eitaa logo
#مجله_جامع_آرامش_مانا_
8.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
در مجله جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
بعداز یه گپ و گفتگوی کوچولو ،از آقا شاهین،سامان ،باباجون و مادرجون دعوت کردیم که از دست پخت ما میل کنن،باباجون باخنده به آقا شاهین گفت: بیا شاهین بیا بریم دختر پزونه بخوریم که میگن دختر پزون درد و غصه رو از تن آدم میشوره!!! بعد همه زدن زیر خنده تقریبا همه از پیتزا خوششون اومده بود،سعی کرده بودیم به جای سوسیس و کالباس جایگزین بهتری داشته باشیم ،چندتا از پیتزاهارو هم با پنیر کم آماده کردیم،چون حدس می زدیم , بزرگترا به خاطر اینکه شب غذای سنگین نمیخورن ،حتما از پیتزاهای سبکتر خوششون میاد و خوشبختانه ،درست هم حدس زدیم. بعد از شام باباجون به آقا شاهین پیشنهاد داد شطرنج بازی کنن، من گفتم : باباجونی اگر شطرنج بازی کنین ما حوصله امون سر میره یه بازی دسته جمعی داشته باشیم، آقا شاهین و باباجون هم قبول کردن،بین چندتا بازی ،دبرنا رو انتخاب کردیم،وقرارشد دوبه دو بازی کنیم. باباجون دست گذاشت روشونه مادرجون گفت : من با گلرخم یه تیم، منم با پرویی رو کردم به سامان و گفتم : منو سامان هم یه تیم، ترلان یه نگاهی به آقا شاهین کرد و در حالیکه یه کم دستپاچه شده بود،پاشد بره پیش آقا شاهین که آقا شاهین برای اینکه جو رو تغییر بده ،گفت: ای دختر زیبا امشب بر تو میهمانم و خنده ای کرد و گفت: خوش شانسی دیگه؟ ترلان گفت: سعی میکنم. همه خندیدیم و بازی رو شروع کردم ،بعد از چندتا شماره که خونده شد ،من گفتم , قانونمون چی باشه؟ سامان گفت: بازنده برای جمع بستنی میگیره،همه قبول کردن و قرار شد فقط ده دور بازی کنیم تا از حوصله بقیه خارج نشه و به شرط تموم شدن یه دور، داشتن یه برنده شد، باباجون به خوندن ادامه داد،بعداز چند تا شماره ،مادرجون کارتشو بالا آورد و گفت : دبرنا دبرنا الهی قربونش برم،عاشق ذوق کردنشم،طاقت نیاوردم ،رفتم یه بوس حسابی از گونه اش گرفتم، آقا‌ شاهین به شوخی گفت: آیدا خانم اول کارینا! گفتم: ذوق ماماجون تپلی من خیلی قشنگه آخه خلاصه در انتها من و سامان ۲ امتیاز داشیم،باباجون و مامان جون ۳ امتیاز و آقا شاهین و ترلان ۵ امتیاز آقا شاهین گفت: آفرین ترلان خانم سعیتو کردی ،ترلان یه لبخند قشنگی زد و به منو سامان گفت: بستنی بخوریم دیگه؟ مادرجون گفت تو یخچال بستنی داریم ،سامان گفت : بستنی رو میریم میخریم و آماده شد که بره و به من گفت: هم تیمی پاشو بریم،رو کردم به ترلان و گفت : بیا بریم ترلان ترلان گفت: نه اینجا هستم به خانم دشتی کمک میکنم تا شما بیایید. آقا شاهین گفت زود برگردید ،دیر وقته! شاهین : چشم گفت و از در خونه بیرون رفتیم. و سامان ماشینو روشن کرد و منم سریع نشستم، .به سرکوچه که رسیدیم ،سامان به طرف چالوس نرفت ،با اینکه به چالوس و مغازهاش نزدیکتر بودیم پرسیدم: کجا میریم ،این طرفا بستنی فروشی هست؟ گفت: یه کم دورتره اما بستنی هاش حرف نداره، من بدم نمیامد ،با سامان یه تفریح شبانه داشته باشم،صدای ضبط رو زیاد کردو منم به صندلی تکیه دادم تا از حال و هوای لطیف و خنک بیرون استفاده کنم. داشتیم نزدیک متل قو میشدیم ،گفتم : سامان خیلی دور نشدیم ،اینجا نزدیک متل قوعه!!! باخنده گفت : نه متل قو نمیریم ،قبل از متل قو ،کلارآباد ،من همیشه از اونجا بستنی میگیرم،طعمش فو ق العادست، به کلار آباد رسیدم ،سامان جلوتر رفت و از یه دور برگردون ،دور زد. روبه روی مسجد کلارآباد یه بستنی فروشی بود،پرسیدم: بستنی امیران؟ گفت : آره خودشه وپیاده شد و با یه آقای جوون و تپل دست داد و چند لحظه باهم خوش و بش کردن،متوجه شدم که قبلا هم سامان خیلی میامده که آقای فروشنده میشناختش. سامان طرف ماشین اومدو گفت: سس شکلاتی دوست داری رو بستنیت بریزی؟ گفتم : نه ،میخوام طعم بستنی رو بچشم ،معلومه خیلی مزه اش خاصه!! سامان گفت: واقعا این بستنی احتیاج به سس شکلاتی نداره دوتا قیفی گرفت و دو بسته نیم کیلویی بستنی، و داخل ماشین نشست،برای تشکر و خداحافظی ،سری تکون دادو راه افتادیم،گفتم : چقدر بستنی خریدی ؟ما این قیفی هارو بخوریم دیگه جانداریم!! سامان گفت: حالا شما بخور ،متوجه میشی که طعم عالی این بستنی اینقدر به دل میشینه که دوست داری بازم بخوری!! گفتم : حالا چرا اینقدر مغاز اش کوچیکه؟؟ گفت : رابطه مغازه ی امیران با بقیه مغازهای بستنی فروشی،مثل رابطه ی نگین هست به انگشتر،کدوم باارزشتره؟ از وقتی از امیران بستنی گرفتم ،جای دیگه بستنی نخوردم ،واین نشون میده که قدرت و ارزش نگین خیلی بیشتر از انگشتر هست ،که آدمو مجذوب میکنه. از مثالش خنده ام گرفت ،اولین تکه از بستنی رو که خوردم ،از طعم لطیف و دلنشینش خوشم اومد و چشمامو بستم و گفتم: اوووممممم عالیه سامان گفت: معلومه عالیه و خندیدیم. طول راه سامان از کارهای خودش گفت و همینطور ازم خواست تاسرعت تحقیقاتم رو زیاد کنم و زودتر جواب رو بهش بدم،گفتم : باشه و گفت: هرجا به مشکلی برخوردی بپرس ،چیزی برای مخفی کردن ندارم.!!!
وقتی رسیدیم خونه،باباجون با خنده گفت ،رفتید کلار آباد؟ با تعجب گفتم : شما چطور متوجه شدید؟! آقا شاهین گفت: سامان بستنی خوشمزه امیران رو ،هم به خاطر طعمش هم بخاطر خوش مشرب بودن آقا مهدی ،به همه چی ترجیح میده. رفتم تو آشپزخونه ،تا به مادر جون کمک کنم. مادرجون همینطور که داشت پیاله های بستنی خوری رو دستم میداد ،پرسید: آیدا....بین تو و سامان خبریه؟ سرمو پایین انداختم ودر حالیکه ،به این فکر میکردم که مادرجون حواسش جَمعه ،گفتم: نه مادرجون ,در حقیقت ،سامان از من خواستگاری کرده،منتهی من هنوز جواب ندادم. مادرجون گفت: به هرحال گرچه میدونم یه دختر شاد و پر انرژی هستی ،به همون نسبت عاقل وفهمیده هم هستی،و لازم نیست یاد آوری کنم ،مادرو پدرت در مورد آینده تو فوق العاده حساس هستن گفتم: من قبل از هر جوابی ،با شما باباجون ،باباومامان مشورت میکنم. بعد در حالیکه میبوسیدمش ،گفتم: ممنون که به فکرید. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 فردای اون شب ، از خواب بیدار شدم ،دیدم ترلان تو رختخوابش نیست,به ساعت نگاه کردم ،ساعت ۸ بود،یه کش و قوسی به بدنم دادم و بعداز شستن دست و صورتم رفتم پیش مادرجون که همیشه سحر خیز بود ،بعداز سلام ،پرسیدم : ترلان رو ندیدید؟ مادرجون گفت : یه ساعتی هست که رفته ساحل ،الان دیگه پیداش میشه. به مادرجون گفتم: اجازه دارم بساط صبحانه رو ببرم ساحل ،با هم صبحانه بخوریم؟؟ مادرجون گفت: چرا که نه ،عزیزم منو باباجون بهتره خونه باشیم،و یه سبد در دار برداشت و از عسل و کره و خیار گوجه و نون و پنیر وشکر گذاشت ،وتو یه فلاسک چایی ریخت،سه تا فنجونم کنار بقیه وسایل گذاشت،منظورشو از گذاشت سه تا فنجونم فهمیدم ،اما به روی خودم نیاوردم،سامان صبح جمعه تا ساعت ۹ میخوابه و مطمئنن به صبحانه ما نمیرسه. سبد رو دستم گرفتم و برای غافلگیر کردن ترلان از بین درختهایی که کنار کوچه بودند به طرف دریا رفتم ،همینطور که جلو میرفتم،چشمم دنبال ترلان بود. کمی که جلو رفتم... وای خدای من ،چیزی رو که با چشمام میدیدم باور نمیکردم،چشمامو چند بار روهم گذاشتم و باز کردم،پاهام سست شده بود ،سستی زانوهام باعث شد رو زمین بیوفتم،نفسم تند تند و کوتاه بود،اما فکر میکردم هوایی اطرافم نیست،بدنم یخ کرد ،تنها داغی رو که حس میکردم ،بارون اشکی بود که تمام صورتم رو خیس کرده بود،اول فکر کردم ،قلبم ایستاده،امابعد از چند لحظه چنان طپش داشت که هرآن احساس میکردم ،داره از سینه ام بیرون میاد... به یه درخت تکیه کردم تا بیشتر از این سقوط نکنم!! اینطور رو دست خوردن برام باور کردنی نبود.😭😭 ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
نفسم حبس شد،تمام بدنم یخ کرد،دیگه قفسه سینه ام برای فرو بردن اکسیژن تلاش نمیکرد. سرمو که از رو برگه جدا کردم،چیزی رو که میدیدم باور نمی کردم ،بابک درو بست و اومد جلو،از جام بلندشدمو گفتم: پریسا نگفت شماهم هستی!! بابک دستی رو ته ریشش کشیدو گفت: شاید لازم نمیدونسته! کیفمو رو دوشم انداختمو به طرف در رفتم،قبل از من بابک جلوی در ایستادو گفت: کجا خوشگل؟ کارت دارم. با خشم برگشتم طرفشو گفتم: من کاری ندارم،الانم دیرم شده با نیشخند چندش آور اومد جلوو تو چشمام خیره شدو گفت: برای دلبری نامزدت دیرت میشه؟ دندونامو فشاردادمو گفتم: مراقب حرف زدنتون باشید. دستشو دور کمر انداخت و گفت: پس من چی؟ برای من چیزی نداری؟؟ کیفمو بلند کردم تا رو صورتش بکوبم،مچ دستمو گرفتو گفت: بسه خانم کوچولو به اندازه کافی برام فیلم بازی کردی،قبلا بهت گفته بودم،من چیزی رو که میخوام باید به دست بیارم. تلاشم برای بیرون کشید دستم بی فایده بود،خیلی قوی تر از من بود... منو کشید کنار دیوار و کاملا نزدیکم شد،دستشو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آوردو گفت:تاوان شکستن غرور من خیلی سنگینه ،خانم کوچولو! بوی مشروب دهنش حالمو به هم زد،نمیدونم چرا پریسا نیومد،ناخودآگاه به در نگاه کردم، خنده شیطانی کردو گفت: پریسا الان تو خونشون رو تختش دراز کشیده داره به حماقت تو میخنده تازه متوجه شدم چه رو دستی خوردم،با تمام وجود دستمو رو سینه اش گذاشتم و هولش دادم،چند قدم عقب رفت،از زیر دستش فرار کردم و طرف در خروجی رفتم.از پشت مانتومو کشید ،دکمه های مانتوم کنده شد.منو طرف خودش کشیدو گفت: کجا ،بیخود وقت برات نذاشتم،آب دهنمو قورت دادم تا شاید با حرف بتونم قانعش کنم،گفتم: ببین بابک الان حالت مساعد نیست،خواهش میکنم اجازه بده برم از این موضوع باکسی حرف نمی زنم. مقنعه ام رو از رو سرم کشید ودستشو لای موهام انداختو گفت: نباید به کسی چیزی بگی،برای همین بهتره کار محکم کاری بشه. منو کشوند تو اطاق خواب و رو تخت انداخت،تنم شروع به لرزیدن کرد، مستأصل شدم،بغضم ترکید با گریه التماس کردم،کتشو از تنش در آورد ودر حالیکه دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت: بلد نیستی دیگه،باز کردن دکمه های من کارتوئه ،حیف نمیخوایی یاد بگیری....، تو بغض و گریه ،از حرفهای مزخرفش حرصم گرفت،تصمیمو گرفتم ،هر طور شده از دستش خلاص بشم. از رو تخت پا شدم و رفتم تا خودمو به در اطاق برسونم،از پشت مانتومو از تنم درآوردو گفت: نشد دیگه ،لباس توروهم من باید دربیارم،باهاش گلاویز شدم,رو صورتش و دستاش چنگ انداختم،زانومو بالا آوردمو خواستم محکم وسط پاش بزنم که هولم داد رو تخت،خواستم فرار کنم ،از پشت تی شرت آستین بلندی رو که پوشیده بودمو گرفت, احساس خفگی کردم،دودستی یقه پشت لباسمو گرفتو از بالا تا پایین لباسمو پاره کرد ،همراه پاره شدن لباسم ،احساس سوزش رو پوست تنمو حس کردم،بی انصاف از بالا تا کمرمو با ناخنش خراشیده بود،بعد در حالیکه دست کثیفشو رو بدنم میکشید گفت: آیدا حیفه این خوشگلیا مال سامان باشه... برگشتم و تف رو صورتش انداختم،این حرکتم جری ترش کرد. دوباره برای فرار تلاش کردم که محکم به پهلوم کوبید و چنان بلندم کردو رو تخت انداخت که برای چند لحظه احساس کردم تمام استخونام خورد شد،خواست روم بیوفته که از زیر دستش فرار کردم ،یه سیلی رو صورتم زد و گفت: ببین هیچکس نمیدونه کجایی،پس کارو بیشتراز این خراب نکن...