eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
929 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
506 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶.mp3
8.94M
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ [ به احترام ماه خدا ] 🎙 قسمت ششم ✅روزه گرفتن یه بحث مهمه امااااا حفظ احترام ماه خدا یه بحث مهمتره👌 قابل توجه اونایی که بنا به دلایل موجهی، تکلیف روزه گرفتن ازشون ساقط شده ☺️ ‌ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۷.mp3
14.08M
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ [ به احترام ماه خدا ] 🎙 قسمت هفتم ✳️شیوه های تذکر به اصناف .‌.‌. 🚨مبادا دیگه در ماه رمضان به گناه روزه خواری بیتفاوت باشیم! ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا حکمت شماره ۱۴۵ کلام مولا در نهج البلاغه را با خط خوش بنویسید و عکس گرفته اینجا ارسال کنید.👇 @amirsaleh200 به قید قرعه خدمت عزیز برنده مبلغ ۱۰۰ هزار تومان هدیه میگردد. مهلت ارسال یکشنبه ۲۷ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوپارت👇
....متوجه نشدم کی خوابم برد،وقتی چشمامو باز کردم نور خورشید از پنجره پذیرایی وارد شده بود. کش و قوسی به خودم دادمو،بعداز شستن دست و صورتم،طرف آشپزخونه رفتم تا سماور رو روشن کنم،که دیدم،نه تنها سماور روشنه بلکه چایی هم آمادست. بساط صبحونه رو روی میز چهار نفره آشپزخونه چیدم ،تا ماما لیلی بیاد. رفتم پشت در اطاقم ، که صدای زمزمه حرف رو از پشت در اطاقم شنیدم,تقه ای به در زدمو درو آروم باز کردم،وانیا رو تخت دراز کشیده بودو ماما لیلی کنارش رو لبه ی تخت نشسته بود،بدونه توجه به وانیا ،به ماما لیلی سلام دادمو گفتم: صبحونه آمادست،نمیایی صبحونه بخوری؟؟ مامالیلی با لبخند جواب سلاممو دادو گفت: منو وانیا یه ساعتی هست که صبحونه خوردیم،برو بخور پسرم ،دیرت نشه!!! درو بستمو برگشتم تو آشپزخونه تا صبحونه بخورم. مامالیلی بعد از چند دقیقه بیرون اومدو کنارم نشست و گفت: شب سختی داشتیم ،دیگه ساعت ۳بعد از نیمه شب میخواستم بیدارت کنم تا وانیا رو ببریم بیمارستان که دیدم،کم کم تبش پایین اومد! پرسیدم: الان چطوره ؟ میتونه آدرس کس و کارشو بده ،ببریم تحویلش بدیم؟ ماما لیلی قیافش درهم رفتو گفت: هیچی یادش نمیاد میگه صدای بوق و جیغو دیگه هیچی... من: یعنی نمیدونه اون وقت شب برای چی تو جاده بوده؟ مامالیلی گفت : نه،نمیدونه من: این که نشد،من میرم پیش حکیم صاحبی وبعدش میرم کلانتری مامالیلی پرید تو حرفمو گفت: نمیخوایی که تحویلش بدی ،این بنده خدا میگه چیزی یادش نیست،اونا چکار میخوان بکنن؟ من: مادر من....,کار پلیس اینه،حتما تا الان یکی خبر داده که وانیا گم شده.. مامالیلی از رو صندلی بلند شد و تهدیدکننده گفت: میری کانتری سرو گوشی آب میدی،تا ببینی کی دنبالش هست،خودت هیچی نمیگی مگه تواین زمونه به کسی میشه اطمینان کرد؟ یه نفسی کشیدمو،با سرم حرفشو تأیید کردم تا بیشتر از این عصبانی نشه،باقی چایمو سر کشیدمو آماده شدم . قبل از رفتن ماما لیلی اومد جلو ماشینو گفت: یه سری امانتی رو از پوران جون بگیر،پولشم حساب کن. گفتم چی هست؟ گفت: کاری به این کاراش نداشته باش. به ناچار چشمی گفتمو به طرف سی ده رفتمو به حکیم صاحبی گفتم وانیا چیزی یادش نمیاد،حکیم گفت: طبیعیه ،شوک وارد شده موقع تصادف باعث فراموشی میشه،و اینو هم گفت که حتما برای عکسبرداری و ام آی آر باید بره تا خدای نکرده مشکل جبران نشدنی نداشته باشه، تو راه یه سر به کلانتری زدمو حال یکی از دوستامو پرسیدم که کارمند همونجا بود،حین گفتگو از تصادف دیشب پرسیدمو عمدا گفتم: خوبه کسی مفقود نشده.. ،که دوستم گفت : نه کسی مفقود نشده خدارو شکر ،چون هم از طرف اتوبوسرانی مسافرا چک شدن ،هم اینکه گزارشی مبنی بر گمشدن کسی به دستمون نرسیده. با این اطلاعاتی که از دوستم گرفتم،مطمئن شدم ،وانیا مسافر اتوبوس نبوده،وبدتر از اون کسی هم دنبالش نیست! به طرف مغازه توران خانم رفتم ،که وسایل مورد نیاز خانمهارو میفروخت ،بهش گفتم امانتی باید تحویل بگیرم؟ توران خانم هم دوتا نایلکس دستم دادو با قابل نداره گفتن ،خواست مبلغ رو حساب کنم. منم کارتمو دادم تا از حسابم برداشت کنه. برگه تراکنش رو که گرفتم ،تعجب کردم،این دوتا نایلکس چی داشت که ۳۰۰ تومن پولش میشد؟ تشکر کردمو نایلکیسارو تو ماشین گذاشتمو از مغازه پوران خانم دور شدم. پوران خانم نوه ی عمه مامانم بود ،و از خانم های دنیا دیده و کار درست که بعداز فوت شوهرش ،مغازه خرازی شوهرشو به پوشاک زنانه تبدیل کرده بود و باهاش امرارمعاش میکرد. حس کنجکاویم گل کردو یه گوشه ایستادم تا داخل نایلکسارو ببینم. باز که کردم از دست مامالیلی عصبانی شدم ،تمام خریدی که پولشو داده بودم،بلوز شلوار دخترونه بود و چند دست لباس زیر و پد بهداشتی .... نایلکسارو رو صندلی عقب پرت کردمو ،پامو رو گاز گذاشتم،بین راه با خسرو تماس گرفتمو گفتم ،نمیرسم مغازه رو باز کنم و ازش خواستم که امروز رو دوشیفت سر مغازه باشه. به خونه که رسیدم،با اخم وسایل خریداری شده رو به مامالیلی تحویل دادمو گفتم: زود آماده شید که باید بریم برای عکسبرداری و ام آی آر مامالیلی چشماش گشاد شد و گفت : چرا بهروز جان؟ گفتم: حکیم صاحبی گفته باید مشکل فراموشی مشخص بشه،با بیمارستان سیدان هماهنگ شده که اورژانسی برای ام آر ای ببریمش،بعد در حالیکه بیرون میرفتم، گفتم: من بیرون منتظرم.... بعد از ۱۵ دقیقه که داشتم با ماشین ور میرفتم ،ماما لیلی در حالیکه زیر بغل وانیا رو گرفته بود ،از در هال بیرون اومد. قد وانیا بلندتر از مامالیلی بود،احساس میکردم ،مامالیلی به سختی کمکش میکنه،نزدیک که شدن،وانیا سرشو بالا آوردو آروم سلام کرد. بدونه اینکه جواب سلامشو بدم درو باز کردم تا بشینه. رنگش پریده بودو هنوز آثار خراش رو دست و صورتش پیدا بود و نفسهای کوتاه و سریع میکشید. . ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
به بیمارستان سیدان که رسیدیم به اطلاعات رفتم وگفتم از طرف حکیم صاحبی توصیه اورژانسی داریم،مردی که داخل اطاقک اطلاعات بود،از بالای عینکش نگاهی کردو گفت: تشریف ببرید طبقه سوم،اطاق دکتر زارع مامالیلی و وانیا تازه رسیده بودن که گفتم باید بریم طبقه سوم منتظر پایین اومدن آسانسور شدیم،بعداز چند لحظه آسانسور پایین اومدو سوار شدیم،مامالیلی رو کرد به وانیا گفت: هنوزم درد داری؟ وانیا آروم طوریکه صداش به زحمت به گوش میرسید گفت: نه بهترم به مامالیلی گفتم: اگه لازمه ویلچر بگیرم؟ وانیا گفت: میتونم بیام به طبقه سوم رسیدیم و با هماهنگی از طرف منشی وارد اطاق شدیم. دکتر زارع یه پسر جوون حدود سی ساله بود که از سرو وضعش مشخص بود که خوب به ظاهرش اهمیت میده،جلو رفتمو گفتم حکیم صاحبی گفتن مریضمون باید زودتر ام آی آر بشه دکتر زارع در حالیکه به وانیا اشاره میکرد بشینه کلی سوال پیچشش کرد که ببینه چیزی یادش میاد که وانیا برای هر جوابی فقط میگفت ،نمیدونم. دکتر یه توصیه نامه نوشت و به من دادو گفت: بهتره زودتر برای ام آی آر ببرید. من جلوتر از مامالیلی به طرف بخش ام آی آر رفتم تا نوبت بگیرم. متصدی گفت: چون اورژانسیه سه ساعت دیگه میره داخل فقط چیزی نخوره ها... مامالیلی گفت: صبحونه هم چیزی نخورده ... من به ماما لیلی گفتم: شما بشینید من یه سری کار دارم انجام میدم تا دو ساعت دیگه اینجام مامالیلی گفت: فقط زود بیایی یه سری کار بانکی داشتم انجام دادم اما بعلت شلوغی بانک وقتم بیشتر هدر رفت و یه سر هم به خسرو زدمو گفتم دختر حالم تصادف کرده و ما داریم ازش مراقبت می کنیم. خسرو هم گفت: مشکلی نیست ،نگران مغازه نباش. یه دفعه نگاه به ساعتم کردم که دیدم ۳ساعت و نیم گذشته ،سریع خداحافظی کردمو به طرف بیمارستان رفتم. وقتی رسیدم بخش ام آی آر ،وانیا تنها نشسته بود,ر فتم جلو وگفتم: هنوز داخل نرفتی؟ یه نگاه بهم کردو گفت: یه پنج دقیقه است که تموم شده گفتم: مامالیلی کجاست؟ گفت: شما دیر کردی رفته پیش پرستارا تا فشارشو کنترل کنن رو نیمکت نشستم و پوفی کردم ،داشتم با گوشیم بازی میکردم که مامالیلی اومد بالا سرمو گفت: چقدر دیر کردی؟ مارو اینجا گذاشتی و رفتی؟ گفتم: دیر شد ببخشید،بریم مامالیلی گفت: عه مثل اینکه جواب مارو باید اورژانسی بدن الان دیگه میان. بعد رو کرد به وانیا و گفت: طفلک گرسنه است،خدا کنه ،زودتر جوابو بدن بریم . لپهای وانیا سرخ شد ،اما چیزی نگفت،متوجه شدم واقعا گرسنه است. فامیل رستمی رو پیج کردن و رفتم جلو که گفتن،جوابو سریع به دکتر زارع نشون بدید. جوابو گرفتمو همراه مامالیلی و وانیا به طرف اطاق دکتر زارع رفتیم. دوتا مریض داشت که باید ویزیت میشدن،بعد از اونا نوبت ما شدن،دکتر زارع تو صورت وانیا خیره شد و گفت: خب عکس این خانم رو ببینم تا خیال هممون راحت بشه.. مامالیلی دائم صلوات میفرستاد و دور وانیا فوت میکرد. دکتر زارع بعد از بررسی و جواب ام آی آر گفت: این مشکل فراموشی شما احتمال داره همین امروز از بین بره یا تا یک سال باهاش درگیر باشید،نکته ی مهم اینه که باید از استرس به دور باشید ،بذارید سلولهای آسیب دیده،ترمیم بشن بعد رو کرد به ما و گفت: از هیجان به دور باشه و اینکه دائم ازشون سوالهایی که اذیتشون میکنه پرسیده نشه،مگر مسئله ای که به عنوان خاطره میتونه به پایان فراموشی کمک کنه. تشکر کردمو در حال خارج شدن بودیم که دکتر زارع تو چشمای وانیا خیره شدو خیلی صمیمی گفت : هر وقت به کمک احتیاج داشتی در هر ساعتی کافیه با من تماس بگیری. بعد یه کارت ویزیت دست وانیا داد. دندونامو بهم فشار دادم،اما خوب میدونستم تو جایگاهی نیستم که بخوام جبهه بگیرم،به هرحال ،زیبایی وانیا میتونست دل هر کسی رو به دست بیاره.... همراه مامالیلی و وانیا به یه رستوران محلی رفتیم وغذا خوردیم،تمام مدتی که تو رستوران بودیم ،حوصله حرف زدن نداشتم،جواب سوالهایی مامالیلی رو خیلی کوتاه میدادم،زودتر غذامو تموم کردمو از سر میز بلند شدم تا پشت پیشخوان برم و میزو حساب کنم. پشت سرمنم مامان و وانیاهم بلند شدن و به طرف در خروجی رفتن،جلوی ماشین که رسیدم وانیا با صدایی که نسبت به قبل بلندتر وواضحتر بود گفت: آقابهروز دستتون درد نکنه ،هم بابت کارهای بیمارستان،هم بابت غذا،خیلی زحمت کشیدید. دیگه نمیشد حرفشو نشنیده بگیرم،در حالیکه چشمام ازش فرار میکرد گفتم: نوش جونت... ادامه دارد 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3118137573C21a5abba7f