#رمان دورهای نزدیک
#پارت_۴
به محض اینکه رسیدیم خونه ،ترلان اجازه خواست دوش بگیره
من هم رفتم تو آشپزخانه و وسایل شام رو آماده کردم.
از مادرجون پرسیدم،جایی نرفتید،
لبخندی زد و گفت : نه مادر گفتنیامون زیادبود.
ترلان از حموم بیرون اومد و رفت رو بالکن تا موهای خوشگلو طلائیشو خشک کنه،بی اختیار گفتم :مادرجون ببین چه موهای قشنگی داره!
مادرجون به نگاهی کردو برگشت سمت من بغلم کرد و گفت: هیچ مویی به زیبایی موهای صاف و یک دست دختر شیطون من نیست
خندیدم و محکم بغلش کردم،
مادرجون گفت: وقتی بیرون بودی مامان و بابا تماس گرفتن
با هیجان پرسیدم،رسیدن؟
مادرجون: بله رسیدن و از سوئیتی که شرکت براشون رزرو کرده بود تماس گرفته بودن.
پدرم و شرکاش یه شرکت واردات قطعات ماشین های کوچک رو داره گرچه
چندسال هست که این شرکت شروع به کار کرده ،اما با تلاش پدرم و مادرم که حسابدار شرکت هست و همکاری دیگر شرکا تونسته
خودشو به اثبات برسونه
من هم بعداز کارشناسی مدیریت بازرگانی که گذروندم ،قرارشد برم شرکت وچون زبان انگلیسیم عالیه برای ثبت و قرار سفارشها همکاری کنم.
اما فعلا چون هر سال چهار ماه یکی از شرکا برای آشنایی با بعضی قطعات باید به یکی از کشورهای طرف قرارداد میرفت و امسال هم نوبت پدرم بود که به سفر خارجه بره مادرم هم با خودش برد ومن شدم دختر خونه ی باباجون و مامان جون😊
💤💤
حدود ساعت سه نصف شب بود که
با جیغ ترلان از خواب پریدم!!
سریع یه لیوان آب آوردم و رفتم بالای سرش،خیس عرق شده بود ،
باصدای لرزونش تشکر کرد. و عذر خواهی
پرسیدم: حالت خوبه مادر بزرگت رو صدا کنم؟
گفت: نه نه خوبم وتو فکر رفت.
پرسیدم: خواب بد دیدی؟
نگام کردو در حالیکه می خواست از ریختن اشکهاش جلوگیری کنه گفت: فکر میکردم از امشب دیگه کابوس نبینم!
هق هق گریه اش بلند شد،رفتم جلو تو آغوشم گرفتمشو ازش خواستم آروم باشه
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
صبح فردا وقتی چشمامو باز کردم
ترلان تو رختخوابش نبود،بعداز شستن دست و صورتم،یه نگاهی به اطراف کردم و بعله
ترلان خانمو دیدم که داره گلهای باباجون رو آب میده
وقتی منو دید دست تکون داد و یه بوس برام فرستاد.
نزدیکش شدم و حالشو پرسیدم،
گفت: خوبم آیداجون فقط این موضوع بین منو شما بمونه باشه
وچشمکی رو حواله ی من کرد،
بوسیدمش و
گفتم: حتما⛔️
مشغول صبحونه خوردن بودیم که صدای آیفون بلند شد،باباجون رفت
درو باز کرد ،یه پسر جوون با لباس کار اومد داخل و چند وسیله کارو
داخل حیاط گذاشت و به باباجون گفت: آقا سامان یه ساعت دیگه میان برای کارهایی که خواسته بودید.
پرسیدم : باباجون چه کاری دارید؟
گفت : میخوام یه سیم به اطاق شما بکشم تا از خط تلفن بتونی استفاده کنی،همینطور برای اطاقت یه تلویزیون گرفتم که حالا سامان میادو وصلش میکنه،بعد رو کرد به پدربزرگ ترلان و گفت: سلیقه ما با سلیقه جوونا نمیخونه ،شاید دخترم بخواد برنامه های خودشو نگاه کنه بهتره آزاد باشه،بهونه ی بابا مامانشو نگیره و خندید.
از شوخی باباجون همه خندشون گرفت و من خوشحال از اینکه پدر بزرگم به فکرمه
ساعت حدود ده صبح بود که مادر جون با صدای بلند گفت:
کمال جان،سامان اومده
منو ترلان هم روی صندلیهای تو حیاط داشتیم آلبوم نگاه میکردیم که با تعجب دیدم ،کسیکه به اسم سامان وارد خونه پدر بزرگم شد،همون پسر آقا شاهینه که دیروز تو ساحل دیدیمش..
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#رمان نزدیک های دور
#پارت_۵
ترلان بی مقدمه از کنارم بلند شد و رفت طبقه ی بالا
باباجون به من اشاره کردو گفت : اطاقتو به سامان جان نشون بده الان من جعبه تلویزیون رو میارم،
یه بفرمایید گفتم وجلو جلو رفتم
سامان هم دنبالم با یکی از وسایل کارش که تو حیاط بود اومد،به در. اطاقم که رسیدم ،رفتم کنار تا داخل بشه
خواستم برم پیش ترلان که گفت: آیداخانم شما تشریف داشته باشید.
با تعجب برگشتم ،ادامه داد،لطفا اینجا باشید تا محل نصب تلویزیون تون رو بگید
با خودم گفتم ،حتما پدرش اسم منو به سامان گفته!!!
برای نصب وای فای هم باید باشید
بااخم نگاش کردم
سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت : لطفا...
برگشتم جای این جعبه جادویی رو مشخص کردم چون وضعیت سیمها باید مشخص میشد.
گفتم: شما تاکارتونو به جایی برسونید میام.
باباجون اومد داخل و محل قرار گرفتن تلویزیون رو بررسی کرد.
درحال خارج شدن بودم که پدربزرگم گفت: ترلان برای ثبت نام دانشگاه میخواد بره ،شماهم برو من هستم.
هنوز حرف باباجون تموم نشده بود که سامان گفت: امروز بی فایده است ،خانم جمشیدی نیستن
منو باباجون باهم برگشتیم سمت سامان،خودشو جمع و جور کرد و گفت : مسئول مربوطه نیست فردا میاد مرخصی رفته...
یه ابرو بالا انداختم و پرسیدم: اونوقت شما از کجا خبرداری که برای ثبت نام کدوم دانشگاه میخواییم بریم ؟!
قرمز شد گفت اگر منظورتان دانشکده علوم سیاسی هست البته
وسرشو پایین انداخت
برای دومین بار بود توی این چند دقیقه که خجالتش رو میدیدم.
نقش خجالت رو صورتش وقتی زیباتر بود که چشمهای درشتش رو زمین میخکوب میشد.
پدر بزرگ گفت: آره دقیقا همون جا میخوان برن...
و رو کرد به منو گفت : برو بهشون بگو که امروز کاری پیش نمیره...
سریع از اطاق بیرون رفتم و ترلان و خانم صالحی رو دیدم که آماده شدند،ترلان تو مقنعه آجری شبیه الهه زیبایی شده بود که به نظر من فقط می تونست با یک لبخند دنیایی رو رام کنه.
رفتم جلو و گفتم : پسر آقا شاهین میگه که امروز دانشگاه متصدی نداره که کار ثبت نامت پیش بره
فردا باید بری!!! مادر بزرگش یه آه کوتاهی کشید وگفت: خیلی دیرمون میشه،ولی چاره ای نیست.
کنار ترلان رفتم و بهش گفتم فردا خودم میبرمش برای ثبت نام وچون دوست داره یه خونه دانشجویی بگیره یه خونه مناسب براش پیدا میکنیم.
مادرجون حرفامونو شنید و گفت :
فردا شما برید ثبت نام کنید ،ما بزرگترا یه خونه مناسب برای ترلان جون پیدا میکنیم.
وادامه داد،
: کاش پیش ما میموندی خیال هممون راحت بود.
ترلان رفت طرف مادرجون و بوسیدش و گفت: خانم دشتی مطمئنا زیاد مزاحمتون میشم،همینقدر که اینجا هستید برام دلگرمیه .
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صبح زود با ترلان برای ثبت نام رفتیم و دنبال واریزبهای دانشگاه بودیم که سامان رو دیدیم.
جلو اومد و بعداز سلام پرسیدم: شما هم تواین دانشگاه هستید.
گفت: نه برای ردیف کردن کار دوستم اومدم ,من امسال برای دکترا آزمون دارم.
با فضولی پرسیدم .ارشد از کدوم دانشگاه؟
گفت: دانشگاه اهواز
چندسالی اهواز بودم امسال کنار پدرم هستم ،لبخندی زد و پرسید : کاری هست انجام بدم؟
تشکر کردم و خداحافظی کردیم،وقتی برگشتم طرف ترلان دیدم صورتش سرخ شده ،چشماش پراشک و خیره به روبه رو ،دستاشو گرفتم روبه روش ایستادم و گفتم: چی شده عزیزم؟
گفت: دلم برای مامانم تنگ میشه
گفتم: ترلانی،اذیت نکن خودت گفتی با اصرار اومدی اینجا ،میدونستی از خانوادها دور میشی دیگه؟! بس کن بس کن چشمهای به این قشنگی رو پشت پرده اشکات مخفی نکن
بغلش کردم،قلبش به سرعت میزد
یه کم از خودم دور کردم تو چشماش نگاه کردم و
گفتم : حالت خوبه ،چرا استرس ؟!
به رفتن ادامه داد و گفت : حتما یه روزی بهت میگم ،حتما
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#رمان نزدیک های دور
#پارت_۷
روزها پشت هم سپری میشد و قرارهای منو سامان شکل منظم تری میگرفت،طوریکه گاهی اوقات برای دیدن همدیگه،کارهامونو کنسل میکردیم.
ترلان همراه مادروپدرش اومدن و وسایل اطاق ومایحتاج اولیه ی ترلان رو جابجا کردند و سریع رفتن.
نارضایتی از حرکات مادرش مشهود بود،وقتی با چشمهای درشت قهو ه ایش به ترلان نگاه میکرد،سرزنش رو تو حرکاتش میشد دید.
اما ترلان خوشحال بود،با اینکه به من گفته بود،دلش برای مادرش تنگ میشه!!
به هرحال ترلان خانم خوشگل ،رو به راه شد ،و تونست با محیط اطرافش هماهنگ بشه🌺
یه روز بارونی پاییز که ترلان کلاس نداشت، تماس گرفت و گفت: هوس پیاده روی کردم ،همراهیم میکنی؟!؟
ومن از آنجاییکه عاشق بارون ریز شمال بودم با اشتیاق قبول کردم.
باهم اول کنار ساحل قدم زدیم و گفتیمو خندیدیم ،بعد طرف خیابون رفتیم واز کنار جاده شروع به قدم زدن کردیم،کم کم بارون شدت گرفت وما دیونه وار سرمونو به طرف آسمون می گرفتیم و از خدا بخاطر این رحمت فرح بخشش تشکر میکردیم،اینقدر غرق
خودمون شدیم که متوجه نشدیم ،خیلی از خونه دور شدیم،و بازهم غافل از اینکه ،منزل پدر بزرگم با شهر چالوس فاصله داره،ما به طرف خلاف شهر می رفتیم ،واین باعث شد به جاهای خلوت و کم تردد برسیم.
رو کردم به ترلان و گفتم:
وای ترلان خیلی دور شدیم بارون هم شدید شد چکار کنیم ؟!
ترلان یه نگاه به مسیری که اومده بودیم کردو گفت: بیا با عجله و گامهای بلند بریم،چاره ای نداریم!
همینطور که تند تند میرفتیم،صدای بوق یه ماشین مارو میخکوب کرد.
داخل رو نگاه کردم و با خوشحالی به ترلان گفتم : این سامانه😊
ترلان هم با هیجان گفت : چه خوب !!
سریع سوار ماشین شدیم ،هردو عقب نشستیم.سامان یه نگاهی از تو آینه کرد و گفت: من دیونه هایی مثل شماندیدم،این چه کاریه؟ اینجا چکار میکنید؟!
لبم رو گزیدم و اشاره کردم،شاید ترلان ناراحت بشه .
سامان تذکر منو نادیده گرفت و گفت : دیگه این کارو نکنید،دل آدم هزار راه میره،بگید کجا می خوابید برید.
دیگه طاقت نیاوردم،با صدایی که از حالت معمولی بلندتر بود گفتم:
شما الان چه کاره ای که باید بدونی ما کجا میریم ،کی میریم؟
یه پوف بلندی کشیدو دستشو لای موهاش برد و با مشت به فرمون ماشین زد .
ترلان مثل همیشه ساکت بود.حرصم گرفته بود ،تا سامان و میدید لال میشد.
با حرص گفتم،نگهدارآقا سامان
ترلان دستمو گرفت و آهسته گفت:
منظورشون کمک هست ،حتما نگران شدن
گفتم : من دلیلی برای نگرانی نمیبینم.
وبا اخم به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.
سامان از آینه حرکات منو زیر نظر داشت.رسیدیم جلوی کوچه ای که منزل پدر بزرگم بود،اما درست همونجا سامان پاشو رو گاز گذاشت،تقریبا فریاد کشیدم،کجا داری میری؟
سامان با آرامشی که فکرشم نمی کردم گفت: میریم جاییکه دلیل نگرانیمو بهت بگم.
منو ترلان با تعجب به هم نگاه کردیم 😳😳
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۸
#نزدیکهای دور
فرزاد خان ساعت ۱۰ اومد شرکت،تا چشمش به من افتاد ،ایستادو چشماشو ریز کردو گفت: اینه به این میگن ماشین نویس مخصوص رئیس!!! باید ترفیع بگیری !
چشمامم رو رو زمین دوخته بودم،اگه فکر میکردم این اراجیف رو بگه ،هیچ وقت این مدلی نمیامدم شرکت, خیلی به خودم لعنت فرستادم.زیر بار نگاه بی شرم فرزاد داشتم آب میشدم،به زور نفس میکشیدم،بلاخره از میزم دور شد و من سر خوردم رو صندلی و مثلا مشغول کارام شدم،اما با حرص دندونامو فشار میدادم.
ساعت کاری تموم شد ،اومدم بیرون
شاهین رو با پرایدش دورتر از شرکت دیدم ،تا منو دید چندتا چراغ زد ،منم از خدا خواسته رفتم پیشش،درو بی تعارف باز کردم و نشستم ،اخمام تو هم بودطوریکه شاهین به صدا در اومد و گفت: هنوز از صبح دلخوری؟؟ منکه گفتم
دلیلش چی بود،تهمینه جون اذیت نکن!!
در حالیکه اجازه دادم اشکام رو گونه هام بغلطن گفتم: چقدر دوسم داری؟؟
بهم نزدیک شد و گفت: تهمینه من فکر میکردم صبورتر از این حرفایی،به همون خدایی که میپرستی ،من هیچ صنمی با شراره ندارم ،باور کن!!!
گفتم : با شراره کارندارم،تو چقدر منو میخوایی؟؟
گفت: دنیامو باتو میخوام،تو رویاهام هستی،تهمینه تو این شهر غریب ،تنها تو هستی که میخوام به پاش جونمو بدم!
تو صورتش دقیق شدم و
گفتم: جونت مبارک خودت،کی میایی خواستگاریم؟
یکه خورد،تعجب کرد ،درحالیکه نفسشو عمیقتر میکشید گفت:اینو جدی میگی؟؟ من تمام آرزومه تهمینه
یه دفعه متوجه نشدم چی شد،فقط داغی لبهاشو رو پیشونیم حس کردم.
انکاری بغضم آب شده بود،راحتر نفس میکشیدم.
به شوخی گفت: کاش این شراره زودتر مارو برای چایی دعوت میکرد.
بهش نگاه کردم و در حالیکه با لبام بازی میکردم،بالاخره گفتم: فرزاد داره پاشو از گلیمش فراتر میذاره!!
خنده اش خشکید٬ به چشمام دقیق شد و گفت: اتفاقی افتاده؟ پیشنهاد بی شرمی بهت داده؟
ساکت بودم.
دستشو کوبید رو فرمون ماشین و گفت: چی ....گفته...بهت...تهمینه!؟!
گفتم: هیییچییی،فقط میخوام بدونه که هر طوری دوست داره نمیتونه فکر کنه
شاهین گفت:در اولین فرصت میگم خواهرم بیاد و بیاییم خونتون،من یه خواهر دارم ،میدونی که پدرو مادرم فوت شدن،با هیچ فامیلی هم ارتباط نداریم،اونم بخاطر رفتاربدشون با پدر و مادرم،بنابراین فقط خواهرم بیاد میاییم خونتون
چشماش قرمز شده بود،دور لبشو به دندون میگرفت و معلوم بود داره حرص می خوره
فردای اون روز همون تیپ معمولی رو زدم ،پشت میز کار نشسته بودم،که فرزاد اومد تا منو دید گفت: چه زود پس رفت کردی؟؟؟
گفتم: اینطوری راحترم
گفت: یعنی نمیخوایی اضافه حقوق داشته باشی
سرمو پایین انداختم و گفتم: حقوقم کافیه!!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
دوروز بعداز صحبتهام با شاهین،یه روز عصر که تو منزل بودم،تلفن زنگ زد, مادرم گوشی رو برداشت،بعد از سلام و جواب دادن به احوالپرسی تماس گیرنده ،گفت : شما؟؟ خواهر آقای پژواک؟
قلبم تند تند میزد،خواهر شاهین بود،رفتم تو اطاق تا بهتر متوجه بشم چی میگن،خواهر شاهین گفته بود از همدان اومده ومیخواد برای خواستگاری مزاحم بشه
مامانم هم قرار روز پنج شنبه رو با خواهر شاهین اوکی کرد.
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد گفت: آقای پژواک کیه؟
گفتم: مإمور خرید شرکته
گفت: خب؟......
گفتم: خب همین!!
نگام کردو گفت : این پسره فارسه ،فکر نکنم بابات قبول کنه!
گفتم: وا شماهم که فارس بودید،چه بدی داشتید؟؟
گفت: من زنشم،تو دخترش هستی
از من گفتن
تو فکر فرو رفتم ،وای خدا،اینو چکارش کنم؟؟
مامان پرسید: اینجا چکار میکنه!؟
گفتم: تو سربازی باآقا فرزاد آشنا شده،فرزادهم گفته که باباش قول داده اگر سربازیشو تموم کنه،شرکت رو میسپاره بهش،فرزاد هم به شاهین گفته بعداز سربازی بیاد تو شرکت باباش...
وسط حرفم مامان گفت: کم اطلاعات نداریا!!! که اسمشم شاهینه
و چشماشو ریز کردو به من که داشتم اطاقو ترک میکردم نگاه کرد.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#رمان
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca