#پارت۳۹
#نزدیکهای دور
سامان: من اینجام آیدا...
ودر حالیکه نور گوشی رو روی زمین گرفت تا جلومو ببینم به سمت انتهای انبار رفت، از رو تکه موزائیکی رد شدیم که لغزنده بود و کم مونده بود سقوط کنم ،دستمو جلوی دهانم گرفتم تا جلوی صدای جیغمو بگیرم
ساملن آروم در گوشم گفت:
مراقب باش عزیزم
ازش دور شدمو و در حالیکه کمی عصبانی بودم ،گفتم: سامان این چه کاریه؟ اینجا واین موقع اصلا مناسب نیست .
دوباره نزدیک شدو آهسته گفت: وقتی بری تهران برای همین جای تاریک و ناجور دلتنگی میکنی!
دوباره یادم افتاد که چندروز دیگه
این ملاقاتهای بی دردسر کناردریا تموم میشه و باید از سامان دور باشم.
تو نور مهتاب،چشمای سامان براق شده بودو تمام حواسش به حرکات من بود،قطره اشکی از گونم سر خورد ,که خدارو شکر بخاطر تاریکی از دید سامان مخفی موند.
یه جا برای نشستن پیدا کردم و نشستم و به سامان اشاره کردم بشینه،از صدای نفسهاش که خفه و صدار دارشده بود متوجه شدم ،خودش هم با یادآوری دوریمون ،نتونسته جلوی احساساتش رو بگیره،چند لحظه ای به سکوت گذشت،...سامان خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: آیدا نظر مامان و بابات برات مهمه اینطور نیست؟
در حالیکه داشتم کلمات رو طوری کنار هم میذاشتم که نه دل سامان رو بشکنم نه عزت خانواده رو پایین بیارم گفتم:
« شروع یه زندگی عاشقانه ی عاقلانه مستلزم وقت وتلاشی هست که براش خرج میکنی,من و توهم مستثنا نیستیم»آهی کشید و گفت: از طرف من خیالت راحت ،باتمام وجود ,تلاشمو میکنم،اما قبول کن موقعیتم اونی که مادرت برات میخواد نیست, تواین میون میخوام بدونم کنارم هستی؟
برگشتم طرفش و درست روبه روی صورتش گفتم: من تا ابد باهات هستم.
ودر حالیکه سرمو کج کرده بودم گفتم: «آقا دل فروخته شده پس گرفته نمیشود»
چند لحظه درنگ کردو نفسی گرفت و گفت: همین برای همه همتی که میخوام خرج کنم یه پشتوانه ی بزرگه، توبخواه هیچکس نمیتونه مانعه ام بشه.
گفتم: سامان دیگه اینجور ملاقاتها رو نداشته باشیم،من دوست ندارم دوست داشتنتو تو کنج دیوار چسبیده به انباری تویه شب تاریک
مزمزه کنم،خواستنت تو روشنایی روز و کنار دریای به این بزرگی و تو رفت و آمد همه مردم عالم میخوام بچشم!!
سامان دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت: باشه این حرفت یادم میمونه،از طپش قلبت معلومه با این دیدارهای فوق سری حال نمیکنی
گفتم: خوبه که درکم میکنی!!!!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ساعت هشت صبح با صدای بحث باباو مامان از خواب ببدارشدم،یه نگاهی رو تراس انداختم،مادرجون و باباجون بساط صبحونه رو آماده کرده بودنو منتظر ما نشسته بودن،بنده های مهربون خدا همیشه سحر خیز بودن،
صدای بابام کمی بیشتر بلند شد که میگفت: سارا این پسره هزارو یک دخترو زنو از زیر دستش گذرونده،نگاه به قیافه مظلوم نماش نکن،من آیدارو که هیچ ، صلاح نمی دونم هیچ دختری زنش بشه،تو نمیشناسیش!!
مامان: همه ی پسرا همینن،بعداز ازدواج درست میشن،پسره جوونه
بابا: مگه بقیه جوون نیستن،مرده شور موقعیت باباشو ببره که چون
باباش خرش میره میتونه هر غلطی بکنه
مامان: تو این پسره چی دیدی؟ از کجا میدونی سالمه،همین پسر شاهین ماهیگیری میگم
بابا: من نمیگن این خوبه،نمیشناسمش،اما پسر ثبوتی رو میشناسم،آیدارو نمیدم و تمام!
مامان: تو هیچ وقت آینده نگر نبودی
بابا: آره آینده دست پسر هوسباز ثبوتیه که ،با نفرین و ناله داره درست میشه.
چه بحثی بود !!! تا حالا ندیده بودم باباو مامان اینطوری باهم اختلاف پیدا کنن
دلم خیلی گرفت، تو فکر بودم که تقه ای به در خوردو مامان اومد داخل...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۳۸
#نزدیکهای دور
بعد از رفتن سامان ،شب بخیر گفتم و رفتم تو اطاقم،حالم خوب نبود،اگر جواب ردی هم بود دوست نداشتم به این صورت باشه،مامانم همیشه به فکر یه ازدواج رویایی برای من بود،اما چون خودم اصلا در فکر ازدواج نبودم،و هیچ کدوم از آقازاده های عصا قورت داده برام جالب نبودن،طرز فکر مامانم اذیتم نمیکرد،اووووف آقا زاده هایی که معلوم نبود تو مهمونیاشون چه کارا که نمیکردن!!
صدای صحبت باباو مامان و مادرجون و باباجون میامد،خیلی آروم،در مورد مسئله ای تبادل نظر میکردن که حدس زدم،موضوع من باشم!
گوشیمو باز کردم،پیامهای سامان رو خوندم, خنده ام گرفت چقدر ساده و بی غل و غش اظهار عشق میکرد،وقتی به این فکر میکردم مردی خوش استیل و قوی مثل سامان،عاشقانه و با ظرافت ،برای دلخوشی من تایپ میکنه قند تو دلم آب مییشه،
مثلا نوشته بود:
«فرشته روزهای نیلوفری پیش روم،کنارت با رقص پروانه های باغ دلم میرقصم تا زیباترین نگاه تورو تو قاب خندهای افسونگرت ،عاشقانه شکار کنم»
اما ......از ساعتی که از منزل باباجون خارج شده بود،هیچ پیامی نداده بود،میدونستم،احساس بدی داره ،شاید فکر میکنه حتما من باید با یه همچین آدمایی ازدواج کنم که ازدواج یه قرارداد کاریه براشون ،وبرای گول زدن خودشون ،شکل و فرم قرارهاشونو ،فانتزی میکنن تا از کارتونهای دوران بچگیشون کمتر نباشن!
یه پیام کوتاه براش تایپ کردم
«سلام ،شوالیه تنهایی من ،هر دیواری که تورو از من دور کنه،همون میله های زندانی هست که منو به دندون تیز و برنده شیرهای گرسنه نزدیک میکنه»
سریع پباممو دریافت کرد و شروع کرد به تایپ کردن
«هیچ شیری بعد از مبارزه بامن ،فکر ناخن کشیدن به بدن نازنینتو نداره،امتحان کن شاهزاده خانم دافن»
بعد ادامه داد:
دلم برات تنگ شده
من: الان اینجا بودی؟😉
سامان: جرإت نکردم ببینمت ,مامانت چی میگفت؟!
من: مامانم فانتزی بافی رو دوست داره
سامان: آیدا،این مسئله مهمیه
من: میدونم میشه بعدا در باره اش صحبت کنیم؟؟
سامان: میخوام ببینمت!
من: الان؟
سامان: بله الان مگه من شوالیه نیستم؟؟
من: بس کن سامان کجا،چطوری؟
سامان: تا چند دقیقه دیگه ،کنار دیوار حیاط پشتیتون هستم!!
گوشی رو قطع کرد و منو تو بهت حرفهاش گذاشت .
پنج دقیقه بعد یه پیام اومد
سامان: بیا کنار در انباری پایین پله
تنم پر استرس شد ،اگه کسی ببینه ،خصوصا بابا و مامان کار هردومون ساخته است،با ترس و لرز در اطاقمو باز کردم،باباجون و مادرجون تو اطاقشون بودن و چراغ اطاق هم خاموش بود،مامان و بابام تو اطاقشون اما صدای پچ پچشون میامد،پاورچین پاورچین
پله هارو پایین رفتم،پاهام میلرزید،
یه لحظه پشیمون شدم،بعد دوباره بخاطر اوقات ناخوشایندی که امشب برای سامان و من رقم خورده بود،به راهم ادامه دادم،رسیدم پشت در انباری،خیلی تاریک بود،خواستم گوشیمو روشن کنم تا اطرافمو ببینم که صدای آروم سامانو شنیدم...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
عزیزان سلام
فکر میکنم به علت کندی نت و قطع و وصل شدنش
پارت ۳۸ و ۳۹ جابه جا شده
والا من دیروز پشت هم گذاشتم