دکتر قالیباف در برنامه اقتصادی دیشب گفت دولت آقای رئیسی یه شبه و بدون بررسی ارزو از 4200 کرد 28 تومن
این منصفانه نیست
اتفاقا درباره این موضوع از متخصصین همون سالها و همین اخیرا سوال کردم و کامل دلایل رو شنیدم
اون زمان کشور قفل شده بود از لحاظ اقتصادی نمیشد با ارز 4200 کارو برد جلو. خیلی مولفهها نقش داشت تو اون تصمیم. این صحبت آقای قالیباف یعنی خیلی حجم کار قوه مجریه و اقتصاد دولت رو مسلط نیست که البته طبیعیه تا تو دل کار نیای و چالشهارو نبینی نمیتونی درک کنی. برای همه نامزدها همینطوره، یکی کمتر یکی بیشتر
این رو باید دوستانی که دائم کارنامه آقای قالیباف رو میکشن وسط توجه کنن، کارنامههای موفق آقای قالیباف در شهرداری و جاهای دیگه قابل انکار نیست، بله قبوله ولی اینها قابل مقایسه با قوه مجریه با هزاران لایه و پیچیدگی نیست. قوه مجریه رو فقط اجرا و پیمانکاری ببینی و به لایهها و ساختارها توجه نکنیم دچار اشتباه میشیم.
آقای جلیلی شناختش نسبت به ساختارها، لایهها و پیچیدگیهای دولت خیلی بالاست. چندین ساله در کنار دولتها، دولت سایه داشته و وقت زیادی رو گذاشته و این چالشهارو میدونه. بعضیا یه جوری میگن جلیلی فقط برنامه داره، انگار ایشون رفته تو اتاق درو بسته و رو هوا یه برنامه نوشته. نه اینطور نیست در دل کار بوده و مسائل و مشکلات رو میشناسه. پابهپای دولتها کار کرده. سفر رفته. روی موضوعات کارگروه تشکیل داده و به نتیجه رسیده و خیلیاش رو در اختیار دولتها قرار داده. و خیلی کارهای دیگه. بیانصافی نکنیم.
درکل بنظرم نامزدها بیخیال دولت آقای رئیسی بشن بهتره. شهید رئیسی کارهای مبنایی زیادی انجام داد و ساختارهای معیوب زیادی رو اصلاح کرد که برخیش درحال انجامه. بله به دولت ایشون هم نقدهایی وارد بود ولی وقتی در دل کار نیستید دولت رو نقد نکنید✋
✍حسین_دارابی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۶
#نزدیکهای دور
یه روز صبح که سرگرم اوامر شری جون بودم،فرزاد خان بایکی از کارگرا اومد داخل در حالیکه ،اون کارگر یه بسته بزرگ رو حمل میکرد.باهم به اطاق رئیس رفتن،
شراره رفت تا سرو گوشی آب بده ،سریع برگشت و گفت: یه دستگاه بهتر آوردن،فکر کنم من باید برم داخل بشینم.
خودکار و ساعت مچیشو که معمولا روی میز میذاشت و تو کیفش گذاشت و خودشو مرتب کرد.
بعد از چند دقیقه،فرزاد خان اومد بیرون و گفت: خانم صالحی بیا ببین جای دستگاه مناسب هست.
میخوام خوب مسلط باشی .
در حالیکه به شراره نگاه میکردم به طرف اطاق فرزاد خان رفتم.
شراره محکم کیفشو رو جای من کوبید و دیدم که صورتش رنگ عوض کرد.
داخل که شدم بایه دستگاه بهتر روبه رو شدم که از نظر شکل و قیافه سرتر بود و مطمئنا کارایش بهتر،اون دستگاه دائم گیر میکرد و اذیت میشدیم.
نشستم پشت میز و گفتم خوبه ،ممنون
فرزاد خان گفت: از این به بعد برای رونوشت قراردادها میایی و جلوی مشتریها تایپ میکنی،صدای این دستگاه خیلی کمتره.
چشمی گفتم و خواستم برم بیرون که گفت: وسایلتو بیار اینجا
خوشحال بودم از اینکه کارم راحتر شده بودو خودی نشون داده بودم،اما اگر تو اطاق میبودم کمتر میتونستم شاهینو ببینم واین ناراحتم میکرد.
برگشتم وسایلمو بردارم دیدم شری جون که چشماش قرمز شده گفت: خلاصه با عشوه و ناز بلدم و واردم رفتی زیر بال و پر فرزاد خان...خدا شانس بده والا
جوابی ندادم چون میدونستم دلش پره
چند روزی تو اطاق بودمو سفارشهارو ردیف میکردم که یه روز صدای شاهینو از پشت در شنیدم، دلم پر میکشید که برای چند لحظه ببینمش،تمام حواسم
به صداهای بیرون بود که در باز شدو شاهین اومد داخل
خیلی فرز طوریکه فرزاد خان متوجه نشه یه تیکه کاغذ کنار ورقه های روی میز گذاشت.
سلام کردم و بایه چشمک جواب سلاممو داد و رفت پیش فرزاد تا لیست خرید رو برای تأیید نهایی نشون بده
منم از فرصت استفاده کردم و کاغذ و باز کردم ،نوشته بود:
«برای ساعت ناهار تو رستوران خیابون بغلی منتظرتم»
این قشنگترین پیامی بود که می تونست رویه کاغذ نوشته بشه و دلمو شاد کنه،در حالیکه سعی میکردم خنده رو لبامو مخفی کنم ،باتکون دادن سر دعوتشون قبول کردم.
ساعت ناهار آقا فرزاد اومدو گفت: برای ساعت ناهار غذا سفارش دادم
باهم غذا میخوریم.
نگام رو چشمای فرزاد موند و دلم پیش شاهین ،انگاری تمام دنیا برام تیره و تار شد.
با صدای لرزون یه تشکر کوچولو کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.اما یه طوری باید به شاهین میگفتم که اجازه ندارم خارج بشم.
بنابراین به فرزاد گفتم: میرم بیرون دستامو بشورم،به نگاهی کرد و قرمزی صورتمو که از عصبانیت بود گذاشت به حساب خجالت و در حالیکه چشماشو رو اندامم میچرخوند گفت: کی از این خجالت بیرون میایی!؟ دلم میخواد باهم راحت باشیم،بیخود تورو تو اطاق خودم نیاوردم .تهمینه حواست به منه؟
اسممو که صدا زد ازش بدم اومد،به صورتش نگاه کردم و گفتم :حواسم هست ،فعلا...
واومدم بیرون از اطاق
سریع به طرف در خروجی رفتم که دیدم دم در خروجی شراره داره با یکی حرف میزنه،کلافه شدم نمی دونستم چکار کنم.
یاد سرایدار شرکت افتادم،نزدیک اطاقکش شدم که دیدم داره برای خوردن ناهار آماده میشه ،ازش خواهش کردم به شاهین پیام برسونه که نمیتونم بیام .اونم قبول کرد.
برگشتم داخل و دست و صورتمو شستم،تا قطره اشک هایی که ناخواسته رو صورتم نشسته بود رو پاک کنم.
داخل اطاق فرزاد خان که شدم دیدم میز ناهارو چیدن وفرزاد منتظره تا من بیام.
با بی میلی تمام شروع کردم ،اما چندتا دونه برنجو نمیتونستیم قورت بدم،بغض گلومو فشار میداد و تمام مدت آرزو میکردم کاش یه لحظه شاهینو میدیم و عذر خواهی میکردم.
من چند قاشق خورده بودم و فرزاد غذاشو تموم کرده بود،باهر قاشقی که میبلعید ،یه نگاه به من میکردو بیشتر منو عصبی میکرد.
هنوز سر میز ناهار بودیم که در زدن،فرزاد یه نگاهی به در کردو گفت: بهشون گفتم وقت ناهار مزاحمم نشن و با حرص، بلند گفت : بیا...
در که باز شد از خجالت، دلم می خواست تو زمین فرو برم.
شاهین اومد داخل یه لحظه مکث کردو بعد با عذر خواهی وارد شد.
فرزاد گفت: بیا بیا پسر من غذامو تموم کردم این خانم کوچولو داره با غذاش بازی میکنه.
شاهین به نگاهی به من کردو دستشو مشت کرد و یه ضربه رو میز کار من زد.
پاشدم و گفتم : ممنون فرزاد خان
فرزاد با لودگی تمام گفت: بشین عزیزم باتو کاری نداریم،غذاتو بخور
داشتم دیونه میشدم،حالا چه اصراری بود جلو شاهین اینطور صحبت کنه ؟ با دستهایی که شاهین متوجه لرزشش شد داشتم بشقابهارو بر می داشتم که شاهین گفت: بگذارید آقا جمال میاد جمع میکنه.
شاهین نمیدونست با این حرفش چه باری از دوشم برداشته.
رفتم سر میز خودم نشستم و تمام مدت سرم پایین بود .فقط متوجه شدم شاهین یه فاکتورو بهونه کرده بود تا بیاد داخل...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۷
#نزدیکهای دور
بعداز ساعت پایان کار ،سریع از شرکت زدم بیرون،هنوز از دست فرزاد عصبانی بودم,حوصله منتظر موندن برای تاکسی رو نداشتم ،دلم می خواست یه کم قدم بزنم ،حالم بهتر بشه بعد برم خونه.
سرم پایین بود و قدمهام آهسته ،
همش حواسم به این بود که قطره اشکهای صورتم ،باعث جلب توجه کسی نشه،یه کم که از شرکت دور شدم ،صدای بوق مکرر یه ماشین منو از دنیای غم انگیزم جدا کرد،برگشتم تا علت این بوق زدن رو بفهمم که دیدم شاهینه ،اون روزا تازه پراید به بازار اومده بود ،و خیلی طرفدار داشت،یه پراید نوزیر پاش بود،نفس عمیقی کشیدم به طرفش رفتم.سریع درو باز کرد که سوارشم.
سلام کردم و جواب سلاممو داد ،هنوز اشکام جاری بود که پرسید: چی شده،کسی حرفی زده؟
از اینکه مسئله ناهار رو پیش نکشید هم خوشحال بودم هم دلخور که چرا دقیق علتو نمیپرسه.
با گریه و بغض گفتم: شاهین باور کن خیلی دلم می خواست بیام پیشت ،امروز تلخترین ناهار عمرمو خوردم.....
ماشینو یه گوشه نگهداشت،سرشو نزدیکم آورد و گفت:« درک میکنم ،پیش میاد دیگه ،به هرحال رئیسته»
با چشمهای اشک آلود نگاهش کردم،پشت پرده اشکم قیافه مهربونشو نمیدیدم،تا خواستم اشکامو پاک کنم،دستشو دور صورتم حائل کردو با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد.
دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،دوست داشتم تمام ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها تو همین لحظه متوقف بشن،تا من از تمام لحظه های شیرین با شاهین بودن لذت ببرم .
دستامو رو دستاش گذاشتم و گفتم: کاش کسی متوجه نمیشد که چه مهارتی تو تایپ دارم ،فقط همینکه تو میدونستی برام کافی بود.
لبخند ملیحی زد و گفت: خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
وزد زیر خنده.
ساعتمو نگاه کردم و با هول گفتم: داره دیرم میشه باید برم.
شاهین ماشینو حرکت داد و من هنوز داغی لذت بخش جای دستای شاهینو حس میکردم.
به خیابون نزدیک خونمون که رسیدیم،ازش خواستم نگهداره،جلوتر رفتنش برام درد سر میشد،در حالیکه دوست نداشتم از شاهین دل بکنم،یه نگاهی بهش کردم و یادم افتاد تبریک ماشینو نگفتم،بنابراین به اطراف ماشین یه نگاهی کردم و گفتم: مبارکه چه کوچولو وبا مزه است!!!!
شاهین گفت: مال شماست،بامزگی تو مال من،با مزگی ماشین مال تو
گفتم: نه معاوضه نمیکنم ،کمه من
با مزگیمو با قلبت عوض میکنم.
خندید وگفت : تو همون تهمینه خجالتی هستی که با یه عزیزم گفتن سرخ میشدی؟؟!؟
گفتم: بستگی داره کی بگه،بستگی داره برای چی سرخ بشم.
گفت: خب....؟
و انتظار داشت ادامه بدم که گفتم ،حالا تا بعد....
قبل از پیاده شدن دستمو گرفت و گفت: صبر عزیزم
برگشتم طرفش ،یه بسته کوچولو که کادو پیچ شده بود رو جلوم گرفت و گفت: یه سوغاتی کوچولو
قابلتو نداره..
از بس ذوق کردن ،فراموش کردم که دیروقته,نشستم تو ماشینو با ظرافت کادو رو باز کردم....
یه جعبه بود که توش یه روسری سفید با گلهای قهوه ای روشن داشت
روسری رو باز کردم،فوق العاده زیبا و لطیف بود,
شاهین گفت سرت کن ببینم.
سرم کردم و برگشتم طرفش
گفت: خیلی گشتم یه روسری همرنگ چشمات پیدا کنم,ا مارنگ چشماتو هیچ جا نداشتن.
ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
میخواستم برم که فکر کردم این جعبه و کادو رو کجا ببرم ،جواب باباو مامان و چی بدم؟؟؟
بنابراین به شاهین گفتم که جعبه و کادو رو به امانت نگهداره و روسری رو تو کیفم گذاشتم.
فردای اون روز روسری که شاهین گرفته بودو سرم کردم و یه کوچولو آرایش کردم،خیلی بهم میامد.
خواستم برم بیرون که مامانم اومد جلو و گفت: مگه عروسی میری؟؟؟
گفتم : مامان جون شرکته باید مرتب باشم یه وقت یه مهمونی مشتری نیاد نگه این چرا اینقدر بی کلاسه!!!!
مامانم گفت: الان مرتب بودن به آرایشه؟؟؟ کلاس به آرایشه ؟؟ مگه قبلا مرتب نبودی؟؟؟
یه گوشه ایستادم تا مامان حرفهاشو بزنه سرم پایین بود،وقتی حرفهاش تموم شد بوسیدمشو گفتم: قربونت برم داره دیرم میشه ،ودر حالیکه دستمو تکون میدادم گفتم: مامان جون خیلی دعام کن!
قبل از من شراره اومده بود ،تا منو دید گفت: به به ناهار دیروز بهت ساخته یه شبه چه تغییراتی؟!؟!
گفتم: نخیر،سوغاتی یه عزیزه که
دلم خواست امروز سرم کنم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که احساس کردم کسی پشت سرمه،برگشتم و شاهینو دیدم،سلام وعلیک کردم و در ادامه صحبتم گفت: خوش به حال اون عزیز ،ویه چشمکی زد و داشت میرفت آشپزخونه که شراره گفت:
شاهین جون...بیا بشین برات چایی بیارم.
شاهین برگشت و نشست رویه صندلی ،شراره رفت چایی بیاره که با اخم رفتم جلو و گفتم: شاهین جون بهت بد نگذره!!!
با خنده و شیطنت گفت: تعارف کرد.
دندونامو به خم فشار دادم و گفتم: باشه....
شاهین دنبالم اومد تو دفتر فرزاد و گفت: دیوونه میخواستم بیشتر ببینمت ،کجا میری؟؟
پشت میزم نشستم و گفتم: چائیت سرد نشه!!!
دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
امروز و فرداست که دم شراره رو کوتاه کنم.
داشت میرفت بیرون که گفت: خوشگل شدی مراقب خودت باش
و یه چشمک حواله کرد.
#نویسنده_فیروزه_قاضی