eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
912 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
455 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور بعداز ساعت پایان کار ،سریع از شرکت زدم بیرون،هنوز از دست فرزاد عصبانی بودم,حوصله منتظر موندن برای تاکسی رو نداشتم ،دلم می خواست یه کم قدم بزنم ،حالم بهتر بشه بعد برم خونه. سرم پایین بود و قدمهام آهسته ، همش حواسم به این بود که قطره اشکهای صورتم ،باعث جلب توجه کسی نشه،یه کم که از شرکت دور شدم ،صدای بوق مکرر یه ماشین منو از دنیای غم انگیزم جدا کرد،برگشتم تا علت این بوق زدن رو بفهمم که دیدم شاهینه ،اون روزا تازه پراید به بازار اومده بود ،و خیلی طرفدار داشت،یه پراید نوزیر پاش بود،نفس عمیقی کشیدم به طرفش رفتم.سریع درو باز کرد که سوارشم. سلام کردم و جواب سلاممو داد ،هنوز اشکام جاری بود که پرسید: چی شده،کسی حرفی زده؟ از اینکه مسئله ناهار رو پیش نکشید هم خوشحال بودم هم دلخور که چرا دقیق علتو نمیپرسه. با گریه و بغض گفتم: شاهین باور کن خیلی دلم می خواست بیام پیشت ،امروز تلخترین ناهار عمرمو خوردم..... ماشینو یه گوشه نگهداشت،سرشو نزدیکم آورد و گفت:« درک میکنم ،پیش میاد دیگه ،به هرحال رئیسته» با چشمهای اشک آلود نگاهش کردم،پشت پرده اشکم قیافه مهربونشو نمیدیدم،تا خواستم اشکامو پاک کنم،دستشو دور صورتم حائل کردو با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد. دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،دوست داشتم تمام ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها تو همین لحظه متوقف بشن،تا من از تمام لحظه های شیرین با شاهین بودن لذت ببرم . دستامو رو دستاش گذاشتم و گفتم: کاش کسی متوجه نمیشد که چه مهارتی تو تایپ دارم ،فقط همینکه تو میدونستی برام کافی بود. لبخند ملیحی زد و گفت: خودم کردم که لعنت بر خودم باد. وزد زیر خنده. ساعتمو نگاه کردم و با هول گفتم: داره دیرم میشه باید برم. شاهین ماشینو حرکت داد و من هنوز داغی لذت بخش جای دستای شاهینو حس میکردم. به خیابون نزدیک خونمون که رسیدیم،ازش خواستم نگهداره،جلوتر رفتنش برام درد سر میشد،در حالیکه دوست نداشتم از شاهین دل بکنم،یه نگاهی بهش کردم و یادم افتاد تبریک ماشینو نگفتم،بنابراین به اطراف ماشین یه نگاهی کردم و گفتم: مبارکه چه کوچولو وبا مزه است!!!! شاهین گفت: مال شماست،بامزگی تو مال من،با مزگی ماشین مال تو گفتم: نه معاوضه نمیکنم ،کمه من با مزگیمو با قلبت عوض میکنم. خندید وگفت : تو همون تهمینه خجالتی هستی که با یه عزیزم گفتن سرخ میشدی؟؟!؟ گفتم: بستگی داره کی بگه،بستگی داره برای چی سرخ بشم. گفت: خب....؟ و انتظار داشت ادامه بدم که گفتم ،حالا تا بعد.... قبل از پیاده شدن دستمو گرفت و گفت: صبر عزیزم برگشتم طرفش ،یه بسته کوچولو که کادو پیچ شده بود رو جلوم گرفت و گفت: یه سوغاتی کوچولو قابلتو نداره.. از بس ذوق کردن ،فراموش کردم که دیروقته,نشستم تو ماشینو با ظرافت کادو رو باز کردم.... یه جعبه بود که توش یه روسری سفید با گلهای قهوه ای روشن داشت روسری رو باز کردم،فوق العاده زیبا و لطیف بود, شاهین گفت سرت کن ببینم. سرم کردم و برگشتم طرفش گفت: خیلی گشتم یه روسری همرنگ چشمات پیدا کنم,ا مارنگ چشماتو هیچ جا نداشتن. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. میخواستم برم که فکر کردم این جعبه و کادو رو کجا ببرم ،جواب باباو مامان و چی بدم؟؟؟ بنابراین به شاهین گفتم که جعبه و کادو رو به امانت نگهداره و روسری رو تو کیفم گذاشتم. فردای اون روز روسری که شاهین گرفته بودو سرم کردم و یه کوچولو آرایش کردم،خیلی بهم میامد. خواستم برم بیرون که مامانم اومد جلو و گفت: مگه عروسی میری؟؟؟ گفتم : مامان جون شرکته باید مرتب باشم یه وقت یه مهمونی مشتری نیاد نگه این چرا اینقدر بی کلاسه!!!! مامانم گفت: الان مرتب بودن به آرایشه؟؟؟ کلاس به آرایشه ؟؟ مگه قبلا مرتب نبودی؟؟؟ یه گوشه ایستادم تا مامان حرفهاشو بزنه سرم پایین بود،وقتی حرفهاش تموم شد بوسیدمشو گفتم: قربونت برم داره دیرم میشه ،ودر حالیکه دستمو تکون میدادم گفتم: مامان جون خیلی دعام کن! قبل از من شراره اومده بود ،تا منو دید گفت: به به ناهار دیروز بهت ساخته یه شبه چه تغییراتی؟!؟! گفتم: نخیر،سوغاتی یه عزیزه که دلم خواست امروز سرم کنم. هنوز حرفم تموم نشده بود که احساس کردم کسی پشت سرمه،برگشتم و شاهینو دیدم،سلام وعلیک کردم و در ادامه صحبتم گفت: خوش به حال اون عزیز ،ویه چشمکی زد و داشت میرفت آشپزخونه که شراره گفت: شاهین جون...‌بیا بشین برات چایی بیارم. شاهین برگشت و نشست رویه صندلی ،شراره رفت چایی بیاره که با اخم رفتم جلو و گفتم: شاهین جون بهت بد نگذره!!! با خنده و شیطنت گفت: تعارف کرد. دندونامو به خم فشار دادم و گفتم: باشه.... شاهین دنبالم اومد تو دفتر فرزاد و گفت: دیوونه میخواستم بیشتر ببینمت ،کجا میری؟؟ پشت میزم نشستم و گفتم: چائیت سرد نشه!!! دستشو رو دستم گذاشت و گفت: امروز و فرداست که دم شراره رو کوتاه کنم. داشت میرفت بیرون که گفت: خوشگل شدی مراقب خودت باش و یه چشمک حواله کرد.
سلام دوستان عباداتتون قبول میدونم خیلیاتون سعادتت داشتید تو حرم های مقدس بزگواران و پیشوایان دینی باشید غروب روز عرفه هستیم ما رو از دعای خیرتون محرم نفرمایید خدا حفظتون کنه و ان شاالله حاجت روا باشید. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 یاعلی💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی تان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه زمزم مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایی انسان از وسوسه های ابلیس https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا