باخنده گفتم : چشم قربان
باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟
خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟
باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟
تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی.
خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم.
لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟
گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا
اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!!
فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم،
من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های
به خصوص و دوست داشتنی من بودن!
بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده...
ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!!
به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم)
مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره!
تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم .
صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد،
هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس...
بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۲
#نزدیکهای دور
صبح فردا اول وقت رفتم ساحل تا کنار همون تخته سنگ همیشگی بشینم،هوا سرد بود و سوزی که صبح زود از طرف دریا میامد هوارو سردتر میکرد،نشستمو به دریا خیره شدم،دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شد،روزایی که سامان فقط یه دوست بودو باهم صبحونه میخوردیم،اصلا فکر نمیکردم دوستیمون به اینجا بکشه.
::سلام دختر زیبا...
این صدای آقا شاهین بود که یه ساک مسافرتی دستش بود،رفتم جلو و احوالپرسی کردم،بهش گفتم خیلی خوشحالم میبینمش،خندید و گفت: نه به اندازه من!
پرسیدم: کجا میرید؟
آقاشاهین: چند روزی میرم جنوب!!
من: چرا جنوب ؟؟ ترلان و سامان دارن میان!!!
آقا شاهین آهی کشید و گفت: تهمینه هم داره میاد،سامان حق داره مادرشو بیاره خونه ی خودش ،با وجود من تهمینه نمیاد،اخلاق تهمینه رو میدونم , خیلی محجوب به حیاست!!!
ناراحت نگاهش کردم و گفتم: باباجونو مامان جون آماده پذیرایی از تهمینه خانم هستن،شما بمونید،
گفت: گفتم که عزیزم،سامان باید از حقش برای مادرش استفاده کنه
وسرشو پایین انداخت و رفت،پشت سرش غم و ندامت و شرمندگی مثل یه کوله سنگین رو پشتش سنگینی میکرد.
دیگه کنار دریا بودن لذتی نداشت،رفتم داخل که دیدم همه بیدار شدن،وقتی موضوع آقا شاهینو گفتم٬باباجون تو فکر رفت و گفت: شاهین مرد عجیبیه،به هرحال تصمیمش رو گرفته!!!
🔻🔻🔻🔻🔻
دم دمای غروب ،مسافرای عزیزم رسیدن،مادر جون بین راه گفته بود که برای شام منتظرشونه.
وقتی رسیدن ،سامان ترلانو تهمینه خانم رو پیاده کردو داشت سمت خونه میرفت که باباجون گفت: کجا پسرم؟؟
سامان: میرم خونه،بعد از شام میام دنبالشون
باباجون رفت جلو ماشینو گفت : پیاده شو جوون با ما به از این باش که با خلق جهانی
سامان پیاده شدو تشکر کردو گفت: اجازه بدید برم،نمیخوام باعث اذیتتون بشم.
مامانم که سرگرم احوالپرسی با تهمینه و ترلان بود ،اومد جلو وگفت: آقای پژواک انتظار دارید برای تبریک عید ما خدمت برسیم؟؟
سامان سرشو پایین انداخت وپشت سرشو خاروندو گفت: عذر میخوام حواسم نبود ،سال نوتون مبارک ،بعد رفت جلوی باباو دست دادو عید رو تبریک گفت،بعد ادامه دادکه ،رفتن پدرش غیر منتظره بوده ،فکرش مشغوله
مامان گفت: شاید در نظر آقاشاهین در حال حاضر این بهترین تصمیم بوده،با توجه به اینکه ،ایشون صاحب نظره پس باید به نظرشون احترام گذاشت.
بعداز حرفای مامان ،سامان یه نفس بلندی کشید و گفت: برام هردوشون عزیزن،اما کاری هم از دستم بر نمیاد.
بابا اومد جلو وگفت: به قول بعضیا کاش می شد سرنوشت رو از...سر...نوشت!!
بعد همگی داخل شدن،من آخر همه بودم،سامان دستشو به علامت تعارف بلند کردو منم تشکر کردمو جلوتر رفتم،قدمهامو کند کردمو برگشتم صورت مهربونشو نگاه کردم،لبخندی زدو چشمکی حوالم کردوآروم گفت: خوبی؟؟
با چشمام بله گفتمو خندیدم.
نزدیک گوشم شدو آهسته گفت: همیشه بخند,تا چال گونه ات دیوونم کنه!!!!
🔻🔻🔻🔻
بعد از شام و صحبتهای معمول ورد بدل شدن یه سری صحبتها از شرکت بین باباو سامان ،و تعریف یه سری خاطره ،دیگه وقت رفتنه
سامانو خانوادش بود.
با ترلان یه صبحونه ساحلی رو برنامه ریزی کردیم ،تا بقیه رو سورپرایز کنیم...
صبح زود ماشینو برداشتمو رفتیم از یه حلیم فروشی معروف که باباجون حلیم از اونجا میگرفت ،حلیم گرفتیم و نون بربری و عسل و خامه و ......
بعد رفتیم از خونه باباجون یه زیر انداز بزرگ برداشتیم،مادرجون بیدارشده بود،آروم به مادرجون گفتیم،چایی آماده کنه و تو فلاسک بریزه و ماهم استکان و قاشق چنگال و بقیه وسایلو برداشتیم ،بارمون خیلی سنگین بود ،داشتیم به زور میبردیم طرف ساحل که صدای سامان رو از پشت سر شنیدیم .
سامان: مجبورید تنهایی این همه وسیله رو حمل کنید ؟
برگشتم تا سامانو دیدم گفتم:
سامان جان خدا تورو رسوند...چه خوب وقتی اومدی...بیا کمک کن
سامان: اینا همه یعنی ....سلاااام
منو ترلان زدیم زیر خنده ،ترلان گفت: دستمون پر بود سلام با خودمون نیاوردیم تحویلتون بدیم آقا...
سه تایی خوب و با سلیقه وسایل صبحونه رو آماده کردیم ،فقط حلیمو ،چای مونده بود،من رفتم تا مامان و بابا و باباجونو مادرجونو بیارم،سامان هم رفت دنبال مامانش.
رسیدم خونه و همه رو بیدار کردمو گفتم: برای صبحونه همه میریم ساحل.
مامان گفت: شوخی میکنی ،تو این سرما....
مادرجون گفت: ساراجون خودتو بپوشون عزیزم
یه دفعه صدای جیغ مامان بلند شد و گفت: وای خدای من پدرام پاشو ،پاشو یه کنترل بکنیم.
بابا: چی شده سارا
مامان: هیچ کدوم از هزینه هایی که فرستادیم برای اروپا واریز نشده،در حالیکه از حساب شرکت برداشت شده،چکار کنیم پدرام،زنگ بزنم به ثبوتی؟
بابا: نه صبر کن ببینیم علتش چی بوده ،چند دقیق صبر کن،فکر میکنی ثبوتی چی میگه،مسلما میگه باید خودتون دوباره پرداخت کنید.
مامان سرشو گرفت و گفت: آخ نگار ،حواست کجا بودپولا کجا رفته....؟.
بعد یه نگاهی به ساعت کردو گفت: سامان...
ادامه دارد
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقب حرف هامون باشیم 👌🌷
دکتر فردوسی پور
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام خدمت همراهان گرامی
مسابقه کاتبین کلام مولا داریم
بعد از دو پارت رمان نزدیکهای دور
خدمتتون عرض میکنم
یاعلی💫