eitaa logo
#مجله_جامع_آرامش_مانا_
3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
در مجله جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌺❤️🌺 .....هیوا: کورش خان ، سرما میخوری اینجا چرا ایستادی؟ سمت صداش چرخیدمو گفتم: برو تو هوا سرده... هیوا: نمیرم... من: عه...بچه شدی؟ هیوا: نه به اندازه ی شما!... نمیتونستم بذارم بیشتر از این رو ایون بمونه... داخل اطاق شدمو هیوا رو به سمت اطاقش بردم... دکتر و ایلیا خوابیده بودن...هیوارو به سمت تختش بردمو گفتم: کی گفت از جات بلند شی...میخوایی سرت گیج بره کار دستت بدی؟ هیوا رو لبه ی تختش نشست و گفت: کی میری؟ از سوالش تعجب کردم، با دلخوری گفتم: میدونم از بودنم تو خونت راضی نیستی...اجازه بده هوا روشن بشه...دکتر و ایلیا هم از خواب بیدار بشن ، میریم... هیوا از رو تختش بلند شدو به سمت پنجره ی اطاقش که طلوع آفتاب رو نشون میداد رفت و گفت: منظورم عمارته؟ آهی کشیدمو کنارش ایستادمو گفتم: هیوا ...چرا اینطوری باهام حرف میزنی ؟....قهری؟تو گفتی قهر بلد نیستی! برگشتو رو به روم ایستادو گفت: یه بار کیوان کاری رو انجام داد که باعث شد از دستش عصبانی بشم....رومو برگردوندمو بهش گفتم، باهات قهرم چرا اینکاری کردی؟ کیوان اومدو جلوم نشست و گفت: هیوا....قهر یعنی چی؟....یکی مثل کیوان که انقدر دلش صاف و بی تکلف بودکه حتی قهرو نمیشناخت... یکی هم مثل من که دلخوریا و بغضام انقدر بزرگ شدن که جاشونو به قهر دادن... بهش نزدیکتر شدمو گفتم: هرچی درد و ناراحتی و بغض و دلخوری داری به جون میخرم...باهام قهر نکن...اینو تحمل نمیکنم... هیوا ساکت ایستادو طلوع آفتابو تماشا کرد....زیر گوشش زمزمه کردم: این طلوع و غروبهارو انقدر دیدم که به قول معروف حفظ شدم، ولی هیچکدومشونو بدونه یاد تو تماشا نکردم... قطره اشکی که رو گونه اش افتاده بود رو با انگشتم پاک کردمو ادامه دادم: قرارمون این بود که عید بریم عمارت... هیوا :دیره، کوروش خان خیلی دیره! برگشتو چراغ اطاقشو روشن کرد.رو صورتم زوم کردو وقتی چشمای قرمز شده ام رو دید گفت: خودتم میدونی کوروش خان، باید برگردی خیلی زود‌... من: باید ایلیا رو آماده میکردم، از طرفی باید ببینم رفتار عمارتیها با ایلیا چطوره؟ نمیخوام به عنوان یه پادو ببرمش عمارت... هیوا: شنیدم ایلیا دارو استفاده میکنه...بیماریش چیه؟ کوروش: یه بیماری نادر که باعث میشه بدنش علیه خودش اقدام کنه...اول فکر میکردن یه حساسیت پوستیه...اما بعد از یه سری آزمایش و نمونه برداری متوجه شدن سیستم ایمنی بدنش اینطوره....یه قسمت از پوست بدنش ابتدا قرمز میشه بعد از چند وقت همون قرمزی تیره وتیره تر میشه و پوستش نازک میشه و بعد روی پوست میترکه و بعد خونریزی و..... هیوا: آخی....چند وقته اینطوریه؟ بچه چه عذابی میکشه!! من: پدرش که یه کوهنورد ماهر بود و به عنوان راهنما برای گروهای کوهنوردی کار میکرد، یه روز منو از بین برف و کولاک سخت نجات دادو بعد از اون ماجرا باهم دوست شدیمو رفت و آمدمونو بیشتر کردیم...پدرش میگفت، مادر ایلیا تو همین برنامه های کوهنوردی ، زندگی و منو پسرشو گذاشتو دنبال یه بچه پول دار شهری رفتو دیگه برنگشت... ایلیا پنج سالش بوده که پدرش متوجه میشه زخمهای بدنش عمیق میشن و خوب نمیشن...بعد از کلی آزمایش ، تشخیص میدن ، سیستم ایمنی بدنش ...باعث خودآزاری میشه...یه سری دارو بهش میدن تا بتونن بیماری رو کنترل کنن... من ایلیا رو وقتی دیدم که هفت ساله بود...گاهی اوقات پیش من میموند تا پدرش به کارش برسه...تا اینکه تو یه حادثه سقوط میکنه و جونشو از دست میده...تو مراسم فوتش ، مادرش نبود تا بچه رو تحویل بگیره‌..دوتا عمه هاش هم انقدر پیرن که خودشون یه پرستار میخوان‌...بنابراین تصمیم گرفتم، تا وقتی مادرش بیاد دنبالش ازش نگهداری کنم....قبل از چهلم پدرش ، زخمها با توجه به اینکه داروهاشو سر وقت میدادم، سرباز کردنو ایلیا رو خیلی اذیت کردن...چند شب بیمارستان خوابیدو تو همون روزا، دکتر مهرداد رو پیدا کردمو ازش کمک خواستم‌‌....دکتر هم بعد چند روز رسید...نمونه و آزمایشهارو گرفت تا پیش یه متخصص تو تهران ببره...دکتر مهرداد بهم گفت ، کیوان فوت شده...اما به هیچ صورتی نمیتونستم ایلیا رو ترک کنم....بعضی از افراد این روستا فکر میکردن بیماری ایلیا بواسطه ی زخمهایی که خونریزی میکنه ، قابل انتقاله..برای همین به منو ایلیا نزدیک نمیشدن....کسی نبود تا برای چند روز لااقل ایلیارو پیششون بذارم....بعد از دوماه جواب آزمایشها و نمونه برداری اومدو داروی اثر بخش این بیماری به دست دکتر مهرداد به ایلیا رسید...الانم دوز داروش پایین اومده...من خیلی امیدوارم این بیماری تو بدن ایلیا ریشه کن بشه.... هیوا که شش دونگ حواسش به حرفای من بود، با کشیدن آه گفت: چقدر این بچه عذاب کشیده....نمیدونم چی بگم...فقط اینکه چقدر خوب که بودی کوروش خان...وگرنه معلوم نبود سرنوشت یه همچین پسر باهوشی چی میشد... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 ......کوروش هیوا: خوب حالا چرا عمو نادم شدی؟ میخواستی پیدات نکنیم؟ نیشخندی زدمو گفتم: معنی نادم...مناسب حال منه!!...گرچه شاید کسی باورش نشه...ولی واقعا پشیمونم هیوا...هرچی بیشتر پیش میریم...کارم سختر میشه... هیوا: همین فردا برو عمارت و دل آقاجونو مادرو بدست بیار، ایلیا پیش من میمونه تابرگردی! من: همینطوری که نمیشه!....من برنامه داشتم... هیوا: هیچ برنامه ای مهمتر از این نیست... من: میرم اما زود بر میگردم... هیوا: برای چی ؟ گفتم ایلیا پیش من هست خیالت راحت! من: نمیتونم اینجا تنهات بذارم!... هیوا: کوروش ....مگه منو تو آوروی اینجا؟ این چه حرفیه؟ دستاشو گرفتمو گفتم: نخواه که تنهات بذارم...نمیتونم!!...مگر اینکه! هیوا: مگر اینکه چی؟ نشوندمش رو تختو گفتم: مگر اینکه همین امروز جواب مثبت به خواستگاریم بدی! چشمای هیوا گرد شدو گفت: یعنی چی؟میخوایی مجبورم کنی؟ میخوایی دوباره همون کاری رو بکنم که قبلا به خاطر دل یکی دیگه کردم؟ دیگه کم آوردم ، دستام لرزیدو دستای هیوا از بین انگشتام فرار کردنو ناباورانه در حالیکه حس میکردم صدام میلرزه گفتم: هیوا...من برات تموم شدم؟! آب دهنشو قورت دادو گفت: یه مسئله ی مهمتر هست که باید بهش فکر کنیم...اونم برگشتنت...و قبول ایلیا تو عمارت... نفس حبس شدمو به شدت بیرون دادمو گفتم: نگو برات مهم نیستم....نگو دوباره از دستت میدم...نگو دلت جای دیگه است!...هیوا ازدواج اولت رو خودت رقم زدی ...با اینکه به آب و آتیش زدمو گفتم اینکار درست نیست...بهت گفتم حاضرم هرکاری بکنم تا منصرف بشی...بهت گفتم حتی در صورت مخالفت خان سالار و مادر ، عمارتو ترک میکنیم...اما خودت نخواستی...با بغض سر سفره عقد نشستی...اشک و غمهاتو پشت در و دیوار اطاقت پنهون کردی تا کسی نتونه بهت بگه اشتباه کردی...اما خودت میدونستی اشتباهه...کیوان برادرم بود...اما...اما خودتم متوجه شدی فقط و فقط یه پرستار میخواست...و تو آینده و احساست رو پای این گذاشتی که مدیون محبت خان سالارو مادر هستی و خواستی به بدترین وجه محبتشونو تلافی کنی...گرچه میتونستی راه دیگه ای رو انتخاب کنی!... هیوا دستشو جلوی دهنش گرفتو گفت: دیگه نمیخوام به اون روزا فکر کنم... دستمو زیر چونه اش گذاشتمو صورتشو بالا آوردمو گفتم: منم نمیخوام تو به اون روزا فکر کنی...الان موقعیتمون فرق میکنه...من نه مثل سابق، بلکه بیشترو بیشتر میخوامت...هیوا این عاشقی رسوام کرده...خودتم میدونی...دیر یا زود علت رفتنم از عمارت رو خان سالارو مادر هم متوجه میشن...ولی میخوام که کنارم باشی... هیوا سرش پایین بودو به حرفام گوش میکرد...وقتی حرفام تموم شد...نفس عمیقی گرفتو گفت: بهم وقت بده... من: تاکی؟ هیوا: تا دوباره خودمو پیدا کنم...بذار درک کنم هیوا کریمی هستم...دختر جعفر و سمیه...بذار از اون روزهای تلخ جدا بشم. ادامه دارد نوبسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 ....هیوا روز سه شنبه یه جلسه اولیا و مربیان داشتیم تا تو اون جلسه برای بچه هائیکه نمراتشون بیشتر از بقیه بوده با کمک اولیا یه جشن کوچیک بگیریم.... داخل دفتر نشسته بودمو سوالهای امتحانی ریاضی رو طرح میکردم که با صدای سلام کوروش سرمو بالا آوردم... من: سلام...خوبی؟؟ کوروش : خوبم ممنون....از اونجاییکه اولین باره تو جلسه اولیا و مربیان حاضر میشم نمیدونم کجا جلسه برگزار میشه... لبخند پررنگی رو لبم نشست و گفتم: به به آفرین عمو نادم...به ما افتخار دادین... کوروش هم خنده ای تحویلم دادو گفت: دیگه شنیدیم یه خانم مدیر داره اینجا که می ارزه به همه ی... حرفش تموم نشده بود که اقای جلالی وارد دفتر شد... یه سلام کوتاه به کوروش کردو گفت: خانم کریمی ، خانوادها اومدن تشریف بیارید ... به کوروش اشاره کردمو گفتم: لطفا اقای سالاری رو راهنمایی کنید ، من الان میام... کوروش که نگاهش نشون میداد، راضی نیست با آقای جلالی بره گفت: من با شما یه کار کوچیک داشتم... با شنیدن حرف کوروش جلالی از اطاق خارج شد... رو صورت کوروش خیره شدمو گفتم: بفرما آقای سالاری... رو صندلی که کنارش بود نشست و با کمی این پا اون پا کردن گفت: میخوام تو این مدرسه معلم بشم... به قدری این جمله برام غیر منتظره بود که اَبروهام پرید بالا و همزمان گفتم: چی؟؟؟؟معلم؟؟؟ بعد یه برگه رو میز گذاشتو گفت: چند روزه دنبالش بودم ...امروز تقریبا تاییدیه اش رو گرفتم... من: چطوری؟ مگه به همین آسونیه؟؟؟ کوروش: البته من به عنوان معلم کمکی تقویتی هستم...و هیچ چشمداشتی نسبت به درآمدش ندارم... من: چرا اینکارو کردی کوروش...آقاجون و مادر چی میشن؟؟؟ کوروش: به فکر اونام هستم...برات توضیح میدم... از رو صندلی بلند شدمو گفتم: بریم اولیا منتظرن... همراه کوروش از راهرو رد شدیمو وارد کلاس شدیم، با دیدن کوروش پچ پچ ریزی کلاس رو در بر گرفت... کوروش با یه سلام تقریبا بلند پشت یکی از نیمکتها که نزدیکتر به میز من بود نشست... بعد از نطق کوتاه من وخواسته ای که از اولیا داشتم...رو به کوروش کردمو گفتم: در ضمن آقای سالاری به عنوان معلم تقویتی تو مدرسه ما با تاییدیه آموزش و پروش استان لرستان مشغول به کار میشن.... بعد از گفتن این جمله...شارونا و آرشاویر جلالی با تعجب نگاهم کردنو اوناهم شروع به پچ پچ کردن... بعد از چند لحظه که اجازه دادم پچ پچها ادامه داشته باشه...متوجه نگاه خشمگین آرشاویر شدم که روی کوروش زوم کرده بود.... یکی از اولیا بلند شدو گفت: خانم مدیر، این آقا رو از کجا میشناسید؟چطور انقدر زود باهاش عیاق شدین؟؟ با چه اطمینانی بچه هامونو تحویلش بدیم؟ اصلا این آقا چقدر سواد داره؟؟؟ نگاهی به کوروش کردم که با یه لبخند ملیح سرش پایین بودو گوش میداد... آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به خودم مسلط باشم...اینجا یه روستا تو محرومترین نقطه ی لرستان بود...مردمی دل پاک و ساده که زندگیشون رو شفافیت و اعتماد بنا شده بود، حالا با اومدن کوروش که یه مجهول الهویه بود...و نزدیک شدنش به من، باعث شده بودیم این حس شفافیت و اعتمادشون به من کم رنگ بشه.... یه نفس عمیق گرفتمو گفتم.......... ادامه دارد نوبسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 ......هیوا گفتم: این آقا برای من غریبه نیستن...گرچه فکرشم نمیکردم که تو روستای شما زندگی کنن...ایشون برادر شوهر مرحوم شده ی من هستن...که بنا به دلایلی از خانواده دور شدن...و هیچکدوم نمیدونستیم که کجا زندگی میکنن...تا اینکه خیلی اتفاقی متوجه شدم...عمونادمِ ایلیا همون برادر شوهر منه....در مورد سوادشون باید بگم ایشون خارج از کشور ، مدرکشونو گرفتن، وبا توجه به اینکه پدرشون پیشنهاد داده بودن که تو لندن بمونن و کاری رو برای خودشون شروع کنن...اما ترجیح دادن به ایران برگردن..... حرفهام که تموم شد، یه خانمی گفت: خب زودتر میگفتید خانم کریمی ، چقدر بده پشت سر یه آدم درستکار اینهمه شایعه بشه...اصلا معلوم نیست این شایعه هارو کی درست کرده؟؟... سرمو تکون دادمو گفتم: بله درست میگید ، من باید زودتر میگفتم...به هر حال اگه قبول کنید عضوی از روستای شما هستم...و مطمئنن تو جمع صمیمی و بی غل و غش انسانهای نازنینی مثل شما نباید آدم ناجوری وارد بشه.... همه با هم دست زدنو منم تشکر کردم.... قرار بود از فردا کوروش کارشو شروع کنه و جشن بچه ها هم برای هفته ی بعد برنامه ریزی شد... کوروش روز اول کاریم سعی کردم خیلی زودتر از خواب بیدار بشمو سرحال و قبراق سر کلاس برم...قرار بود...تو درس تاریخ و جغرافیا امروز با پسرا کلاس داشته باشم... وارد دفتر که شدم خانم جلالی رو دیدم که مشغول تصحیح یه سری ورقه بود...سلام کردمو اونم جوابمو دادو گفت: بفرمایید تا خانم کریمی تشریف بیارن... یه نیم ساعتی نشستم...اما خبری از هیوا نشد... به خانم جلالی گفتم: خانم کریمی دیر نکردن؟ نگاهی به ساعت انداختو گفت: بله دیر کردن...ان شاالله میان، اگر قرار بر این بود که نیان حتما تماس میگرفتن... در همین حین آقای جلالی وارد شدوسلام کرد، خانم جلالی گفت: چقدر دیر کردی؟مگه امروز کلاس نداری؟ آرشاویر دستی تو موهاش کشیدو گفت: خواب موندم...ساعت اول کلاس ندارم...برای همین عجله نکردم... یه نگاه به صندلی خالی هیوا کردو گفت: خانم کریمی نیومدن؟ خانم جلالی: نه هنوز ...خیلی دیر کرده باید یه زنگ بزنم.... خانم جلالی چندباری پشت هم شماره ی منزل هیوا گرفت اما هیوا جواب نداد...گوشی تلفن رو سرجاش گذاشتو گفت: حتما تو راهه، من با دخترا کلاس دارم با اجازتون میرم سر کلاس... به احترام حرفش یه کم تو جام تکون خوردمو گفتم: خواهش میکنم... نیم ساعت دیگه گذشت...آرشاویر سر کلاس پسرا رفته بود تا ساکتشون کنه ... دلم طاقت نیاورد...به سمت خونه ی هیوا رفتم... چندین بار دستمو رو زنگ گذاشتم اما خبری از هیوا نشد... دوتا مرد که رد میشدن...جلو اومدنو گفتن: خانم مدیر این ساعت مدرسه است...اگر کارش دارید برید مدرسه.... با هول و تکونی که تو دلم افتاده بود گفتم: از صبح تو مدرسه منتظرش بودیم نیومده...خبری ازش نیست‌..میترسم حالش خوب نباشه... دوتا مرد به هم نگاه کردنو خلاصه یکیشون گفت: الان میرم دنبال کد خدا ... دل تو دلم نبود...خیلی دلشوره داشتم...گرچه اون مرد زود برگشت اما برای من به اندازه ی یه سال طول کشید!!... کد خدا نفس نفس زنان همراه دو نفر دیگه رسید...بعد از یه مشورت کوتاه قرار شد یکی بره رو دیوارو درو باز کنه.... تا در باز شد، خودمو داخل حیاط انداختمو هیوا رو صدا زدم... در هالو باز کردمو داخل شدم...ظاهرا همه چی مرتب بود...دنبال نشونه یا نوشته ای بودم تا بفهمم هیوا کجاست... کیفی که داخلش کیف پول و یه سری مدارک معمولی بود نظرمو جلب کرد... هیوا هرجا رفته ...خیلی دور نبوده که کیفشو رو نبرده...فقط رخت آویز کج شده ی اطاقش نشون میداد که عجله داشته...چون چندتا از لباسهای رخت آویز رو زمین افتاده بود... یکی از مردا تا خواست به چیزی دست بزنه جلوشو گرفتمو تقریبا داد زدمو گفتم: به هیچی دست نزنید...شاید لازم باشه اثر انگشت کسی رو پیدا کنن.... خیلی زود از طرف پلیس اگاهی با تماس کد خدا وارد خونه شدن و منو بقیه هم بسیج شدیم تا همه ی روستارو بگردیم....با خبر کردن مردم روستا از طریق بلندگوی مسجد.‌‌تقریبا همه ی مردم روستا دنبال هیوا بودن..... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 .....کوروش مثل دیونه ها هر جایی رو که فکر میکردم شاید هیوا اونجا باشه میگشتمو هیوا رو صدا میزدم... نزدیک ظهر بودو هیوا پیدا نشده بود... حسابی کلافه بودم...از شهر دوتا مامور اومدنو کلی سوال پیچمون کردن...یه سری سوال مبنی بر اینکه این خانم بدخواه ویا دشمنی داره یا نه؟ که البته همه به اتفاق گفتیم کسی نبوده که دشمن و بد خواه داشته باشه...تو روستا برای همه محترم بوده... از خانم جلالی که ارتباطش بیشتر بود در مورد مکانهایی که امکان داشته بره...و یا خانواده ی دانش آموزی که ممکن بود هیوا بهشون سر بزنه پرسیدن.... اعصابم به هم ریخته بود...استرس شدید باعث عصبی شدنم شد... هیوا ......سایه اش رو دیوار انباری که توش زندانی شده بودم افتاد.... خودمو جمع و جور کردمو با نفرت بهش نگاه کردم.... جلو اومدو دستشو زیر چونه ام گذاشتو سرمو بالا آوردو گفت: چطوری هیوا خانم؟ عاشق دل خسته ات بدجوری در به درت شده! برای همینم حالا حالا ها مهمون من هستی تا مردیکه آشغال جول و پلاسشو جمع کنه و بره.... با صدای صاف و محکم گفتم: آشغال تویی....تویی که تو پوست بره ، نزدیکم شدی...تف به روت ، ازت متنفرم... دندوناشو بهم فشرود و گفت: خفه شو...راه نجاتی نداری...باید به خواسته ی من جواب بدی...تا ۲۴ ساعت بهت مهلت میدم یا خودت مثل یه خانم عاقل پیشنهادمو قبول می کنی....یا اینکه به زور اسیر من میشی ....اینقدر عاقل هستی که بهترین راه رو انتخاب کنی... بعد یه تکه نون و یه قطعه پنیر رو تو یه پیش دستی و یه بطری آب گذاشتو به طرف در انبار رفتو گفت: امشب موش تو این انبار نمیاد اما اگر به حرفام عاقلانه فکر نکنی...چندتا موش هم سر سفره ی نون و پنیرت مهمونت میشن... بعد خنده ای کردو دندونای ردیفشو نشونم داد.. نگاهمو ازش گرفتمو سعی کردم تا قبل از رفتنش اشکام جاری نشه‌... خیلی آروم درو بستو از حیاط خارج شد... سرماو رطوبت زیر زمین اذیتم میکرد...مجبور شدم از پتوهای کهنه ی داخل انبار برای گرم شدنم استفاده کنم... دست خودم نبود، اشکای گرمم قطره قطره رو لباسم میریختو نمیدونستم سرنوشتم چی میشه؟ به روزهایی که تو این روستا سپری کردم فکر کردمو از ته دل از خدا خواستم تا منو دوباره به همون روزهای خوب که از سرنوشت غم انگیزم جدام کرده بود برسونه... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 کوروش .....الان که نزدیک غروبه مامورا بیشتر شدن...اما هرچقدر ما بیشتر میگردیم ، کمتر نتیجه میگیریم... برای اینکه مطمئن بشم هیوا پیش خان سالار و مادر نیست و یا احیانا اتفاقی براشون نیوفتاده که مثلا هیوا با عجله خونه رو ترک کرده باشه...مجبور شدم خارج از برنامه ام با عمارت تماس بگیرم...بعد کلی حال و احوال از هیوا پرسیدم که گفتن یکی دو روزه باهاش تماس نداشتیم...امروز هم تلفن منزلشو جواب نداد و مدرسه هم نبود‌...مادر میگفت: احتمالا برای کار اداری رفته شهر... با اینکه نمیخواستم نگرانشون کنم ، اما مجبور بودم حقیقت رو بگم...بنا براین گفتم: از امروز صبح هیوا گم شده...وکسی هم نمیدونه کجاست... مادر با تعجب گفت: تو از کجا میدونی...هیوارو دیدی؟ گفتم: قصه اش طولانیه...الان فکرم مشغول هیواست...بعد از خدا حافظی کنار یکی از مامورا رفتمو گفتم: هیوا منزل پدرم هم نرفته...و هیچ فامیل دیگه ای نداره... مامور دستی رو ریش پر پشت و بلندش کشیدو گفت: قضیه مهمتر از این حرفهاست...خانم کریمی جای دوری نیست...اینو مطمئنم! من: چطور؟ مامور: اگر به زور بود باید یه نشونه ای چیزی از خودش به جا میزاشت... عصبی دستمو رو سرم گذاشتمو اطاق رو بالا و پایین رفتم...مغزم هنگ کرده بود...هیوای من دوباره از دستم رفت و اینبار هم نتونستم کاری براش انجام بدم.... هیوا ساعت یازده شب دوباره صدای باز شدن در انباری اومد... با صدای نکره اش صدام زدو گفت: چطوری خانم مدیر...خوش میگذره؟ نفس نفس میزدم ، دلم میخواست با تمام قدرتم دستمو بندازم دور گردنشو...از زندگی ساقطش کنم... اما حیف که قدرتم این قدر نبود... دو زانو نشستمو با التماس گفتم: خواهش میکنم آرشاویر ...منو آزاد کن و مطمئن باش از این موضوع با کسی حرف نمیزنم...این خبط بزرگو نکن...بذار وجه ات بین مردم همونطوری باشه که قبلا بود...من واقعا این آرشاویرو نمیشناسم....التماست میکنم... لحظه ای رو صورتم خیره شدو گفت: منم دوست دارم کما فی السابق ، به زندگیمون ادامه بدیم... بدونه سر خر ازدواج کنیم...بچه دار بشیم...واین فقط و فقط به تو بستگی داره...وگرنه برای همیشه تا جاییکه گیسات مثل دندونت سفید بشه، اسیر من خواهی بودو تو جاییکه هیچکس ازش خبردار نمیشه...تحت اختیارمی‌. من: چه فرقی میکنه در هر صورت اسیرتم.... آرشاویر: نه راه اول اینه که ببرمت یه جایی و عاقد عقدمونو بخونه و چند صباحی ؟ اومممم شاید سه ماه زندگی کنیم...بعد با هم به روستا برگردیمو بقیه رو سورپرایز کنیم....یا اینکه قید همه چی رو بزنیم و تو مثل یه زندانی ....مثل یه مجرم که باید به بدترین صورت تمکین کنه تو زندان من باشی...هیچکس هم ندونه کجایی...کدوم؟ از حرفاش حرص تمام وجودمو گرفت...از لای دندونام داد زدم:خیلی پستی آرشاویر....خیلی پست...خواهرت کجاست دسته گلتو ببینه؟ آرشاویر بلند شد و اومد جلو گفت: گنده تر از هیکلت حرف نزن!!!... بعد پاشو رو انگشت دستم گذاشتو گفت: من این انگشتای نجسو که تو دستای اون پسره ی آشغال هرزگی میکردو میشکنم... فشاری که رو انگشتم داد طوری بود که انگشتر تو دستم شکستو دادکه آه از نهادم بلند شد..‌‌. پاشو از رو انگشتم برداشتو گفت: فردا شب ساعت ده منتظرم باش...از این زندان بیرون میایی و میریم جاییکه تصمیمش با خودته....زندان یا یه زندگی مشترک عاااااالی! بعد از رفتنش از درد ضجه زدم...انقدر تو دلم درد بود که زخمی شدن انگشتم و دردش و پارگی پوستش در مقابلش هیچ بود.... حقیقتش از تاریکی و اون انبار و خونه ی متروکه که توش زندانی بودم میترسیدم...یه پنجره کوچیک نزدیک سقف بلند این انباری بود که حتی شکستش جز اینکه باعث میشد سرما داخل بیاد هیچ نفعی برام نداشت‌..‌فشارم افتاده بود...وای که چقدر دلم یه چایی گرمو چندتا تکه شکلات میخواست...به نون خشکی که جلوم بود نگاه کردم...یه تکه تو دهنم انداختمو به زور آب پایین دادم.... پرده ی اشک لعنتی باعث میشد همه جارو تار ببینم...سرمو بالا گرفتمو با دوتا دستم رو صورتم کوبیدمو گفتم: آخ خدا جون کاش به جای این خوشگلی ، بهم شانس میدادی..اونوقت اینقدر در به درو بدبخت نبودم....انقدر گریه کردم که تو گریه و اشکو آه دیگه چیزی نفهمیدم.... ادامه دارد نویسنده : فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 کوروش ساعت سه نصف شب بود، من همراه دوتا مامور داخل منزل هیوا بودیم...از خستگی نای تکون خوردنو نداشتیم... با صدای زنگ در متعجب به هم نگاه کردیم... یکی از مامورا به من گفت: برو درو باز کن ...من پشت سرت بین شاخه ی درختا مخفی میشم...خوب دقت کن...ما منتطر کسی نیستیم، وگرنه زودتر بهمون اطلاع میدادن...هرکی هست حتما خبری از خانم مدیر داره.... به طرف در حیاط رفتمو درو باز کردم... با دیدن خان سالارو مادر چشمام از تعجب گرد شد.... گفتم: شما؟ این وقت شب؟ بغض گلومو فشار دادو خودمو تو بغل خان سالار انداختم...درسته مرد گریه نمیکنه!!!...اما الان مردی روبه روم بود که تمام مردونگی و اقتدار منو زیر سوال میبرد...چه خوب بود آغوشش ...انگار خدا فرستاده بود تا گره بغض چندساله ام رو روی شونه های مردونش خالی کنم...با به هم خوردن ریتم نفسهاش ،متوجه شدم حالش دگرگون شده، از آغوشش جدا شدمو به طرف مادر رفتم...مادر میون هق هق گریه اش پرسید: از هیوا خبری نشد؟؟؟ در حالیکه اشک صورتمو با دستای ظریفش پاک میکرد، دستاشو گرفتمو یه بوسه روش کاشتمو گفتم: خیلی نگرانم...اگه بلایی سر هیوا بیاد ‌...میمیرم!!! متوجه ی نگاههای خان سالارو مادر شدم...سرمو پایین انداختمو به طرف منزل راهنمائیشون کردم.... مامورا که متوجه شده بودن ، مهمونای جدید غریبه نیستن...برای خوش آمدگویی جلو اومدن.... خان سالار رو راحتی نشستو گفت: هیچ نشونه ای پیدا نکردید؟؟؟ آخه مگه میشه؟ این دختر کجا رفته که کسی ازش خبر نداده؟؟؟ به کیف رو دوشی هیوا اشاره کردمو گفتم: کیفشو نبرده...معلومه جای دوری نمیخواسته بره‌‌ تمام مردم روستا امروز پا به پا به پای ما دنبال هیوا بودن...اما هرچی بیشتر گشتیم...کمتر پیدا کردیم.... مادر: تو و هیوا باهم به این روستا اومدید؟؟؟ از هیوا انتظار داشتم با توجه به اینکه میدید ما چقدر نگرانتیم...لااقل یه خبر میداد!!! رو به مادر گفتم: از وقتی از خونه خارج شدم ، اینجا زندگی میکنم....اما چند روزه فهمیدم هیوا مدیر مدرسه ی راهنمایی این روستاست...هیوا خیلی اصرار کرد تا بیام پیشتون...یه سری مشکل پیش رو داشتم که باید بهش سرو سامون میدادم...من از یه پسر ۱۲ ساله که پدرشو از دست داده نگهداری میکنم...که از قضا متوجه شدم هیوا مدیر همون مدرسه هست که ایلیا توش درس میخونه... خان سالار: الان جای این حرفا نیست....دلم نمیخواد یه مو از سرش کم بشه....شده تمام لرستانو بسیج میکنم تا قدم به قدم لرستانو بگردن نمیذارم بهش آسیب برسه!!!.... آهی کشیدمو گفتم: فعلا تا صبح باید صبر کنیم... صبح زود مامور ویژه وارد روستا شدو یه جلسه ی اضطراری گذاشت...تمام اعضای پاسگاه وپلیس آگاهی و مامورها حضور داشتن.... منو خان سالار و مادر بیرون در تنها پاسگاه اون اطراف انتظار میکشیدیم... یک ساعت بعد همه ی مامورا بیرون اومدنو دوباره باز جوئیها شروع شد... من ، خان سالار ، مادر، اولین کسایی بودیم که دوباره بازجویی میشدیم...بعد همسایه ها خانم جلالی و برادرش...بچه های مدرسه حتی و والدین دانش آموزا... ساعت ۲ بعد از ظهر دوباره یه جلسه که البته محرمانه بود تشکیل شد... رئیس پاسگاه و بقیه حدودا یه ساعت جلسه داشتن... وقتی همه بیرون اومدن، متوجه شدم یه سری دستورهای جدید بهشون داده شده و هر ماموری با دوتا سرباز به یه سمت میره... جلو رفتمو به رئیس پاسگاه گفتم: تو رو خدا اگر چیزی پیدا کردید لطفا بگید...معلومه شرایط تغییر کرده..... رئیس پاسگاه دستی رو ریش پر پشتش کشیدو گفت: واقعا نگرانشی؟؟ جلو رفتمو التماس وار گفتم: دارم دیونه میشم...شما دستور بدید جونمم کف دستم میزارم تا هیوا آسیبی نبینه... رئیس پاسگاه سرشو جلو آوردو گفت: یه سر نخهایی به دست اومده...منتهی تا شما خونسرد نباشید و همکاری نکنید..نمیتونیم کاری پیش ببریم...در ثانی هیچی به کسی نگید این راز بین منو شماست...تا شب صبر کنید...اینو گفتم چون میبینم از دیروز تاحالا مثل مرغ سر کنده خودتو به درو دیوار میزنی.... من: یعنی تا شب اتفاقی براش نمیوفته؟؟؟ رئیس از رو صندلیش بلند شدو گفت: امیدوارم...فقط دعا کن حدسیات ما درست باشه..... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 کوروش .....داخل پاسگاه منتظر بودمو مادرو خان سالارو فرستادم منزل هیوا.... ساعت ۵ غروب دوباره یه جلسه تشکیل شد که از قضا منم تو اون جلسه بودم...بعضی از اهالی روستا صدای ناله ای رو شنیده بودن...مکان مشخص شد و بعد از بررسی گفتن این منزل مال خانواده ای بوده پدرو مادر پیر فوت کردن و جوونهاشون از روستا رفتن....یکی از روستایی ها گفته بود که کلید این منزل دست اقای جلالی هست و قرار بوده این منزل توسط آقای جلالی ( پدر آرشاویر و شارونا) به فروش برسه اما هز اون تاریخ سالها میگذره... هماهنگ شد تا با آرشاویر به منزل گفته شده بریم.... بعد از باز شدن در حیاط وارد شدیم...حال عجیبی داشتم...طپش قلبم تندتر و تندتر میشدو علتشو نمیدونستم!!!... داخل حیاط یه منزل بزرگ بود که از خاکی که رو در و کلیدش نشسته بود معلوم بود سالها کسی وارد نشده...پله هاییکه به سمت انباری میرفت پر از آت و آشغال بود ، طوریکه راهی برای نزدیک شدن به در انبار نبودو معلوم بود به تازگی کسی تو این قسمت قدم نذاشته و یه راه به پشت خونه وجود داشت که جلوش پر وسیله و کمد بود که آرشاویر گفت از پنجره ی داخل منزل میتونید حیاط پشتی رو ببینید... شواهد نشون میداد کسی داخل نشده...البته حیاط کوچیک بودو سقفش پوشیده بنابراین برفی ریخته نشده بود تا مشخص بشه کسی رو برف راه رفته... همگی از در حیاط خارج شدن، آخرین نفر من بودم که تا خواستم از در خارج بشم...چشمم به چند تار موی کنده شده که به دیوار چسبیده به در حیاط آویزون بود برخورد...پاهام سست شد، مطمئن بودم این تارموی هیواست...تنم به شدت لرزید...قبلا رئیس پاسگاه به من گفته بود فقط باید خونسردیتو حفظ کنی و خویشتن دار باشی تا خانم کریمی آسیبی نبینه، هرچی متوجه شدی ، چیزی بروز نداده... دستمو رو سینه ام گذاشتم تا بتونم نفس بکشم.... یکی از سربازها کنارم ایستادو گفت: آقای سالاری خوبید؟؟؟ سرمو تکون دادمو در حالیکه پاهام نمکشید تا از اون منزل دور بشم ...آروم آروم پشت سر بقیه همراه همون سرباز که زیر بغلمو گرفته بود.‌.به راهم ادامه دادم.... باید قبل از اینکه اوضاع هیوا بدتر بشه و یا بلای جبران ناپذیری گریبانشو بگیره به دادش برسم.... هیوا هوا تاریک شده بود ، به ساعتم نگاه کردم ۹/۳۰دقیقه بود ...دلم هُرّی ریخت ...نیم ساعت دیگه دوباره آرشاویر پیداش میشد...اما نه..صدای باز شدن در و کلید انبار خبر از این میداد که نیم ساعت زودتر باید آرشاویرو باید تحمل کنم...... ادامه دارد نویسنده : فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 ......هیوا با دیدن آرشاویر دوباره نفرت و انزجار تمام وجودمو فرا گرفت.... جلو اومد و با یه نیشخند چندش آورش جلوم ایستادو گفت: پاشو عزیزم باید از اینجا بریم.... تا خواست زیر بغلمو بگیره و بلندم کنه...خودمو کنار کشیدمو گفتم: دست کثیفتو به من نزن!!... اما گوش نکردو با حرص بازومو چنان محکم گرفت که دردش تو تمام دستم پیچید...تقلا کردم از دستش خلاص بشم، اما زورم نرسید، آرشاویر دستمو محکمتر گرفتو گفت: گنجشک کوچولو اعصابمو خورد نکن که بد میبینی... نگاهی تو صورتش کردمو گفتم: تف تو روحت بی شرم... دندوناشو به هم سائیدو گفت: بلایی به سرت بیارم که منو ببینی و به پام بیوفتی و التماس کنی تا قیافه چندتا آدمو ببینی...از آدمو و عالم دور نگهت میدارم...طوریکه اسمتو هم یادت بره... با اینکه از ضعف تنم میلرزید، سرش داد زدم که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...که با سیلی که به صورتم خورد رو زمین افتادم...سرمو که بلند کردم...لبم ترکیده بودو خونش رو دستم ریخته بود... نمیتونستم از جام بلند شم...بدنم از سرما کرخ شده بودو بوی نا و سرمای انباری باعث شده بود ریه هام سرما بخوره.... ناخودآگاه داغی اشک رو رو صورتم حس کردم...با نزدیک شدن آرشاوریر خودمو جمع کردم...موهامو دور دستش پیچیدو از رو زمین بلندم کردو گفت: اوه خانم مدیر میگرید....من مثل آدمای ساده ی این روستا نیستم...اومدی تو یه سری مردم بیسواد خودی نشون بدی؟ آدمت میکنم هرزه....... بعد دستمالی رو جلوی بینیم گرفتو به دنیای بی خبری رفتم..... ............................................هیوا با استشمام یه عطر آشنا ، متوجه شدم که داخل انباری نیستمو از اون بوهای عجیب و غریب داخل انباری خبری نیست...از اینکه در چه حالتی و چه وضعیتی خوابیدمو ...احتمال اینکه تو بی هوشی مورد آزار آرشاویر قرار گرفته باشم، میترسیدم...فقط اینو درک کردم که دیگه سرما اذیتم نمیکنه...چشمام پر شدو همونطور که پلکم رو هم بود ، قطره اشک داغی رو صورتم ریخت.... صدای خانمی به گوشم رسید که گفت: اگه صدای منو میشنوید!! چشماتونو باز کنید... به آرومی چشممو باز کردمو...یه خانم پرستار جوونو دیدم که با لبخند بهم نگاه میکرد... سرشو جلو آوردو گفت: پدرو مادرتون و نامزدتون بد جوری نگرانن...میخوام بگم بیان داخل!؟ لال شده بودم، حرفی نزدمو خیره تو چشماش نگاه کردم....تشخیص نمیدادم ...مُردَم و قراره پدرو مادر و کیوان بیان داخل یا زنده امو قراره خان سالار و خانمش و کوروش داخل اطاق بشن!...... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 هیوا ....چشمام به در بود ، که آقاجونو وارد شد...این مرد کی بود که با دیدنش قدرت و قوت به تنم برگشت...دستمو بالا آوردمو با بغضی که صدامو میلرزوند گفتم: آقااااجوووون... اقاجون سریع به طرفم قدم برداشتو منو تو آغوشش کشید...سرمو صورتمو بوسید...رو موهام دست کشید و دستاش بالا آوردو گفت: خدایا شکرت...هیوای منو دوباره برگردوندی... صدای مادرجونو شنیدم که میگفت: خان سالار حسودیم شد، بیا کنار منم دخترمو ببینم... با دیدن مادر بغضم به گریه تبدیل شدو تو بغل مهربونش زدم زیر گریه... چشمام تو نگاه بارونی چشمای کوروش گره خورد...مادر کنار رفتو اجازه داد کوروش بیاد جلو... کوروش دستامو گرفتو بوسه زد...از این کارش جلوی آقاجونو مادر خجالت کشیدمو سریع دستمو کنار کشیدم...با لبخند نگاهم کردو در حالیکه بغضشو قورت میداد گفت: منکه رفتم اون دنیاو برگشتم، از دلشوره و استرس.... نفس عمیقی کشیدم که باعث شد پهلوهام درد بگیره...خجالت کشیدم آه بکشم...اما از گره ی ابروهام کوروش متوجه شدو گفت: درد داری؟ من: این دردا خوب میشه... آقاجون گفت: کوروش دکتر هیوا کی میاد؟ کوروش: نمیدونم ...الان میرم بپرسم... قبل از رفتن کوروش ، دکتر که یه خانم مسن بود وارد شدو گفت: به به هیوا خانم میبینم که بهتری؟ کوروش: خانم دکتر میتونیم ببریمش؟ خانم دکتر: نه امشبم پیش ماست چون ریه اش عفونت خفیف داره ، نمیتونم اجازه بدم زود ببریدش... یکیتون میتونید پیشش بمونید... بعد رو کرد به آقا جونو مادر جونو گفت: این ورقه تأییدیه باکره بودن دخترتون هست...و خوشبختانه مورد تجاوز ، قرار نگرفته... دکتر ورقه رو دادو رفتو آقاجونو مادرجون با تعجب بهم نگاه کردن... کوروش و آقاجون از اطاق خارج شدن...مادر جلو اومدو دستی رو سرم کشیدو گفت: این برگه میگه تو هنوز دختری...چرا این همه سال سکوت کردی؟ میتونستی همون اول زندگیت به خاطر ناتوانی کیوان طلاق بگیری با گرفتن تمام حق و حقوقت...چرا چیزی نگفتی به من....لااقل انقدر نمیگفتم کاش یه بچه بیاری و دلتو خون نمیکردم! من: مادر من از زندگی با کیوان راضی بودم...کیوان غیر زیبایی خدادادیش...دل مهربونی داشت...شاید هیچ کس مثل من متوجه محبت کیوان نشده بود...دوستش داشتم... مادر که چشماش غرق اشک شده بود ، بغلم کردو گفت: دعا میکنم خدا زهر سکوت چند ساله ات رو با شیرینی عسل روزهای آینده ات پر کنه..... مادرجونو آقاجون یه ساعتی تو بیمارستان بودن...بعد به اصرار کوروش هردوشون رفتن خونه.... بعد از رفتن اونا...کوروش جلو اومدو کنارم نشستو تو چشمام خیره شد وگفت: عروس خانم تاکی دیگه فرصت میخوان برای فکر کردن؟ لبام داشتن به خنده باز میشدن که جلوشونو گرفتمو گفتم: شما باید از پدر مادرم منو خواستگاری کنید آقا... کوروش: به رو چشم...فردا با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل جلو در خونتون هستم...... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 .....هیوا از شوخی کوروش خنده ام گرفت...تو همین حین...در باز شدو یه خانم پرستار داخل شدو گفت: برای یه سری سوالها از طرف پلیس آگاهی میخوان وارد بشن... خودمو جمع و جور کردمو گفتم: بفرمایید... ماموری که وارد شده بود، خیلی خشک و رسمی چندتا سوال پرسید و بعد از چند دقیقه رفت... خیلی خوابم میامد اما یه سوال تو ذهنم بود که نمیذاشت راحت چشمامو ببندم...رو به کوروش گفتم: کوروش خان .... هنوز حرفمو نزده بودم که کوروش یه اخم کوچولو میون ابروهاش نشوندو گفت: کوروش خان دیگه چه ضیغه ایه....کوروش آب دهنمو قورت دادمو دوباره گفتم: کورش... کوروش: جان کوروش!!... یه نفس گرفتم تا زیر نگاه نافدش دوام بیارمو گفتم: چطور منو پیدا کردید؟ من که دیگه امیدی نداشتم... کوروش یه صندلی رو جلو آوردو نشستو تو چشمام زل زدو گفت: غروب از خونه ی متروکه ای که کلیدش دست جلالیها بود بیرون اومدیم..من از روی چند تار موی تو که به دیوار سیمانی چسبیده بود...حدس زدم اینجا باشی...اما ما همه ی زوایای خونه رو گشته بودیم... وقتی به پاسگاه رسیدیم گفتم که چی دیدم...رئیس پاسگاه گفت: ما هم شک کردیم الانم دوتا مامو تو خونه مخفی شدن... میخوان آرشاویر رو در حال ارتکاب جرم دستگیر کنن...و متوجه بشن دقیقا تو رو کجا مخفی کرده... ساعت بیست دقیقه به ده یکی از مامورا اومدو گفت : آرشاویر از دری که مخصوصا آشپزخونه بود ...وارد شدو از پنجره به حیاط پشتی رفت و از یه در مخفی به سمت خونه ای که پشت این خونه هست رفت... سریع به سمت خونه رفتیم...قبل از ما، مامورا پلیس های آگاهی رو خبر کرده بودنو هردو خونه کاملا تو محاصره بود...وقتی در انباری رو باز کردن...دیدم آرشاویر تو رو که بی هوش بودی رو کولش انداخته ...و ظاهرا میخواسته از انباری خارجت کنه....خب حالا تو بگو چطور شد رفتی انباری؟ یه آه بلند کشیدمو گفتم: تو خونه بودمو میخواستم یه چای دم کنم...تا کتری رو رو اجاق گذاشتم، قبل از روشن کردن اجاق...صدای زنگ در اومد‌‌....از اونجاییکه آیفون ندارم...یه شال رو سرم انداختمو به سمت حیاط رفتم....تا درو باز کردم آرشاویرو دیدم...با دستپاچگی گفت: سلام....خوبین؟؟ شارونا و ایلیا تو دردسر افتادن...تو رو خدا به دادم برسید...مامان و بابا رفتن شهر.... وقتی اسم ایلیا رو آورد...بند دلم پاره شد...تو این فکر بودم که زودتر برسم بهشونو ببینم چی شده...بعد به این فکر کردم که به آرشاویر بگم بیاد دنبالت... رو به آرشاویر که نا آروم بود کردمو گفتم: کجان؟ چی شده؟ دقیق بگو... گفت: هردوشونو مار گزیده... گفتم: من کیفمو بردارم الان برمیگردم...تو برو دنبال کوروش...مسیر در حیاط تا در ورودی خونه رو دویدم... متوجه ی بسته شدن در حیاط نشدم...اما تا خواستم درو باز کنم برم داخل، آرشاویر بهم نزدیک شد و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم،با دستمالی که جلوی بینیم گرفت بی هوشم کرد.... کوروش : مردتیکه روانیه...بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن.... هنوز از اون حال و هوا خارج نشده بودیم که در اطاقو زدنو ...چشمای ایلیا از گوشه در نمایان شد... من: ایلیا جان بیا داخل عزیزم... ایلیا جلو اومدو پرید تو بغلم...همینطور که داشت گریه میکرد گفت: خانم مدیر اگه اتفاقی برای شما می افتاد، منو عمو نادم دیونه میشدیم.... سرشو نوازش کردمو گفتم: پس با دعای شما دوباره پیشتون برگشتم.... یه نگاه به کورش کردمو دیدم چشماش پرشده...برای اینکه فضا عوض شه گفت: می بینی من چه بدبختم...همه جا رقیب دارم! از حرف کوروش خنده ام گرفتو گفتم: اونم چه رقیبی...یه پسر مهربونو درسخون..... ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺 ...سالها بعد هیوا از پله ها پایین اومدمو سالن رو دید زدم ،خبری از بقیه نبود...به طرف تراس رفتم...تو حیاط آقاجونو دیدم که سرگرم بازی با فرشته و فرشید بود... رو تراس مادرجونو دیدم که رو یه مبل نشسته و با لذت نوه های دوقلوشو تماشا میکنه!... مادرجون تا چشمش به من افتاد پرسید: هیواجان کوروش کجاست؟ چرا دیر کرده؟ من: ایلیا رو برده آرایشگاه ....الان دیگه میرسه... هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین ایلیا داخل شد، به محض پیاده شدن از ماشین، آقاجون جلو رفتو بغلش کردو گفت: آقا دوماد همیشه اینطوری قرار میزاری دیرمون شد.. ایلیا خنده ای از ته دل کردو گفت: تا شمارو دارم خان سالار...دیر کردنم،موجّه قربونتون برم... کوروش پله های عمارتو بالا اومدو به مادر سلام کردو بعد از شنیدن جواب سلام از طرف مادرجون....به سمت من اومدو دستمو گرفتو پرسید: آماده ای عزیزم... همینطور که داشت سوال میکرد، دستشو کشیدمو بردمش داخل عمارتو گفتم: کوروش خیلی استرس دارم...هنوز دختری رو که ایلیا انتخاب کرده خوب نمیشناسیم... کوروش دستمو گرفتو رو مبل نشوندو گفت: خوب عزیزم میریم تا آشنا بشیم...جلسه خواستگاری برای همینه... کلافه گفتم: اما ایلیا و ساناز همدیگرو پسندیدن...این دوتا جوون کارو تموم شده میدونن...میدونی که ما در قبال ایلیا مسئولیم، مثل یه پدرو مادر... کوروش خنده ای کردو گفت: خدا به دادمون برسه سر ازدواج بچه هامون...چقدر حساسی...امیدوارو خوشبین باش.... همراه کوروش از پله ها پایین اومدیم... منو کوروش با ماشین ایلیا رفتیم...فرشته و فرشید ، دوقلوهای نازمون رو همراه آقا جون و مادرجون آقا مجتبی برد.... الهی به امید تو....امیدوارم ایلیای ما هم خوشبخت بشه..... پایان نویسنده: فیروزه قاضی ❤️ @Romanhayehsasi --------------------------------------------- ممنون از همراهی گرمتون با دلگرمیهاو پیگیری شما عریزان موفق شدم این رمانمو به پایان برسونم... بازم مثل قبل، دوست دارم، از حمایتهای شما عزیزان برخوردار بشم... نظراتتون، پیشنهاداتتون، انتقاداتتون به دیده منت....منتظر نگاه سبزتون هستم❤️🌺❤️🌺 فیروزه قاضی