eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
912 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
455 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور شاهین در تمام مدتی که به من تایپ و سرعت عمل رو یاد میداد ،سعی میکرد .فقط و فقط رو کار تمرکز کنه،واین باعث شد که بهش اطمینان کنم،البته این ملاقاتها دور از چشم بقیه اعضای شرکت بود وفقط آقای سرایدار که بود که از این موضوع خبر داشت و هوای شاهینو نگه میداشت. این دیدارها باعث شده بود ،بیشتر وقتها به شاهین فکر کنم و خودم هم خبر نداشتم که دارم دلمو دستش می سپارم . یه روز شاهین بعداز تمرین گفت: خب خانم خانما شما کامل واردی. راستی هنوزم شراره چیزی بهت نداده تایپ کنی؟ گفتم: نه،فکر میکنه دیگه خیلی خنگم... خندید و گفت: به جاش خیلیم باهوشی ،امروز ترتیبی میدم که از تایپ کردنت استفاده بشه گفتم: چطوری ؟ صورتشو نزدیک کرد و گفت: از خودت مطمئن باش،قوی و محکم،مگه نگفتی نمی خواهی حرف بخوری! عمل کن. صورتم سرخ شد ،با ناراحتی داشتم وسایل اضافی رو جمع میکردم ،گفتم: یعنی دیگه کلاس ندارم؟؟ شاهین خندید و گفت: دیگه تو شرکت همو ملاقات نمی کنیم. اما اگه دلم برات تنگ بشه بیرون از شرکت که میتونم همدیگرو ببینیم. بااینکه میدونستم پدرم سختگیره،اما با اشاره سر به شاهین اطمینان دادم که میشه. بعداز چند دقیقه شاهین بیرون رفت. داشتم به شاهین و تموم شدن ملاقاتهای شیرینمون فکر میکردم که یهو صدای شراره منو از دنیای خودم بیرون کشید . « هی سلام کجایی؟؟ یا خودش میاد یا نامه اش» بعد زد زیر خنده سلام کردم و جابه جا شدم . نزدیک های ظهر بود که شاهین اومد داخل شرکت،از دیدنش گل از گلم شکفت،سلام کردم و پرسیدم: الان؟ شاهین آهسته گفت : آره عزیزم الان سرمو پایین انداختم ،اما تو دلم برای جملات شاهین قنج میرفت. سرمو که بالا کردم،دیدم شاهین هنوز ایستاده ‌و داره اثر کلامشو تو حرکاتم جستجو میکنه ،تا نگام تو نگاهش افتاد گفت: چند دقیقه دیگه کودتا میکنی ،آماده باش. به طرف اطاق فرزاد خان میرفت که شراره با صدای بلند گفت: به به آقا شاهین.....خوبی ؟ کجا با این عجله ! چایی و کیکی به ما افتخار بده میل کنیم. شاهین جواب سلام دادو تشکر کرد و رفت داخل شراره در حالیکه استکانش دستش بود گفت: عجیب نفوذ ناپذیره این پسره اووووف! صدای شاهین و فرزاد بلند شد،فرراد گفت: به جای تو یه کمک کنارش گذاشتم نمی دونم چرا هم اشتباهش زیاده هم کند کار میکنه شاهین هم میگفت: فرزاد خان ،خانم صالحی اگر کار یاد نگرفته بگذارید بره بخش بسته بندی یکی دیگه رو بیارید دیگه،اینطور نمیشه که... فرزاد با حرص درو باز کردو گفت: صادقی چرا به کمکت کار نمیدی؟ کارات زیاده به همون اندازه اشتباهاتت هم زیاد. شراره با عشوه و ادا اطوار گفت: چکارش کنم......یاد نمی گیره....کند دیگه.. فرزاد خان رو به من گفت میخوای چکار کنی؟ در حالیکه آب دهانمو قورت میدادم یه نگاهی به شاهین کردم و با ترس گفتم: میخوام کارکنم. فرزاد گفت: بفرما اینم کار! وچند برگه جلوم گذاشت. شراره از جاش بلند شد و دست به سینه به دیوار تکیه دادو با نیشخند نگام میکرد . برگه هارو مرتب کردم,ا ما لرزش دستم زیاد بود.دوباره از فضای صحبت بین فرزاد و شراره استفاده کردم و ملتمسانه به شاهین نگاه کردم.شاهین چشمکی زد و دستشو به علامت آرامشت رو حفظ کن تکون داد. یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم. تمام دقتم رو جمع کرد.به جز دستگاه و کلمات و دکمه ها نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم،تند تند تایپ کردم. شراره اومد ورقه اول رو گرفت جلوی فرزاد خان ،ولی من که دیگه استرسم کم شده بود به کارم ادامه دادم .ویه ورق دیگه تایپ کردم که فرزاد خان اومد جلو و دوتا دستشو حائل کردو گفت: چرا پس تایپ نمیکنی؟ گفتم : شرارجون ،اجازه بدن چشم شراره پرید تو حرفمو گفت : یه دستگاه بیشتر نداریم! فرزاد و شاهین رفتن تو اطاق ،فرزاد تصمیمی گرفت که تا همین الان میگم کاش مهارتم رو رو نمی کردم و تو بخش بسته بندی میموندم. بعد از رفتن اونا ،شراره یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه می خواست جلوی عصبانیتش رو بگیره گفت: مثلا که چی رو نمیکردی؟ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر قالیباف در برنامه اقتصادی دیشب گفت دولت آقای رئیسی یه شبه و بدون بررسی ارزو از 4200 کرد 28 تومن این منصفانه نیست اتفاقا درباره این موضوع از متخصصین همون سالها و همین اخیرا سوال کردم و کامل دلایل رو شنیدم اون زمان کشور قفل شده بود از لحاظ اقتصادی نمیشد با ارز 4200 کارو برد جلو. خیلی مولفه‌ها نقش داشت تو اون تصمیم. این صحبت آقای قالیباف یعنی خیلی حجم کار قوه مجریه و اقتصاد دولت رو مسلط نیست که البته طبیعیه تا تو دل کار نیای و چالش‌هارو نبینی نمیتونی درک کنی. برای همه نامزدها همینطوره، یکی کمتر یکی بیشتر این رو باید دوستانی که دائم کارنامه آقای قالیباف رو میکشن وسط توجه کنن، کارنامه‌های موفق آقای قالیباف در شهرداری و جاهای دیگه قابل انکار نیست، بله قبوله ولی اینها قابل مقایسه با قوه مجریه با هزاران لایه و پیچیدگی نیست. قوه مجریه رو فقط اجرا و پیمانکاری ببینی و به لایه‌ها و ساختارها توجه نکنیم دچار اشتباه میشیم. آقای جلیلی شناختش نسبت به ساختارها، لایه‌ها و پیچیدگی‌های دولت خیلی بالاست. چندین ساله در کنار دولت‌ها، دولت سایه داشته و وقت زیادی رو گذاشته و این چالش‌هارو میدونه. بعضیا یه جوری میگن جلیلی فقط برنامه داره، انگار ایشون رفته تو اتاق درو بسته و رو هوا یه برنامه نوشته. نه اینطور نیست در دل کار بوده و مسائل و مشکلات رو میشناسه. پابه‌پای دولت‌ها کار کرده. سفر رفته. روی موضوعات کارگروه تشکیل داده و به نتیجه رسیده و خیلیاش رو در اختیار دولت‌ها قرار داده. و خیلی کارهای دیگه. بی‌انصافی نکنیم. درکل بنظرم نامزدها بیخیال دولت آقای رئیسی بشن بهتره. شهید رئیسی کارهای مبنایی زیادی انجام داد و ساختارهای معیوب زیادی رو اصلاح کرد که برخیش درحال انجامه. بله به دولت ایشون هم نقدهایی وارد بود ولی وقتی در دل کار نیستید دولت رو نقد نکنید✋ ✍حسین_دارابی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور یه روز صبح که سرگرم اوامر شری جون بودم،فرزاد خان بایکی از کارگرا اومد داخل در حالیکه ،اون کارگر یه بسته بزرگ رو حمل میکرد.باهم به اطاق رئیس رفتن، شراره رفت تا سرو گوشی آب بده ،سریع برگشت و گفت: یه دستگاه بهتر آوردن،فکر کنم من باید برم داخل بشینم. خودکار و ساعت مچیشو که معمولا روی میز میذاشت و تو کیفش گذاشت و خودشو مرتب کرد. بعد از چند دقیقه،فرزاد خان اومد بیرون و گفت: خانم صالحی بیا ببین جای دستگاه مناسب هست. میخوام خوب مسلط باشی . در حالیکه به شراره نگاه میکردم به طرف اطاق فرزاد خان رفتم. شراره محکم کیفشو رو جای من کوبید و دیدم که صورتش رنگ عوض کرد. داخل که شدم بایه دستگاه بهتر روبه رو شدم که از نظر شکل و قیافه سرتر بود و مطمئنا کارایش بهتر،اون دستگاه دائم گیر میکرد و اذیت میشدیم. نشستم پشت میز و گفتم خوبه ،ممنون فرزاد خان گفت: از این به بعد برای رونوشت قراردادها میایی و جلوی مشتریها تایپ میکنی،صدای این دستگاه خیلی کمتره. چشمی گفتم و خواستم برم بیرون که گفت: وسایلتو بیار اینجا خوشحال بودم از اینکه کارم راحتر شده بودو خودی نشون داده بودم،اما اگر تو اطاق میبودم کمتر میتونستم شاهینو ببینم واین ناراحتم میکرد. برگشتم وسایلمو بردارم دیدم شری جون که چشماش قرمز شده گفت: خلاصه با عشوه و ناز بلدم و واردم رفتی زیر بال و پر فرزاد خان...‌خدا شانس بده والا جوابی ندادم چون میدونستم دلش پره چند روزی تو اطاق بودمو سفارشهارو ردیف میکردم که یه روز صدای شاهینو از پشت در شنیدم، دلم پر میکشید که برای چند لحظه ببینمش،تمام حواسم به صداهای بیرون بود که در باز شدو شاهین اومد داخل خیلی فرز طوریکه فرزاد خان متوجه نشه یه تیکه کاغذ کنار ورقه های روی میز گذاشت. سلام کردم و بایه چشمک جواب سلاممو داد و رفت پیش فرزاد تا لیست خرید رو برای تأیید نهایی نشون بده منم از فرصت استفاده کردم و کاغذ و باز کردم ،نوشته بود: «برای ساعت ناهار تو رستوران خیابون بغلی منتظرتم» این قشنگترین پیامی بود که می تونست رویه کاغذ نوشته بشه و دلمو شاد کنه،در حالیکه سعی میکردم خنده رو لبامو مخفی کنم ،باتکون دادن سر دعوتشون قبول کردم. ساعت ناهار آقا فرزاد اومدو گفت: برای ساعت ناهار غذا سفارش دادم باهم غذا میخوریم. نگام رو چشمای فرزاد موند و دلم پیش شاهین ،انگاری تمام دنیا برام تیره و تار شد. با صدای لرزون یه تشکر کوچولو کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.اما یه طوری باید به شاهین میگفتم که اجازه ندارم خارج بشم. بنابراین به فرزاد گفتم: میرم بیرون دستامو بشورم،به نگاهی کرد و قرمزی صورتمو که از عصبانیت بود گذاشت به حساب خجالت و در حالیکه چشماشو رو اندامم میچرخوند گفت: کی از این خجالت بیرون میایی!؟ دلم میخواد باهم راحت باشیم،بیخود تورو تو اطاق خودم نیاوردم .تهمینه حواست به منه؟ اسممو که صدا زد ازش بدم اومد،به صورتش نگاه کردم و گفتم :حواسم هست ،فعلا... واومدم بیرون از اطاق سریع به طرف در خروجی رفتم که دیدم دم در خروجی شراره داره با یکی حرف میزنه،کلافه شدم نمی دونستم چکار کنم. یاد سرایدار شرکت افتادم،نزدیک اطاقکش شدم که دیدم داره برای خوردن ناهار آماده میشه ،ازش خواهش کردم به شاهین پیام برسونه که نمیتونم بیام .اونم قبول کرد. برگشتم داخل و دست و صورتمو شستم،تا قطره اشک هایی که ناخواسته رو صورتم نشسته بود رو پاک کنم. داخل اطاق فرزاد خان که شدم دیدم میز ناهارو چیدن وفرزاد منتظره تا من بیام. با بی میلی تمام شروع کردم ،اما چندتا دونه برنجو نمیتونستیم قورت بدم،بغض گلومو فشار میداد و تمام مدت آرزو میکردم کاش یه لحظه شاهینو میدیم و عذر خواهی میکردم. من چند قاشق خورده بودم و فرزاد غذاشو تموم کرده بود،باهر قاشقی که میبلعید ،یه نگاه به من میکردو بیشتر منو عصبی میکرد. هنوز سر میز ناهار بودیم که در زدن،فرزاد یه نگاهی به در کردو گفت: بهشون گفتم وقت ناهار مزاحمم نشن و با حرص، بلند گفت : بیا... در که باز شد از خجالت، دلم می خواست تو زمین فرو برم. شاهین اومد داخل یه لحظه مکث کردو بعد با عذر خواهی وارد شد. فرزاد گفت: بیا بیا پسر من غذامو تموم کردم این خانم کوچولو داره با غذاش بازی میکنه. شاهین به نگاهی به من کردو دستشو مشت کرد و یه ضربه رو میز کار من زد. پاشدم و گفتم : ممنون فرزاد خان فرزاد با لودگی تمام گفت: بشین عزیزم باتو کاری نداریم،غذاتو بخور داشتم دیونه میشدم،حالا چه اصراری بود جلو شاهین اینطور صحبت کنه ؟ با دستهایی که شاهین متوجه لرزشش شد داشتم بشقابهارو بر می داشتم که شاهین گفت: بگذارید آقا جمال میاد جمع میکنه. شاهین نمیدونست با این حرفش چه باری از دوشم برداشته. رفتم سر میز خودم نشستم و تمام مدت سرم پایین بود .فقط متوجه شدم شاهین یه فاکتورو بهونه کرده بود تا بیاد داخل... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا