#پارت۲۲
#نزدیکهای دور
حال سامان هرروز بهتر میشد ودوستی این خواهرو برادر عمیقتر...
دیگه ترلان بعداز کلاساش یه راست میرفت پیش سامان تا از حالش باخبر بشه.
آقا شاهین هم وقتی میدید ترلان خیلی محتاط باهاش رابطه داره،کمی دلخور بود،اما همیشه با وجود ترلان میشد خوشحالی و شعف رو تو چشماش دید.
مادرجون میگفت: ترلان کم کم به شاهین عادت میکنه ،منتهی الان تمام حواسش پیش سامانه.
بالاخره سامان از بیمارستان مرخص شد و به خونشون رفت.
ترلان بعداز اتمام کلاسش خونه باباجون اومد و گفت: دوست نداره تنها بره خونه آقا شاهین و اصرار کرد که منم باهاش برم.
منم قبول کردم.
منزل آقا شاهین فوق العاده ساده چیده شده بود،البته وسایل کمی هم که در منزل بود همه شیک و باارزش بودن،اما نبود زن رو بیشتر نشون میداد.
رفتیم تو اطاق سامان ،یه پرده ساده تک رنگ که از همون رنگ و جنس رو تختی هم ،روی تخت سامان بود قرار داشت،یه میز تحریر و تنها چیزی که تمام اطاقشو در بر گرفته بود،یه کتابخانه بزرگ بود که توش پر کتاب بود.
رفتیم جلو و احوالپرسی کردیم،سامان گفت: به خونه ساده ما خوش آمدید .منزلی که ۲۲ ساله هیچ زنی توش رفت و آمد نکرده ،بهتر از این نمیشه.
ترلان لباشو جمع و جور کردو در حالیکه یه ابرو بالا می انداخت ،یه طوری با کنایه گفت: چندسالی که
زن بابات باهاتون زندگی کرده؟!
سامان یه نیشخندی زد و گفت: کدوم زن بابا!؟
من و بابا همیشه تنها بودیم.
همین موقع آقا شاهین با یه سینی چای و کیک و میوه داخل شد.
وقتی سینی رو روی میز گذاشت ،روبه ترلان گفت: دخترم بعد فوت عمه ات تو و آیدا اولین خانم هایی هستید که وارد منزل من شدید،بعد با دستپاچگی گفت: من پذیرایی رو خوب بلد نیستم،رفتم جلو و با تشکر پیش دستی هارو گرفتم و گفتم: ممنونم ،ببخشید مزاحمتون شدم.
نشست کنارتخت سامان و گفت: دلم نمی خواست هیچ زنی پاشو اینجا بزاره.
منو ترلان به هم نگاه کردیم و اخمامونو تو هم کشیدیم،اما سریع ادامه داد .منظورم زن یا خانمی که
سامان و من بهش وابسته بشیم .چون میترسیدم, زود از دستش بدیم،ولی ترلان که دخترمه خونه مال خودشه،آیدا خانم هم ...
هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود که سامان گفت: پدر آیدا هنوز جواب منو نداده.
آقاشاهین سرشو بالا کردو نیم نگاهی به من و سامان کرد.،از خجالت سرمو پایین انداختم،آب دهانمو قورت دادم و گفتم: من باید با بزگترهام مشورت کنم.
آقا شاهین دستی رو هوا زدو گفت: اجازه خواستن از بزرگترا بامن،رسمش هم همینه
وگل از گلش شگفت و خندید،همینطور که سرم پایین بود،ترلان صورتمو بوسید و گفت: بهتراز سامان کجا میخوایی پیدا کنی و همه خندیدن.
یه اخم کوچولو بهش کردم و گفت: تسلیم تسلیم و دستهاشو بالا بردو به سامان نگاه کرد و خندید.
تمام مدت سامان ساکت بود.
وفقط تماشا میکردو ریز میخندید،حالش خیلی بهتر شده بوداما بازهم باید استراحت میکرد تا خطری که کلیه هاشو تحدید میکرد برطرف بشه،
بعداز یه ساعتی که کنار سامان بودیم ،بلند شدم که برم ،ترلانم بلند شد.
آقا شاهین اومد داخل اطاق و گفت: کجا لیدیا؟
خندیدم و گفتم: زحمتو کم کنیم.
گفت: من شام سفارش دادم ،همینجا هستید،من نتونستم برای دخترم مهمونی بگیرم،افتخار یه شام کوچولو رو از من نگیرید،با کمال هم صحبت کردم،شام همگی اینجا هستید..
گفتم: ممنونم، ،من برم تا سامان هم استراحت بکنه ،با باباجون و مادرجون میام.
ترلان که بامن ایستاده بود گفت: تا سامان یه استراحت کنه منم با آیدا میرم.
احساس کردم آقا شاهین ،خیلی دلش می خواست ترلان پیشش باشه،شاید حرفهایی هست که باید برای همدیگه تعریف کنن و این ابهام رو از جلو چشماشون کنار بکشن
به هرحال منو ترلان از سامان خداحافظی کردیم،هنوز کامل از در خارج نشده بودیم که سامان منو صدا زد،برگشتم طرفش که اشاره کرد جلو برم،ترلان رفت بیرون سامان دستمو گرفت و گفت: یه خواهشی دارم،میشه از ترلان بپرسی چرا با بابا اینقدر سرد برخورد میکنه ،بابا داره زجر میکشه،من میشناسمش به روی خودش نمیاره!
وادامه داد: خواهش میکنم زودتر بیایید تا شاید ارتباطهای نزدیک بتونه نظر ترلان رو تغییر بده،
گفتم: مگه نظر ترلان در مورد پدرت چیه؟!
تا خواست حرفی بزنه،آقا شاهین داخل اومدو گفت: چندتا از دوستان برای عیادت از سامان اومدن.
خدا حافظی کردم و بهش قول دادم سعیمو بکنم.
منو ترلان از طرف ساحل از منزل آقا شاهین بیرون اومدم.
به ترلان پیشنهاد دادم یه کم رو تخته سنگ همیشگیمون بشینیم.
ترلان هم قبول کرد، خیلی تو فکر بود،دنبال کلمه یا جمله ای بودم تا بهونه کنم برای حرفهایی که دوست داشتم بزنه.
پرسیدم: چه سخته ترلان ۲۲ سال هیچ زنی تو خونه مرد نیاد و اون مرد تمام زندگیش بزرگ کردن پسرش باشه!
ترلان گفت: چی بگم،چیزهایی که من شنیدم فرق می کنه !
پرسیدم: چی؟ مگه غیراز اینه؟
گفت : مامان و بابای من وقتی تویه شرکت تو تبریز کار میکردن باهم آشنا شدن...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۲۳
#نزدیکهای دور
گفتم: چه جالب حتما یه داستانی پشتشه؟؟
ترلان لبخندی زد و گفت: مامانم میگه :
برای یه کار خوب به همه سفارش کرده بودم،دیپلمو گرفته بودم و چون دانشگاه قبول نشده بودم و علاقه ای به کارای دستی مثل خیاطی و گلدوزی و سوزن دوزی نداشتم،تصمیم گرفت یه جا سر کار برم.
اول پدرم خیلی مخالف بود.اما وقتی اصرار منو دید و شرایط رو از قبیل اینکه قبل از تاریکی هوا خونه باشمو ،سرم به کار خودم باشه و مواظب به قول خودش گرگای بیرون باشم،رو قبول کردم،اون هم با تردید قبول کرد.
خیلی دنبال کار مورد تأیید پدرم گشتم تا اینکه یه روز اکرم که
تو یه شرکت بسته بندی و پخش حبوبات کار میکرد. بهم گفت: اگه دنبال کار میگردی ،قسمت بسته بندی بخش ما به چندنفر احتیاج داره ،اگه دوست داری فردا بریم تا تورو معرفی کنم.
با ذوق گفتم : آره حتما
فردای اون روز با اکرم رفتیم محل کارش،خانم اسدی که مدیر بخش بسته بندی بود گفت: امروز ساعت یازده رئیس میاد ،میتونی کنار اکرم یه کم کارو یاد بگیری اگه دوست داشتی وقتی مدیر اومد باهاش صحبت میکنم.
تا ساعت یازده حسابی مشغول شدم،کارش جالب بود و خدا خدا میکردم که منم تو این بخش باشم.
ساعت یازده و ربع خانم اسدی گفت: رئیس اومده بریم پیشش.
اطاق رئیس خیلی شیک و مدرن بود، اکثر تابلوها مناظر زیبای کشورهارو نشون میداد و فقط یه تابلو کوچولو از سی و سه پل اصفهان تو این همه تابلو بود،رئیس یه مرد جوون حدود سی سال بود که کت و شلوار آبی نفتی با پیراهن سورمه ای پوشیده بود،وقتی بااجازه وارد شدیم،یه نگاهی به منو خانم اسدی کردو گفت: چی شده؟
خانم اسدی خیلی شمرده و با حوصله گفت که بخش بسته بندی احتیاج به همکاری بیشتر داره و پیشنهاد داد منو برای اینکار استخدام کنه.
آقای ريیس بازم منو ورانداز کرد ودر حالیکه چشماشو ریز میکرد گفت: چندکلاس سواد داری ؟
گفتم : دیپلمم
گفت: تایپ بلدی؟
گفتم : نه
گفت: دوست داری یاد بگیری!؟ یا فقط ذهنت توهمون بسته بندی گیر کرده؟!
با کنایه اش اعصابم بهم ریخت،کند ذهن نبودم ،میدونستم کاری رو که بخوام انجام بدم،زود یاد میگیرم.
با صراحت کامل گفتم: خیلی زودتر از اونی که فکر کنید ،تایپو یاد میگیرم.
آقای رئیس رو کرد به خانم اسدی و گفت : اینکه قسمت شما احتیاج به نیرو داره رو قبول دارم ،شما یکی دیگه رو که خودت هم تأیید میکنی پیدا کن.
خانم اسدی یه زن جا افتاده بود ومسلما سابقه اش خیلی بیشتر بود که رئیس اینطور بهش میدون میداد .
بعداز رفتن خانم اسدی ,آقای رئیس که متوجه شدم اسمش فرزاد هست از پشت میز بلند شدو طرف من اومدو گفت: اگه میگفتی دوست داری بسته بندی کنی,یه لحظه ام اجازه نمی دادم تو شرکت بمونی!
با تعجب نگاش کردم و فرزاد وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت: جوابت میدونی یعنی چی؟؟
یعنی اینکه برای خودت و شخصیت ارزش قائلی،برای زیبایی خدا دادیت ارزش قائلی
سرمو به طرفش چرخوندم و گفتم:
آقای ريئس هیچ کدوم از ما صورتامون رو انتخاب نکردیم که براش ارزش تعیین بشه.
صورتشو طرف من کردو گفت: حاضر جواب هم هستی که
اینبار میبخشمت ،اما بدون من از حاضر جوابی متنفرم.
تو اولین دیدار، فزراد خصوصیات بد خودشو به نمایش گذاشت،اما من که با التماس و پرس و جو این کارو پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم که سرم تو لاک خودم باشه و کاری بهش نداشته باشم.
بعداز چند دقیقه که تو اطاق قدم زد.گوشی رو برداشت و به منشی گفت: پژواک و صادقی رو صدا کن
چند دقیقه بعد یه خانم و یه آقا که هردو جوون بودن اومدن داخل
فرزاد در حالیکه منو نشون میداد گفت: این خانم تازه استخدام شدن
ورو کرد به خانم صادقی و گفت: از امروز فشرده کار تایپ رو به ایشون آموزش میدی!
ورو کرد به شاهین پژواک وگفت:
باورود این خانم دیگه لازم نیست
به خانم صادقی کمک کنی،بنابراین برای خرید حبوبات از کشاورزها میخوام اقدام کنی و یه طرف کارو
دستت بگیری،بهترین محصول و مناسبترین قیمت
شاهین دستی تو موهاش کشید و گفت: ممنون فرزاد خان از اینکه به من اطمینان کردید،سعی میکنم تمام تلاشم بکنم.
شاهین تو شلوار جین مشکی و بلوز سفید و مشکی اسپرت خیلی جذاب بود ،خصوصا اینکه معلوم بود رو هیکلش کارکرده و قد بلندش وتناسب اندامش باعث میشد هر بیننده ای تو دلش تحسینش کنه
با اشاره فرزاد دنبال خانم صادقی رفتم،احساس کردم از بودنم راضی نیست،خیلی سرد و سنگین نشست و خیلی سریع یه اجمالی از کار دستگاه تایپ گفت و شروع کرد به تایپ کردن،هاج و واج مونده بودم که این چه جورشه ،داشتم به دستای سریع خانم صادقی که مثلا داشت به من آموزش میداد نگاه میکردم که شاهین از اطاق اومد بیرون،خانم صادقی بلند شدو با ناز و عشوه که به کارای تند و تیز چند دقیقه قبلش نمیخورد گفت: شاهین....میخوای بری؟
....کارت سخت میشه..از این مزرعه به اون مزرعه!
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۴
#نزدیکهای دور
شاهین درحال جمع و جور کردن وسایلش بود که خانم صادقی رو کرد به منو گفت: بیا این متنو تایپ کن سرعت عملتو ببینم.
بهش نگاه کردم و با اخم گفتم: من که چیزی یاد نگرفتم!!! خانم صادقی!!شما...
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
عزیزم به من بگو شری جون،شراره هستم.
ولبهاشو جمع و جور کردو بهم خیره شد.
شاهین جلو اومد و گفت : مگه قبلا
با تایپ آشنا بوده؟؟
شراره گفت: نمی دونم ،اما سرعتش مثل شما نیست که،شما خیلی باهوشی.
با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: این آقا همون ساعت اول همه رو یاد گرفتن؟؟
شاهین که متوجه برخورد بد شراره شده بود ،گفت: البته شراره خانم ،غلو میکنن،من یه ماهی تحت تعلیم بودم.
شراره خودشو لوس کردو گفت: من تقصیری ندارم ,فرزاد خان گفتن که فشرده یاد بدم.
شراره رفت تو آشپزخونه و من موندم و این دستگاه که اصلا نمی دونستم چطور کار میکنه.
بالاخره تا پایان وقت کار ،دست شراره رو اینقدربا چشمام دنبال کردم که یه چیزهایی حالیم شد.
تصمیم گرفتم صبح زودتر بیام و خودم تمرین کنم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صبح روز بعد یک ربع زودتر رفتم و خوشبختانه چون سرایدار داخل بود .تونستم وارد شرکت بشم،پشت دستگاه نشستم و شروع کردم به تایپ کردن،حروف رو همینطور کنار هم میذاشتم بدونه اینکه دربند معنی باشم.
همینطور که سرم پایین بود، سنگینی نگاه یکی توجه ام رو جلب کرد،سرمو که بالا آوردن دیدم ،شاهین داره بایه لبخند ملیح به من نگاه میکنه،هول کردم و سریع بلند شدم و سلام کردم.
بادست اشاره کرد که بشینم،بعد گفت : تیکه های خانم صادقی روت
تأثیر گذاشته،میخوایی یه شب ره صد ساله رو بری؟؟
و زد زیر خنده!!
از خنداش خنده ام گرفت و گفتم: شری جون انگار حوصله نمیکنه که یاد بده خودم باید دست به کار بشم!
شاهین نشست کنارم و چند نکته رو با آرامش توضیح داد و گفت : نکات ریز اولیه تو هر کاری مهمه ،فرقی نمیکنه چه کاری رو میخوایی شروع کنی،هیچوقت از وسط کار نخواه که یاد بگیری ،دچار مشکل میشی،بعد ازم خواست موارد گفته شده رو تکرار کنم.همه رو تکرار کردم .
تو صورتم دقیق شد و گفت: شنیدم حاضر جوابی ،نه مثل اینکه باهوشم هستی؟
لبخندی زدم و سرم رو آوردم پایین.
همونطور که بهم چشم دوخته بود، گفت: به غیر این صفات چشمای گیرایی داری؟ مراقب خودت باش!
سرخ شدم و صورتمو برگردوندم و گفتم: مراقبم !!
در حلیکه از رو صندلی بلند میشد ، گفت: فردا نیم ساعت زودتر بیا با سرایدار هماهنگ میکنم ،تا بیشتر
تایپ کار کنیم.
خوشحال از اینکه یکی منو درک کرد،گفتم حتما،دلم میخواد تو این چند روزه خوب یاد بگیرم تا اجازه تیکه انداختن ندم که بعدش بخوام جواب بدمو بشم حاضر جواب!!
شاهین چشماشو ریز کردو گفت:
نه ،اینطور که پیش میری میخوایی
صادقی رو بیکارکنی؟
وخنده بلندی کردو رفت.
چند دقیقه بعد شراره اومد .بازم هم همون رفتار دیروز رو تکرار کرد،اما من دلم قرص بود که میتونم خیلی زود تایپ یاد بگیرم و نشونش بدم ،یه من ماست چقدر کره داره .
فردا صبح زودتر از خونه زدم بیرون،دوتا لقمه نون و پنیر و یه ظرف کوچولو خیارو گوجه خورد شده هم با خودم بردم،چون وقت خوردن صبحونه رو نداشتم،وقتی رسیدم شرکت ،دربون شرکت اومد جلو و گفت: آقا شاهین داخله،سریع رفتم تو ،شاهین پشت میز نشسته بودو داشت یه سری فاکتورهارو چک میکرد.
وارد اطاق شدم و سلام کردم, سرشو بالا کرد و گفت: سلاااام به به خانم محصل چه عجب!!!!
گفتم: دیر کردم!!
گفت : نه بیا بشین
رفتم پشت. دستگاه و شاهین خیلی جدی شروع کرد به تعلیم دادن،از ذوق اینکه بتونم جلوی شراره خودی نشون بدم،و به شاهین ثابت کنم که لطفش بی نتیجه نبوده ،شش دونگ حواسمو جمع کردم و خوب متوجه شدم.
بعد از بیست دقیقه که شاهین صحبت کرد و تمرین کردیم، به صندلی تکیه دادو گفت : برای امروز کافیه.
آبدارچی رو صدا زد و گفت : دوتا چایی لطفا
منم دستهامو شستمو از کیفم لقمه نون و پنیر و خیار و گوجه رو در آوردم.
شاهین با تعجب نگاه کرد وگفت:
بساط صبحونه است؟
گفتم : بله،اگر قابل بدونید.
یه لقمه برداشت و گفت: رو چشم میذارم تهمینه خانم
وای بازم خجالت کشیدم ،فکر میکردم یه مرد غریبه نباید منو به اسم کوچیک صدا کنه،اما با صدای استکان ،نعلبکی به خودم اومدم و یه چایی از تو سینی برداشتم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۵
#نزدیکهای دور
شاهین در تمام مدتی که به من تایپ و سرعت عمل رو یاد میداد ،سعی میکرد .فقط و فقط رو کار تمرکز کنه،واین باعث شد که بهش اطمینان کنم،البته این ملاقاتها دور از چشم بقیه اعضای شرکت بود وفقط آقای سرایدار که بود که از این موضوع خبر داشت و هوای شاهینو نگه میداشت.
این دیدارها باعث شده بود ،بیشتر وقتها به شاهین فکر کنم و خودم هم خبر نداشتم که دارم دلمو دستش می سپارم .
یه روز شاهین بعداز تمرین گفت: خب خانم خانما شما کامل واردی.
راستی هنوزم شراره چیزی بهت نداده تایپ کنی؟
گفتم: نه،فکر میکنه دیگه خیلی خنگم...
خندید و گفت: به جاش خیلیم باهوشی ،امروز ترتیبی میدم که از تایپ کردنت استفاده بشه
گفتم: چطوری ؟
صورتشو نزدیک کرد و گفت: از خودت مطمئن باش،قوی و محکم،مگه نگفتی نمی خواهی حرف بخوری! عمل کن.
صورتم سرخ شد ،با ناراحتی داشتم وسایل اضافی رو جمع میکردم ،گفتم: یعنی دیگه کلاس ندارم؟؟
شاهین خندید و گفت: دیگه تو شرکت همو ملاقات نمی کنیم.
اما اگه دلم برات تنگ بشه بیرون از شرکت که میتونم همدیگرو ببینیم.
بااینکه میدونستم پدرم سختگیره،اما با اشاره سر به شاهین اطمینان دادم که میشه.
بعداز چند دقیقه شاهین بیرون رفت. داشتم به شاهین و تموم شدن ملاقاتهای شیرینمون فکر میکردم که یهو صدای شراره منو از دنیای خودم بیرون کشید .
« هی سلام کجایی؟؟ یا خودش میاد یا نامه اش»
بعد زد زیر خنده
سلام کردم و جابه جا شدم .
نزدیک های ظهر بود که شاهین اومد داخل شرکت،از دیدنش گل از گلم شکفت،سلام کردم و پرسیدم: الان؟
شاهین آهسته گفت : آره عزیزم الان
سرمو پایین انداختم ،اما تو دلم برای جملات شاهین قنج میرفت.
سرمو که بالا کردم،دیدم شاهین هنوز ایستاده و داره اثر کلامشو تو حرکاتم جستجو میکنه ،تا نگام تو نگاهش افتاد گفت: چند دقیقه دیگه کودتا میکنی ،آماده باش.
به طرف اطاق فرزاد خان میرفت که شراره با صدای بلند گفت: به به آقا شاهین.....خوبی ؟ کجا با این عجله ! چایی و کیکی به ما افتخار بده میل کنیم.
شاهین جواب سلام دادو تشکر کرد و رفت داخل
شراره در حالیکه استکانش دستش بود گفت: عجیب نفوذ ناپذیره این پسره اووووف!
صدای شاهین و فرزاد بلند شد،فرراد گفت: به جای تو یه کمک کنارش گذاشتم نمی دونم چرا هم اشتباهش زیاده هم کند کار میکنه
شاهین هم میگفت: فرزاد خان ،خانم صالحی اگر کار یاد نگرفته بگذارید بره بخش بسته بندی یکی دیگه رو بیارید دیگه،اینطور نمیشه که...
فرزاد با حرص درو باز کردو گفت: صادقی چرا به کمکت کار نمیدی؟
کارات زیاده به همون اندازه اشتباهاتت هم زیاد.
شراره با عشوه و ادا اطوار گفت: چکارش کنم......یاد نمی گیره....کند دیگه..
فرزاد خان رو به من گفت میخوای چکار کنی؟
در حالیکه آب دهانمو قورت میدادم یه نگاهی به شاهین کردم و با ترس گفتم: میخوام کارکنم.
فرزاد گفت: بفرما اینم کار!
وچند برگه جلوم گذاشت.
شراره از جاش بلند شد و دست به سینه به دیوار تکیه دادو با نیشخند نگام میکرد .
برگه هارو مرتب کردم,ا ما لرزش دستم زیاد بود.دوباره از فضای صحبت بین فرزاد و شراره استفاده کردم و ملتمسانه به شاهین نگاه کردم.شاهین چشمکی زد و دستشو به علامت آرامشت رو حفظ کن تکون داد.
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم.
تمام دقتم رو جمع کرد.به جز دستگاه و کلمات و دکمه ها نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم،تند تند تایپ کردم.
شراره اومد ورقه اول رو گرفت جلوی فرزاد خان ،ولی من که دیگه
استرسم کم شده بود به کارم ادامه دادم .ویه ورق دیگه تایپ کردم که فرزاد خان اومد جلو و دوتا دستشو حائل کردو گفت: چرا پس تایپ نمیکنی؟
گفتم : شرارجون ،اجازه بدن چشم
شراره پرید تو حرفمو گفت : یه دستگاه بیشتر نداریم!
فرزاد و شاهین رفتن تو اطاق ،فرزاد تصمیمی گرفت که تا همین الان میگم کاش مهارتم رو رو نمی کردم و تو بخش بسته بندی میموندم.
بعد از رفتن اونا ،شراره یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه می خواست جلوی عصبانیتش رو بگیره گفت: مثلا که چی رو نمیکردی؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۶
#نزدیکهای دور
یه روز صبح که سرگرم اوامر شری جون بودم،فرزاد خان بایکی از کارگرا اومد داخل در حالیکه ،اون کارگر یه بسته بزرگ رو حمل میکرد.باهم به اطاق رئیس رفتن،
شراره رفت تا سرو گوشی آب بده ،سریع برگشت و گفت: یه دستگاه بهتر آوردن،فکر کنم من باید برم داخل بشینم.
خودکار و ساعت مچیشو که معمولا روی میز میذاشت و تو کیفش گذاشت و خودشو مرتب کرد.
بعد از چند دقیقه،فرزاد خان اومد بیرون و گفت: خانم صالحی بیا ببین جای دستگاه مناسب هست.
میخوام خوب مسلط باشی .
در حالیکه به شراره نگاه میکردم به طرف اطاق فرزاد خان رفتم.
شراره محکم کیفشو رو جای من کوبید و دیدم که صورتش رنگ عوض کرد.
داخل که شدم بایه دستگاه بهتر روبه رو شدم که از نظر شکل و قیافه سرتر بود و مطمئنا کارایش بهتر،اون دستگاه دائم گیر میکرد و اذیت میشدیم.
نشستم پشت میز و گفتم خوبه ،ممنون
فرزاد خان گفت: از این به بعد برای رونوشت قراردادها میایی و جلوی مشتریها تایپ میکنی،صدای این دستگاه خیلی کمتره.
چشمی گفتم و خواستم برم بیرون که گفت: وسایلتو بیار اینجا
خوشحال بودم از اینکه کارم راحتر شده بودو خودی نشون داده بودم،اما اگر تو اطاق میبودم کمتر میتونستم شاهینو ببینم واین ناراحتم میکرد.
برگشتم وسایلمو بردارم دیدم شری جون که چشماش قرمز شده گفت: خلاصه با عشوه و ناز بلدم و واردم رفتی زیر بال و پر فرزاد خان...خدا شانس بده والا
جوابی ندادم چون میدونستم دلش پره
چند روزی تو اطاق بودمو سفارشهارو ردیف میکردم که یه روز صدای شاهینو از پشت در شنیدم، دلم پر میکشید که برای چند لحظه ببینمش،تمام حواسم
به صداهای بیرون بود که در باز شدو شاهین اومد داخل
خیلی فرز طوریکه فرزاد خان متوجه نشه یه تیکه کاغذ کنار ورقه های روی میز گذاشت.
سلام کردم و بایه چشمک جواب سلاممو داد و رفت پیش فرزاد تا لیست خرید رو برای تأیید نهایی نشون بده
منم از فرصت استفاده کردم و کاغذ و باز کردم ،نوشته بود:
«برای ساعت ناهار تو رستوران خیابون بغلی منتظرتم»
این قشنگترین پیامی بود که می تونست رویه کاغذ نوشته بشه و دلمو شاد کنه،در حالیکه سعی میکردم خنده رو لبامو مخفی کنم ،باتکون دادن سر دعوتشون قبول کردم.
ساعت ناهار آقا فرزاد اومدو گفت: برای ساعت ناهار غذا سفارش دادم
باهم غذا میخوریم.
نگام رو چشمای فرزاد موند و دلم پیش شاهین ،انگاری تمام دنیا برام تیره و تار شد.
با صدای لرزون یه تشکر کوچولو کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.اما یه طوری باید به شاهین میگفتم که اجازه ندارم خارج بشم.
بنابراین به فرزاد گفتم: میرم بیرون دستامو بشورم،به نگاهی کرد و قرمزی صورتمو که از عصبانیت بود گذاشت به حساب خجالت و در حالیکه چشماشو رو اندامم میچرخوند گفت: کی از این خجالت بیرون میایی!؟ دلم میخواد باهم راحت باشیم،بیخود تورو تو اطاق خودم نیاوردم .تهمینه حواست به منه؟
اسممو که صدا زد ازش بدم اومد،به صورتش نگاه کردم و گفتم :حواسم هست ،فعلا...
واومدم بیرون از اطاق
سریع به طرف در خروجی رفتم که دیدم دم در خروجی شراره داره با یکی حرف میزنه،کلافه شدم نمی دونستم چکار کنم.
یاد سرایدار شرکت افتادم،نزدیک اطاقکش شدم که دیدم داره برای خوردن ناهار آماده میشه ،ازش خواهش کردم به شاهین پیام برسونه که نمیتونم بیام .اونم قبول کرد.
برگشتم داخل و دست و صورتمو شستم،تا قطره اشک هایی که ناخواسته رو صورتم نشسته بود رو پاک کنم.
داخل اطاق فرزاد خان که شدم دیدم میز ناهارو چیدن وفرزاد منتظره تا من بیام.
با بی میلی تمام شروع کردم ،اما چندتا دونه برنجو نمیتونستیم قورت بدم،بغض گلومو فشار میداد و تمام مدت آرزو میکردم کاش یه لحظه شاهینو میدیم و عذر خواهی میکردم.
من چند قاشق خورده بودم و فرزاد غذاشو تموم کرده بود،باهر قاشقی که میبلعید ،یه نگاه به من میکردو بیشتر منو عصبی میکرد.
هنوز سر میز ناهار بودیم که در زدن،فرزاد یه نگاهی به در کردو گفت: بهشون گفتم وقت ناهار مزاحمم نشن و با حرص، بلند گفت : بیا...
در که باز شد از خجالت، دلم می خواست تو زمین فرو برم.
شاهین اومد داخل یه لحظه مکث کردو بعد با عذر خواهی وارد شد.
فرزاد گفت: بیا بیا پسر من غذامو تموم کردم این خانم کوچولو داره با غذاش بازی میکنه.
شاهین به نگاهی به من کردو دستشو مشت کرد و یه ضربه رو میز کار من زد.
پاشدم و گفتم : ممنون فرزاد خان
فرزاد با لودگی تمام گفت: بشین عزیزم باتو کاری نداریم،غذاتو بخور
داشتم دیونه میشدم،حالا چه اصراری بود جلو شاهین اینطور صحبت کنه ؟ با دستهایی که شاهین متوجه لرزشش شد داشتم بشقابهارو بر می داشتم که شاهین گفت: بگذارید آقا جمال میاد جمع میکنه.
شاهین نمیدونست با این حرفش چه باری از دوشم برداشته.
رفتم سر میز خودم نشستم و تمام مدت سرم پایین بود .فقط متوجه شدم شاهین یه فاکتورو بهونه کرده بود تا بیاد داخل...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۷
#نزدیکهای دور
بعداز ساعت پایان کار ،سریع از شرکت زدم بیرون،هنوز از دست فرزاد عصبانی بودم,حوصله منتظر موندن برای تاکسی رو نداشتم ،دلم می خواست یه کم قدم بزنم ،حالم بهتر بشه بعد برم خونه.
سرم پایین بود و قدمهام آهسته ،
همش حواسم به این بود که قطره اشکهای صورتم ،باعث جلب توجه کسی نشه،یه کم که از شرکت دور شدم ،صدای بوق مکرر یه ماشین منو از دنیای غم انگیزم جدا کرد،برگشتم تا علت این بوق زدن رو بفهمم که دیدم شاهینه ،اون روزا تازه پراید به بازار اومده بود ،و خیلی طرفدار داشت،یه پراید نوزیر پاش بود،نفس عمیقی کشیدم به طرفش رفتم.سریع درو باز کرد که سوارشم.
سلام کردم و جواب سلاممو داد ،هنوز اشکام جاری بود که پرسید: چی شده،کسی حرفی زده؟
از اینکه مسئله ناهار رو پیش نکشید هم خوشحال بودم هم دلخور که چرا دقیق علتو نمیپرسه.
با گریه و بغض گفتم: شاهین باور کن خیلی دلم می خواست بیام پیشت ،امروز تلخترین ناهار عمرمو خوردم.....
ماشینو یه گوشه نگهداشت،سرشو نزدیکم آورد و گفت:« درک میکنم ،پیش میاد دیگه ،به هرحال رئیسته»
با چشمهای اشک آلود نگاهش کردم،پشت پرده اشکم قیافه مهربونشو نمیدیدم،تا خواستم اشکامو پاک کنم،دستشو دور صورتم حائل کردو با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد.
دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،دوست داشتم تمام ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها تو همین لحظه متوقف بشن،تا من از تمام لحظه های شیرین با شاهین بودن لذت ببرم .
دستامو رو دستاش گذاشتم و گفتم: کاش کسی متوجه نمیشد که چه مهارتی تو تایپ دارم ،فقط همینکه تو میدونستی برام کافی بود.
لبخند ملیحی زد و گفت: خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
وزد زیر خنده.
ساعتمو نگاه کردم و با هول گفتم: داره دیرم میشه باید برم.
شاهین ماشینو حرکت داد و من هنوز داغی لذت بخش جای دستای شاهینو حس میکردم.
به خیابون نزدیک خونمون که رسیدیم،ازش خواستم نگهداره،جلوتر رفتنش برام درد سر میشد،در حالیکه دوست نداشتم از شاهین دل بکنم،یه نگاهی بهش کردم و یادم افتاد تبریک ماشینو نگفتم،بنابراین به اطراف ماشین یه نگاهی کردم و گفتم: مبارکه چه کوچولو وبا مزه است!!!!
شاهین گفت: مال شماست،بامزگی تو مال من،با مزگی ماشین مال تو
گفتم: نه معاوضه نمیکنم ،کمه من
با مزگیمو با قلبت عوض میکنم.
خندید وگفت : تو همون تهمینه خجالتی هستی که با یه عزیزم گفتن سرخ میشدی؟؟!؟
گفتم: بستگی داره کی بگه،بستگی داره برای چی سرخ بشم.
گفت: خب....؟
و انتظار داشت ادامه بدم که گفتم ،حالا تا بعد....
قبل از پیاده شدن دستمو گرفت و گفت: صبر عزیزم
برگشتم طرفش ،یه بسته کوچولو که کادو پیچ شده بود رو جلوم گرفت و گفت: یه سوغاتی کوچولو
قابلتو نداره..
از بس ذوق کردن ،فراموش کردم که دیروقته,نشستم تو ماشینو با ظرافت کادو رو باز کردم....
یه جعبه بود که توش یه روسری سفید با گلهای قهوه ای روشن داشت
روسری رو باز کردم،فوق العاده زیبا و لطیف بود,
شاهین گفت سرت کن ببینم.
سرم کردم و برگشتم طرفش
گفت: خیلی گشتم یه روسری همرنگ چشمات پیدا کنم,ا مارنگ چشماتو هیچ جا نداشتن.
ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
میخواستم برم که فکر کردم این جعبه و کادو رو کجا ببرم ،جواب باباو مامان و چی بدم؟؟؟
بنابراین به شاهین گفتم که جعبه و کادو رو به امانت نگهداره و روسری رو تو کیفم گذاشتم.
فردای اون روز روسری که شاهین گرفته بودو سرم کردم و یه کوچولو آرایش کردم،خیلی بهم میامد.
خواستم برم بیرون که مامانم اومد جلو و گفت: مگه عروسی میری؟؟؟
گفتم : مامان جون شرکته باید مرتب باشم یه وقت یه مهمونی مشتری نیاد نگه این چرا اینقدر بی کلاسه!!!!
مامانم گفت: الان مرتب بودن به آرایشه؟؟؟ کلاس به آرایشه ؟؟ مگه قبلا مرتب نبودی؟؟؟
یه گوشه ایستادم تا مامان حرفهاشو بزنه سرم پایین بود،وقتی حرفهاش تموم شد بوسیدمشو گفتم: قربونت برم داره دیرم میشه ،ودر حالیکه دستمو تکون میدادم گفتم: مامان جون خیلی دعام کن!
قبل از من شراره اومده بود ،تا منو دید گفت: به به ناهار دیروز بهت ساخته یه شبه چه تغییراتی؟!؟!
گفتم: نخیر،سوغاتی یه عزیزه که
دلم خواست امروز سرم کنم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که احساس کردم کسی پشت سرمه،برگشتم و شاهینو دیدم،سلام وعلیک کردم و در ادامه صحبتم گفت: خوش به حال اون عزیز ،ویه چشمکی زد و داشت میرفت آشپزخونه که شراره گفت:
شاهین جون...بیا بشین برات چایی بیارم.
شاهین برگشت و نشست رویه صندلی ،شراره رفت چایی بیاره که با اخم رفتم جلو و گفتم: شاهین جون بهت بد نگذره!!!
با خنده و شیطنت گفت: تعارف کرد.
دندونامو به خم فشار دادم و گفتم: باشه....
شاهین دنبالم اومد تو دفتر فرزاد و گفت: دیوونه میخواستم بیشتر ببینمت ،کجا میری؟؟
پشت میزم نشستم و گفتم: چائیت سرد نشه!!!
دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
امروز و فرداست که دم شراره رو کوتاه کنم.
داشت میرفت بیرون که گفت: خوشگل شدی مراقب خودت باش
و یه چشمک حواله کرد.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۲۸
#نزدیکهای دور
فرزاد خان ساعت ۱۰ اومد شرکت،تا چشمش به من افتاد ،ایستادو چشماشو ریز کردو گفت: اینه به این میگن ماشین نویس مخصوص رئیس!!! باید ترفیع بگیری !
چشمامم رو رو زمین دوخته بودم،اگه فکر میکردم این اراجیف رو بگه ،هیچ وقت این مدلی نمیامدم شرکت, خیلی به خودم لعنت فرستادم.زیر بار نگاه بی شرم فرزاد داشتم آب میشدم،به زور نفس میکشیدم،بلاخره از میزم دور شد و من سر خوردم رو صندلی و مثلا مشغول کارام شدم،اما با حرص دندونامو فشار میدادم.
ساعت کاری تموم شد ،اومدم بیرون
شاهین رو با پرایدش دورتر از شرکت دیدم ،تا منو دید چندتا چراغ زد ،منم از خدا خواسته رفتم پیشش،درو بی تعارف باز کردم و نشستم ،اخمام تو هم بودطوریکه شاهین به صدا در اومد و گفت: هنوز از صبح دلخوری؟؟ منکه گفتم
دلیلش چی بود،تهمینه جون اذیت نکن!!
در حالیکه اجازه دادم اشکام رو گونه هام بغلطن گفتم: چقدر دوسم داری؟؟
بهم نزدیک شد و گفت: تهمینه من فکر میکردم صبورتر از این حرفایی،به همون خدایی که میپرستی ،من هیچ صنمی با شراره ندارم ،باور کن!!!
گفتم : با شراره کارندارم،تو چقدر منو میخوایی؟؟
گفت: دنیامو باتو میخوام،تو رویاهام هستی،تهمینه تو این شهر غریب ،تنها تو هستی که میخوام به پاش جونمو بدم!
تو صورتش دقیق شدم و
گفتم: جونت مبارک خودت،کی میایی خواستگاریم؟
یکه خورد،تعجب کرد ،درحالیکه نفسشو عمیقتر میکشید گفت:اینو جدی میگی؟؟ من تمام آرزومه تهمینه
یه دفعه متوجه نشدم چی شد،فقط داغی لبهاشو رو پیشونیم حس کردم.
انکاری بغضم آب شده بود،راحتر نفس میکشیدم.
به شوخی گفت: کاش این شراره زودتر مارو برای چایی دعوت میکرد.
بهش نگاه کردم و در حالیکه با لبام بازی میکردم،بالاخره گفتم: فرزاد داره پاشو از گلیمش فراتر میذاره!!
خنده اش خشکید٬ به چشمام دقیق شد و گفت: اتفاقی افتاده؟ پیشنهاد بی شرمی بهت داده؟
ساکت بودم.
دستشو کوبید رو فرمون ماشین و گفت: چی ....گفته...بهت...تهمینه!؟!
گفتم: هیییچییی،فقط میخوام بدونه که هر طوری دوست داره نمیتونه فکر کنه
شاهین گفت:در اولین فرصت میگم خواهرم بیاد و بیاییم خونتون،من یه خواهر دارم ،میدونی که پدرو مادرم فوت شدن،با هیچ فامیلی هم ارتباط نداریم،اونم بخاطر رفتاربدشون با پدر و مادرم،بنابراین فقط خواهرم بیاد میاییم خونتون
چشماش قرمز شده بود،دور لبشو به دندون میگرفت و معلوم بود داره حرص می خوره
فردای اون روز همون تیپ معمولی رو زدم ،پشت میز کار نشسته بودم،که فرزاد اومد تا منو دید گفت: چه زود پس رفت کردی؟؟؟
گفتم: اینطوری راحترم
گفت: یعنی نمیخوایی اضافه حقوق داشته باشی
سرمو پایین انداختم و گفتم: حقوقم کافیه!!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
دوروز بعداز صحبتهام با شاهین،یه روز عصر که تو منزل بودم،تلفن زنگ زد, مادرم گوشی رو برداشت،بعد از سلام و جواب دادن به احوالپرسی تماس گیرنده ،گفت : شما؟؟ خواهر آقای پژواک؟
قلبم تند تند میزد،خواهر شاهین بود،رفتم تو اطاق تا بهتر متوجه بشم چی میگن،خواهر شاهین گفته بود از همدان اومده ومیخواد برای خواستگاری مزاحم بشه
مامانم هم قرار روز پنج شنبه رو با خواهر شاهین اوکی کرد.
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد گفت: آقای پژواک کیه؟
گفتم: مإمور خرید شرکته
گفت: خب؟......
گفتم: خب همین!!
نگام کردو گفت : این پسره فارسه ،فکر نکنم بابات قبول کنه!
گفتم: وا شماهم که فارس بودید،چه بدی داشتید؟؟
گفت: من زنشم،تو دخترش هستی
از من گفتن
تو فکر فرو رفتم ،وای خدا،اینو چکارش کنم؟؟
مامان پرسید: اینجا چکار میکنه!؟
گفتم: تو سربازی باآقا فرزاد آشنا شده،فرزادهم گفته که باباش قول داده اگر سربازیشو تموم کنه،شرکت رو میسپاره بهش،فرزاد هم به شاهین گفته بعداز سربازی بیاد تو شرکت باباش...
وسط حرفم مامان گفت: کم اطلاعات نداریا!!! که اسمشم شاهینه
و چشماشو ریز کردو به من که داشتم اطاقو ترک میکردم نگاه کرد.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#رمان
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۹
#نزدیکهای دور
تا پنج شنبه دل تو دلم نبود،این دوسه روز ،نه تیکه های شراره اذیتم میکرد,نه به نگاههای آلوده فرزاد حساسیت نشون میدادم .
پنج شنبه رسید ،چندساعتی زودتر مرخصی گرفتم و رفتم خونه،مامان همه جارو آب و جارو کرده بود،خونمون همیشه مرتب بود ولی امروز از تمیزی برق میزد.
ساعت ۶ شد ،منتظر بودم ،هیجان داشتم،از طرفی بابا اخماش تو هم بود میترسیدم بدجوری ناراضی باشه ,البته تا اینجا مامان مجبورش کرده بود تحمل کنه,مامان بهش گفته بود،خواستگار بیاد خونه بعد جواب رد بده،بذار یکی در این خونه رو بزنه،تو و دخترت بیرون در خواستگار رد میکنید ،این که نشد.
زنگ در رو زدن،رفتم جلو آیینه خودمو مرتب کردم و رفتم جلو در پذیرایی.
اول خواهر شاهین وارد شد ،یه خانم زیبا و با وقار بایه لبخند دلنشین ،مثل شاهین قد بلند و خوش هیکل ،صداش آروم و آهنگین بود، وقتی بهش سلام کردم،با خنده کوتاه جوابمو دادو گفت: ماشالله به پسند داداشم ،دست گذاشتی رو یکی از خوشگلای تبریزی !
پشت سرش مامانم وبابام وارد شدن ،متوجه شدم ،شاهین تعارف کرده که اونا جلوتر وارد بشن.
بالاخره چشمام به دیدن شاهین روشن شد.سریع دستشو آورد جلو و خیلی ماهرانه و بدونه اینکه کسی متوجه بشه بهم دست داد،محو تماشاش بودم.کت چهار خونه سفید با خطهای آبی کم رنگ و سورمه ای تنش بود .با یه شلوار سرمه ای ،ترکیبش قشنگ بود و رو قد بلند و کشیده شاهین به زیبایی
نشسته بود،تازه اصلاح کرده بود و موهاشو مرتب.
بعد از تعارف و خوش آمد گویی,حرفهای معمولی زده شد،منو شاهین ،گاه گاه بهم نگاه میکردیم
لبخند تحویل هم میدادیم، بعضی وقتا شاهین پاشو فراتر میذاشت و دست رو قلبش میذاشت و اشاره میکرد که مال توئه!!
از این حرکاتش خنده ام میگرفت.
خلاصه جلسه معارفه و خواستگاری تموم شد و قرار شد جواب رو تا یه هفته دیگه بدیم.
بعداز رفتن شاهین و خواهرش،بابا منو صدا کردو گفت: منکه قبلا هم گفتم: تورو به فارس جماعت نمیدم، سرم پایین بود ،چشمام پراشک شد ،با بغض گفتم: مگه مامان چه بدی داره؟؟ شما که خودت عاشقش هستی ،تحمل یه ساعت دوریشو نداری!!
بابا گفت: برای پسرم از فارسا زن میگیرم ،اگر دلش خواست ،اما دخترمو به فارسا نمیدم.
اشکام داشت رو صورتم می غلطید که پاشدم برم بیرون که گفت: هفته دیگه دیره،امشب زنگ بزنید بگید ،دختر نمیدیم.
درو پشت سرم با حرص بستمو رفتم تو اطاقم سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گریه کردم،یه ساعتی تو حال خودم بودم که مامانم اومدو گفت: پاشو خودتو جمع کن ،آسمون به زمین نیومده که!
گفتم: برای من اومده،من دیونه میشم.
گفت: آخرش یه ماهه، بعد یادت میره
نشستم جلوش ،چشمام پف کرده بودو صورتم حسابی قرمز شده بود گفتم : خواهش میکنم،مامان رگ خواب بابا دستته،باهاش صحبت کن ،خواهش میکنم.
گفت: فکراتو کردی!؟ پشیمون نمیشی!؟ فردا نگی من اصرار کردم شما چرا منو دادید؟
گفتم : خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم ،خیلی خوش قلب و مهربونه به خدا راست میگم.
یه پوفی کردو از اطاقم بیرون رفت.
برای شام سر سفره نرفتمو گفتم سیرم.
صبح چشمام بس که پف کرده بود باز نمیشد،رفتم دست و صورتمو بشورم،جلوی در دستشویی با بابا روبه رو شدم،سرمو پایین انداختم و آروم سلام کردم،با اخم یه نگاهی کردو زیر لب گفت: لا اله الا الله
سر سفره دوتا لقمه به زور قورت دادم و تشکر کردم و پاشدم.
پشت در بودم که بابا پرسید : این دختره چش شده؟
مامان:دلش گیره
بابا: من حرفمو زدم
مامان: دل ترک و فارس نمیشناسه
قبل از اینکه بزرگ بشه و به سن ازدواج برسه بهش میگفتی،از فارسا خوشش نیاد.
بابا: خانم جان مثل اینکه باید اول به تو حالی کنم.
مامان: حالیمه،بابای منم میگفت: از ترک دختر بگیر ،به ترک دختر نده،چی شد آخرش دخترشو به یه ترک داد ،ما بد بخت شدیم؟ حرف همو نفهمیدیم،این افکارو بریز بیرون ،ترک و فارس نداره،باید همو بخوان این مهمه مرد!!
بابا: خانم جان پسره کس و کار نداره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان گفت: کی گفته هرکی با پدرو مادرو چهارتا خاله و عمه پاشه بیاد خواستگاری دختر تو خوشبخت میکنه،خب فوت شدن ،این چه حرفیه،مسئله مهم اینه که کاریه،جمع کنه،درد کشیده است،قدر زندگیشو میدونه
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۳۰
#نزدیکهای دور
چند روزی با دلخوری از پدرم و ناراحتی گذشت،به شاهین گفتم پدرم راضی نیست،گفت: من با پدرت خصوصی حرف میزنم.
گفتم نه میترسم اوضاع خرابتر از این بشه.
شاهین هم گرفته و تو خودش بود.
بعد از هر خداحافظی بغض میکردم و از اینکه شاید روزی برسه که به زور زن کس دیگه بشم ،دلم میخواست بمیرم ونباشم.
روز آخری که قرار بود ،جواب رو به خواهر شاهین بدیم ،حالم اصلا خوب نبود این یه هفته زیر چشمم گود افتاده بود ،بی حوصله بودم و امروز اوج روزهای بدم بود.
داشتم سفارش یه مشتری رو ردیف میکردم که تقه ای به در خود و شاهین داخل شد ،یه لیست جلوی فرزاد خان گذاشت و به طرف من برگشت،از دیدنش تو هر مکانی ذوق زده میشدم،با لبخند نگاش کردم ،اما لبخندم خیلی بی روح بود،چون سریع یادم اومد که باید فراموشش کنم،آهی کشیدم و در حالیکه سرمو پایین می انداختم متوجه شدم که ازم خواست بیام بیرون.قبل از بیرون رفتن شاهین ،به فرزاد خان گفت :با اجازه بدید چند دقیقه بیرونم،گفت : باشه برو
بیرون رو صندلی نشستم،شراره پرسید : چی شده بیرون شدی؟!
گفتم : نه خودم خواستم بیام بیرون استراحت کنم.
شاهین از اطاق رئیس اومد بیرون و گفت: تهمینه جون بیا
شراره که تا حالا نشنیده بود شاهین اینطوری صدام کنه با تعجب نگاهم کردو با چشماش مارو تعقیب کرد.
هردو رفتیم تو آبدارخونه،تا رسیدیم ،شاهین برگشت ،دستامو گرفت و تو چشمام نگاه کردو گفت: اول به خودم تبریک میگم،بعد به تو
با تک تک سلولام داشتم ،صحبتهای شاهینو حلاجی میکردم.
گفتم: منظورت چیه؟!
گفت: پدر و مادرت راضی شدن،حتی قرار بله برون هم گذاشتن.
هنوز حسابی ذوق مرگ نشده بودم که متوجه شدم بین بازوهای مردونه شاهین آروم گرفتم.
شاهین گفت: عزیزم ،میدونستم خدا منو ناامید نمیکنه،میدونستم .
ازش جدا شدم و گفتم: بریم شاهین شراره شک میکنه.
گفت: شک اونم برطرف میکنم.
اومدم بیرون ،امابا صحنه نگاههای مشکوک شراره مواجه شدیم.
من رفتم داخل اطاق وپشت میز کارم نشستم،خیلی پر انرژی شده بودم،میتونستم ساعتها بدونه خستگی کار کنم.لبخند از رو لبم دور نمیشد.
شاهین دوباره اومد داخل بایه جعبه شیرینی،رفت طرف فرزاد و تعارف کردو گفت: فرزاد خان بفرما شیرینی نامزدیمه
فرزاد گفت: مبارکه،این خانم خوشبخت کیه؟؟
شاهین کنارم ایستادو گفت: تهمینه خانم
شیرینی تو گلوی فرزاد گیر کرد ،چندتا سرفه کرد و در حالیکه قیافش کاملا تغییر کرده بود ،به منم تبریک گفت و سریع نشست سر جاش و مثلا مشغول کارهاش شد.
شاهین دستمو گرفت و گفت: بریم سراغ دومی
جلوی میز شراره ایستادیم،شراره سرشو بلند کردو گفت: شیرینی چیه؟!
اینبار من گفتم: نامزدی منو شاهینه
چند لحظه ای نگامون کرد،نوک بینیش از حرص سفید شده بود ،
یه شیرینی برداشت و گفت : مبارکه باید فکرشو میکردم این بی سر صداییت ،یه جایی به دردت میخوره،نفوذ ناپذیرترین پسرو قاپ زدی!!!
شاهین گفت: برعکس من با دعا و خواهش بدستش آوردم،به دست آوردن تهمینه همچین راحتم نبود!!
شراره با نیشخند گفت: به دست آوردن یه چیزیه،نگه داشتن چیز دیگه!
دلم هرری ریخت!! یعنی چی؟
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۱
#نزدیکهای دور
مراسم بله برون به خوشی تموم شد ،و قرار عقدو عروسی تو یه روز گذاشته شد،چون پدرم خیلی حساس بود،پیشنهاد داد یه صیغه محرمیت بخونیم ،تا برای خرید و آزمایش و ردیف کردن منزل اجازه داشته باشیم باهم بیرون بریم.
خواهر شاهین،شادی خانم برگشت همدان و گفت : چندروز قبل از عروسی برمیگرده.
یه واحد آپارتمان نزدیک خونه ی پدریم خریدیم،گرچه جمع و جور بود ،اما با پس انداز شاهین همینو میتونستیم بخریم ،پدرم میگفت: ناشکری نکنید ،یه خونه ی کوچیک که مال خودتون باشه بهتراز یه ویلاست که شمارو اجاره نشین کنه
پدرو مادرم تمام و کمال بهم جهیزیه دادن،یه روز شادی خانم زنگ زدو با مامان صحبت کردو گفت: شنیدم برای جهیزیه سنگ تموم گذاشتید دستتون درد نکنه
ولی خودتونو به زحمت ندارید ،وظیفه شاهینه که وسایل راحتی خانوادشو جور کنه ،اینطوری لوس میشه.!!
محبت مامانم قلیان کرد و گفت: شادی خانم این چه حرفی شاهین جان پسر خودمه ،برای بچه هام کردم،راه دور نمیره.
بعد که خداحافظی کرد گفت: از شادی خوشم اومد ،ندیده تشکر کرد،مثل بعضیا نیست که زحمت پدرو مادرو با کنایه و ایراد گیری
هدر میدن.
بالاخره روز عروسی شدو مهمونامون اومدن، از طرف ما کلی فامیل اومده بود ،از طرف داماد سرجمع از همدان ده نفر بودن که اومده بودن،بقیه دوستا و همکارای شرکتمون بودن، فرزاد و شراره هم بودن ،شراره یه لباس کوتاه و کاملا باز پوشیده بود، و رفتارش هم مناسب نبود،خیلی شوخی میکرد و دائم وسط بود،فرزاد هم تمام مدت نگاش روم بود و اذیتم میکرد،
بلاخره موقع صرف شام شد،در حالیکه یه سری از دوستای شاهین ،دور شاهین حلقه زده بودن،فرزاد خان از فرصت استفاده کرد و اومد جلو که تبریک بگه، تو چشمام خیره شدو گفت: مبارکه شاهینه
ورفت طرف رستوران تالار!!
از طرز برخورد و حرفش حالم بد شد،عقب عقب رفتم و رو مبل مخصوص عروس و دوماد نشستم.
دستم رو شیقه ام بود و ماساژ میدادم که شاهین اومدو پرسید: خوبی عزیزم؟!؟
سرمو بالا آوردن و گفتم: چیزی نیست،سرم درد میکنه!!
شاهین گفت: حتما گرسنه هستی ؟؟
از صبح آرایشگاه بودی ،ناهار درست و حسابی هم نخوردی!
و روکرد به خواهرش گفت: ما کجا باید شام بخوریم؟؟
شادی خانم در حالیکه یه گارسون صدا میکرد گفت: ببینم میزتون آماده است.
گارسون جلو اومدو گفت: میز شام عروس و داماد آماده است خانم.
بعداز شام و مراسم رقص کیک خوری،کم کم مهمونامون رفتن
وآخر شب تعدادی از مهمونامون مارو تا منزل همراهی کردن ،شب خوبی بود و فکر میکنم همه چی سرجاش بود وبه همه خوش گذشت،غیر از نگاهها و حرفهای نا مربوط فرزاد خان!
یه هفته مرخصی داشتیم و حسابی از موقعیتمون استفاده کردیم و گشتیم .
بعداز یه هفته ،یه روز صبح بیدار شدیم که بریم سرکار
داشتیم صبحونه میخوریم که به شاهین گفتم : دوست ندارم سر کار برم،نظرت چیه؟
گفت: میل خودته،هرطوری که صلاح می دونی عمل کن،اما قانونا باید بری و تقاضا بدی ،که مسلما تا جایگزینی نیروی جدید معمولا میمونن،البته بازم به خودت بستگی داره
خوب که فکر کردم،دیدم فعلا که منبع درآمد همسرم
همون شرکته،بهتره طوری تقاضا بدم که شرایط شاهینو خراب نکنم
وبا بی میی تمام همراه شاهین رفتم شرکت
وقتی موضوع رو به شراره گفتم:
یه طوری چشماش برق زد که تو دلم خالی شد،من داشتم همسرمو
درست موقعه ای که هنوز شراره چشمش دنبالشه تو شرکت تنها میذاشتم،مستأصل شده بودم،تصمیم گرفتم ،بمونم تا نیروی جدید جایگزین بشه،با پیشنهادم ،فرزادخان مخالفت کردو گفت: کسی نمیتونه مثل تو فرز باشه،مگر اینکه یکی روخودت تعلیم بدی
گفتم شراره خوبه!!
گفت: دلقک نمی خوام!!
وبلند شد و از اطاق خارج شد
روزها گذشت و من هنوز هم نتونسته بودم کسی رو پیدا کنم که مورد تایید فرزاد خان باشه ،هرکی رو که معرفی میکردم،با دوتا سوال نا مربوط رد میکردو میگفت : نه به درد نمی خوره
خیلی دلم می خواست ،یه بهونه دستم بیاد و دیگه نیام شرکت،کار شاهین هم طوری شده بود که کمتر شرکت میامد وبرای انجام کارهاش یه دستیار گرفته بود که
رابط بین شرکت و انبار شده بود.
از این موضوع فرزاد خان استقبال کرد،حتی یه ضیافت ناهار دونفره هم گرفت ،اما من بدونه توجه به نگاههای هرزه اش و کلمات بی شرمانه ناهارمو خوردمو تشکر کردم،بدونه اینکه نشون بدم ،کارهاش رو من تأثیر داشته،وحتی بدونه یه نیم نگاهی،. تا اینکه یه روز
از خواب که بیدارشدم،خدا جونم اون بهونه ای روکه دنبالش بودمو بهم داد😊😊
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۳۲
#نزدیکهای دور
یه روز تا چشمامو باز کردم،چنان دلم بهم خورد که تا دستشویی خودمو به زور رسوندم.
پشت سرمنم شاهین دوید و اومد کنارم،کمرمو گرفت و گفت: چی شد عزیزم؟ بریم دکتر؟ چی شد یه دفعه.
دوباره دلم بهم ریخت و سریع رفتم تو دستشویی و درو بستم،یه شکهایی کرده بودم.اما دلم می خواست مطمئن بشم،بی حال اومدم بیرون و گفتم : من میرم خونه مامان اینا تو برو ،امروز نمیتونم بیام.
شاهین در حالیکه فو ق العاده نگران شده بود گفت: نه منم نمیرم چطور با این حالت تورو بذارمو برم؟؟
گفتم: برای اینکه خیالت راحت بشه منو ببر خونه مامان اینا خیالتم راحت،اگر بدتر شدم تماس میگیرم.
قبول کردو منو جلو خونه مامان پیاده کردو در حالیکه هنوز چشمای مهربونش نگران بود ،خداحافظی کرد.
وقتی به مامانم گفتم چه اتفاقی افتاده،سریع لباساشو پوشید و گفت بریم دکتر گفتم: الان نه بذار ببینم چی میشه شاید خوب بشم،مامان یه خنده ای کردو گفت: پاشو دختر حالا حالا خوب نمیشی
و خندید و رفت تا کفشاشو بپوشه
خانم دکتر فشارمو گرفت خیلی پایین بود.یه برگه آزمایش نوشت تا ببرم آزمایشگاه نزدیک مطب و گفت: چون ذکر کردم اورژانسیه
سریع کارتو راه میاندازن،
چند دقیقه بعد با برگه آزمایش پیش خانم دکتر برگشتیم ،خانم دکتر یه لبخندی زد و گفت: مبارکه خانم صالحی ،نی نی تو راه داری
مامانم بغلم کردو بوس بارونم کرد.
من یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم : خدارو شکر ،از شر شرکت بی درد سر خلاص میشم،بعد دست گذاشتم رو شکمم و گفتم: حتما پسری که اینطوری غیرتی شدی؟
آره کوچولو؟
تا شب که شاهین برگرده چندین بار تماس گرفت و منم مطمئنش کردم که خوبم،نزدیک اومدن شاهین ،رفتم خونمون و منتظر شدم.
شاهین اومد خونه و بایه منظره دیگه روبه رو شد.
بوی غذا «البته مامان درست کرده بود»
روشن کردن شمعدونی شاه عباسی که فقط روز عروسیمون روشن کرده بودیم،ودیگه سرو وضع خودم ،که .
حسابی با لباس جدیدم تغییر کرده بود،یه آرایش ملیح هم کردم و موهامو رو روشونه هام ریختم.
شاهین با دهن باز نگام کردو گفت: خیریه ،امروز مصادف با چیزی بوده که من خبر ندارم.
خندیدمو گفتم: مهمون داریم،
با تعجب نگاهم کرد و
گفت: عه تهمینه جون کاش میگفتی ،میوه میگرفتم،میوه کمه
گفتم: مهمونمون نمیتونه میوه بخوره فعلا ،اون اومده که بمونه،و به شکمم نگاه کردم.
شاهین فریادی از سر ذوق کشید وگفت،: الهی قربونش برم،رو چشمای من قدم بزاره ،ومنو غرق بوسه کرد.
دیگه شاهین دست بردار نبود ،نمیذاشت تکون بخورم,فقط بهش گفتم: من تا سه ماه نمیتونم شرکت بیام« با اینکه دکتر حرفی نزده بود اما این خواست خودم بود»
شاهین گفت: من میگم اصلا نیا اگر ناراحت نمیشی،بیشتر استراحت کن.
هشت ماه بعد پسرم تو شورو شوق منو شاهین و بابا و مامان به دنیا اومدو اسمشو گذاشتیم
«سامان»
همه ی دوستان تبریک گفتن و تو جشن پسرمون شرکت کردن،الا شراره
اما برام مهم نبود،همینکه دیگه نمی دیدیمش کافی بود
#نویسنده_قیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۳
#نزدیکهای دور
من از محیط شرکت دور بودمو راضی ،زندگی خوبی داشتیم تمام حواسم به پسرم بودو وجودش بهم انرژی مضاعف میداد،سامان بچه آرومی بود و مواقعه ای که باهم بازی میکردیم و چشماش از شادی برق میزد،دلمو میبرد.
یه روز شاهین اومد خونه و گفت: یه برنامه تفریحی برای کارکنان شرکت گذاشتن ،البته برای اوناییکه تشویقی بودن،و منو توهم دعوتیم ،پرسیدم: کجا؟
گفت: سرعین قراره یه شب بمونیم سر جمع ۱۷ نفریم.
بدم نمی اومد یه مسافرت بریم،با خوشحالی قبول کردم.
روز موعود رسید و منم وسایل سامانو جمع و جور کردم و رفتیم جلوی شرکت تا بقیه هم بیان وچون قرار شده بود همه باهم تو یه اتوبوس باشیم،دیگه کسی ماشین شخصی نیاورد.
تومسیر خوش گذشت،دوباره ادا و اطوار شراره باعث شد بعضیا ریز بخندن اما من به این رفتاراش عادت کرده بودم و برام عجیب نبود،شراره گاه گاهی سامانو بغل میکردو قربون صدقه اش میرفت،از همون مدل قربون صدقه هایی که
بیشتر برای جلب توجه دیگرانه😏
فرزاد خان جلو نشسته بود و هرزگاهی یه نگاهی میکردو یه چیزی میگفت و بر می گشت.
رسیدیم سرعین،قبلا هتل رزرو شده بود،هتل مال پسر عموی فرزاد بودو نصف قیمت برای کارکنهای شرکت هزینه شده بود.
اطاقهای چندنفره و دونفره داشت ،که به ما کلید اطاق دونفره رو دادنو رفتیم داخل تا وقت ناهار یه کم استراحت کنیم ،بعضیا سریع کیفهاشونو گذاشتنو رفتن تا به حمام آبگرمشون برسن،به شاهین گفتم : با بچه من نمیتونم برم بهتره
بابقیه بره تا من به سامان برسمو بچه یه کم استراحت کنن،چون تو ماشین اصلا نتونسته بود بخوابه
وقتی همه رفتن و سامان خوابید،از اطاقم بیرون اومدم جلوی پنجره بزرگ سالن هتل بیرونو داشتم نگاه میکردم که احساس کردم ،یکی پشت سرمه،برگشتم فرزاد خان رو دیدم،بهم نزدیک شد و گفت: نرفتی حمام آبگرم؟؟
با هول سلام کردم،و گفتم: نه....سامان خوابه!
تو چشمام خیره شد و گفت: زود خودتو با بچه درگیر کردی،حیف تو نیست ،الان چه وقت بچه داریه؟
از حرفش بدم اومد،با اخم گفتم: سامان ثمره عشق منو شاهینه،دیدنش برام لذت داره!
اخمهاشو تو هم کرد و گفت: تو چه میدونی عشق چیه؟؟ هرکسی تورو ببینه میتونه بگه عاشقته،تو همون دختر حاضر جوابی هستی که از روز اول منو تو حسرت معاشرتت گذاشتی.
فرزاد دیونه شده بود،خودمو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم: خجالت بکش ،اگه شاهین میدیدت خون به پا میکرد.
ودر حالیکه از ریختن اشکهام جلوگیری میکردم،بهش گفتم: بی شرم
وطرف اطاقم دویدم.
وارد اطاق شدم و پشت در اطاقم زانوهام سست شدو نشستم.
مردیکه بی آبرو،فکر میکردم دیگه آدم شده،طپش قلبم آروم نمیشد.
چند دقیقه بعد در اطاقو زدن،پرسیدم کیه؟
صدای خانمی از پشت در اومد که میگفت: اگه اجازه بدید پذیرایی نیم روز رو آوردم،درو باز کردم و وارد شد ،قبل از اینکه سینی رو بذاره،فرزادو دیدم که تو آستانه در ایستاده ،نمیدونستم چکار کنم،وقتی خانم کارش تموم شد گفتم : ممنون لطفا درو ببندید.
فرزاد جلو اومد گفت: خانم پژواک کار کوچکی باهاتون دارم،تو دوراهی موندم چی بگم که کارکنان هتل شک نکنن و برام بد تموم نشه،بنابراین با صدای بلند گفت:
اجازه بدید الان میام بیرون
و اشاره کردم که از چارچوب در دور بشه،کم کم کسائیکه برای استفاده از استخرو حمام آب گرم رفته بودن برگشتن.
کنار در ایستادم تا خواستم چیزی بگم،فرزاد شروع کرد به حرف زدن
فرزاد: منو ببخش ،یه دفعه از خود بیخود شدم،نمیخواستم لااقل این مسافرت برای تو خوشایند نباشه...
زیادی لحن صمیمیت گرفته بود,اخمامو توهم کشیدمو گفتم: الان شاهین میاد و دلیلی برای اینجا بودن شما نیست.
داشت میرفت که شاهین رسید،بند دلم پاره شد،بهش لبخندی زدم و گفتم: عافیت باشه.
شاهین در حالیکه به فرزاد نگاه میکرد گفت: ممنون جات خالی بود.
فرزاد با خنده رفت جلو و گفت: بابا شاهین کوچولوی تو کی بیدار میشه ؟ اومدم ببینمش ،مامانش گفت خوابه
شاهین گفت: تو ماشین اذیت شده برای همین خوابش طولانی شده
بعداز ظهر و شب دیگه فرزادو ندیدم واین یعنی اینکه بهم خیلی خوش گذشت ،من هم استخر آب گرم رفتمو اجازه دادم تا ماهیچه های بدنم یه استراحت حسابی داشته باشن.
فردا صبح برگشتیم تبریز
سامان سه ساله بود که متوجه شدم حالتهام تغییر کرده،از بوی مرغ در حال پخت بدم میامد و همش فکر میکردم ،این حالت برای
بد بویی مرغاست،تو قابلمه پخت مرغ،برگ بو ،سیرو پیازو زردچوبه میریختم تا بوش کم بشه ،اما نمیشد،کم کم احساس کردم از بوی شاهین خوشم نمیاد،یه روز رفتم پیش مامانم و با گریه گفتم: نمیدونم چم شده؟؟؟! بوی شاهین اذیتم میکنه،تا میاد خونه به بهنه های مختلف ازش دوری میکنم.
مامانم خندید و سامانو بغل کردو گفت: شیطون خواهر میخوایی یا برادر!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۴
#نزدیکهای دور
دوباره همون پروسه تشخیص و مراقبت بارداری شروع شد .اینبار مادرم بیشتر مراقبم بود،چون با توجه به بودن سامان ،نمیتونستم استراحت کنم .
کار شاهین به مراتب سختر و سختر شد و گاهی اوقات چند روزی منزل نبود واین باعث شده بود که بیشتر کنار مادر و پدر باشم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
چند روزی بود که شاهین برای خرید محصولات کشاورزی به شهرهای اطراف رفته بود،و من منزل مادرم بودم. به مادرم گفتم میخوام برم خونمون ,هم یه سر به منزل بزنم و اینکه ببینم قبضی اومده یانه؟؟مادرم گفت: پس سامان اینجا بمونه برو و زود برگرد.
وقتی رسیدم خونه نبود شاهین، اذیتم کرد، با وجود اینکه ویار بدی داشتم و میگفتم شاهین بوی عرقش شدید شده، بخاطر مهربونیهاش دلم براش تنگ شده بود.گرچه ازم بخاطر این ویار دلخور میشد........ ،خوب چکار کنم دست خودم نبود.
سرگرم گرد گیری شدم که تلفن زنگ زد ،صدای شاهین رو که شنیدم از ته دلم خوشحال شدم .بعداز احوالپرسی پرسیدم: کی میایی؟؟ دلمون برات تنگ شده
شاهین گفت : پس فردا میام کارامون تموم شده و تمام خریدها و سفارشها رو ردیف کردم،اینبار بیشتر میتونم پیشت بمونم.
گوشی رو گذاشتم و خوشحال از اینکه شاهین میادو چند روزی بیشتر پیشم میمونه ،شروع کردم به کار کردن.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد،اینبار شراره بود،بعداز سلام و کلی احوالپرسی و قربون صدقه رفتن سامان گفت دلش میخواد منو ببینه،ودلش برام تنگ شده،منم تعارفش کردم که بیاد منزلمون.
برام عجیب بود ،شراره و دلتنگی؟
شراره فقط و فقط خودشو میدید،دلش برای مادرش تنگ نمیشد،آخه منکه باهاش صمیمی نبودم،بعضی جاها هم که رقیبش بودم !
به هرحال یه ساعت بعد شراره خونمون بودو داشت از سلیقه خونم وشانس من داد سخن میداد.
بعد از اونکه چایی رو نوشید ،از کیفش یه جعبه کوچولوی کادو شده درآوردو گفت: این هدیه تولد سامان و مامان شدن خودته ببخش دیر اومدم دستم خالی بود،ولی میخواستم یه هدیه با ارزش برات بگیرمو بیام خونتون،راستی نمیپرسی چرا امروز اومدم؟
گفتم: ممنون عزیزم ،خیلی لطف کردی ،من راضی به زحمت نبودم،
حالا چرا امروز ؟
گفت: فردا بیا شرکت ،حق و حقوق شوهرت ضایع نشه،چون قبلا هم یکی از کارکنان شرکت بودی ،مشکلی پیش نمیاد.
گفتم: چی شده؟
گفت: فردا یه ترفیعی برای یه سری از کارکنان شرکت میرسه که از قادری بزرگ« پدر فرزادخان» هست
ومأمور جناب قادری ترفیعهای حقوقی رو فقط به دست اعضا میده،این همیشه رسم قادری بزرگ بوده،واگر کسی نباشه میگه قسمتش نبود،بنابراین بیا تا ترفیع همسرت رو لااقل به تو بدن
با خودم فکر کردم حالا که داریم چهارنفر میشیم خوبه حقوق شاهین بیشتر بشه وحق و حقوقش با تمام تلاشهایی که میکنه ضایع نشه
گفتم: ممنون که گفتی شراره جون
شراره خنده ای کردو گفت : نمیخوایی کادوتو باز کن
گفتم: بازمیکنم ،وخیلی هم ممنونم که به فکرم بودی.
خودشو لوس کردو گفت: خواهش میکنم،تهمینه جون
جعبه رو که باز کردم دهنم باز موند
یه دستبند خیلی زیبا بود،
نگاش کردم و دوباره توجعبه گذاشتم و گفتم: نه شراره این خیلی گرونه ،نمیتونم قبول کنم.
اخماشو پایین کشید وگفت: کلی ذوق کردم که تونستم اینو برات تهیه کنم،دلخور میشم اگه رد کنی
و کادو رو تو دستم گذاشت و پا شد که بره
وقتی داشت بیرون میرفت گفت: فردا دستت کن بدونم که خوشت اومده خوشگل
بازم بهش گفتم هدیه گرونیه و بهتره هدیه ارزونتری بده،اما گفت تکرار کنی دیگه باهات حرف نمیزنم!
بقیه کارهامو انجام دادم و دستبندی رو که شراره داده بود رو تو کیفم گذاشتم و راهی خونه مامان اینا شدم.
ساعت نه صبح آماده شدم که برم شرکت،سامان هنوز خواب بودو مامان گفت سامانو نبرم بهتره،
منم صورت خوشگل پسرمو بوسیدمو از مامان تشکر کردم.
به شرکت که رسیدم دلم شور افتاد ،گفتم نکنه دوباره با برخورد بد فرزاد خان روبه رو بشم،گرچه چندماه پیش از حرکت ناجورش عذر خواهی کرده بود،اما چشم هرزه ،هرزه است دیگه...
فکرمو آزاد کردمو به خودم نهیب زدم که: تهمینه... تو برای شاهین و زندگی تون داری اینکارو میکنی دیگه دلشوره برای چی؟
وارد شرکت شدم ،کسی رو ندیدم
ساعت ۹/۵ بود واز اوجاییکه مأمور قادری بزرگ ساعت ده باید میامد،فکرکردم هر کسی پی کاری رفته ،
روی صندلی راهرو نشسته بودم که یکی از مستخدمین منو دید و گفت: خانم پژواک بفرمایید داخل
اینجا چرا نشستید؟
گفتم ممنون منتظر خانم صالحی هستم،گفت: خانم صالحی هنوز نیومده شما بفرما داخل بعد دراطاق فرزاد خان رو باز کرد و مجبور شدم داخل بشم😔
کنار در ایستادم و سلام کردم.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۵
#نزدیکهای دور
دیزاین اطاق فرزاد خان تغییر کرده بود،میز کارش که قبلا دوراز در ورودی بود،حالا دقیقا جلوی در بود،صندلیهای مهمان خیلی دور از میزکارش بود و یه تک صندلی اداری تقریبا نزدیک به صندلی خودش قرار داشت ،فرزاد ایستادو با احترام بهم سلام دادو تعارف کرد که بشینم،تاحالا اینقدر رسمی ندیده بودمش،رفتارش اعتمادمو جلب کرد و وقتی گفت: بفرمایید خانم پژواک وتنها صندلی کنار میزشو نشونم داد ,بدونه معطلی رفتمو نشستم، عذرخواهی کردم و توضیح دادم که دلیل اومدنم چی بوده،لحظه ای تو صورتم خیره شد،بعد خودشو جمع و جور کردو گفت: خانم صالحی چه کار خوبی کرده که خبرداده به شما ،و خوبتر اینکه براتون این مسئله مهم بوده و تشریف آوردید.
دیگه به اینهمه تعارف و سنگین و با وقار صحبت کردن فرزاد خان شک کردم که سرش به جایی خورده،البته خوب بود و محیط اطاق فرزاد خان قابل تحمل شده بود.
آبدارچی داخل شدو پرسید چی میل دارید قربان؟!
آفرین چه با کلاس قبلا چایی بود و یه قندون قند ،حالا دیگه چی میل دارید؟
یعنی اینکه تنوع وجود داره و حق انتخاب داریم😳
فرزاد خان گفت: هوا گرمه یه آب طالبی خنک و کیک بیار،بعد رو کرد به منو گفت: خانم پژواک شما آب طالبی دوست دارید؟
گفتم : ممنون از لطف تون
بعد با خودم فکر کردم اینهمه تغییرات احتمالا مال ورود مأمور قادری بزرگه که گزارش کار بده به رئیس بزرگ شرکت!!
آب طالبی رو تو لیوانهای مخصوص و کیکهارو تو پیش دستی های جدید وشیک آوردن و آبدارچی که جدید بود و منو نمی شناخت ،گفت: خانم چیزی احتیاج ندارن؟
تشکر کردم و گفتم : خیر،ممنونم از شما
فرزاد خان تعارفی کردو در حالیکه لیوانشو برمیداشت گفت:شاهین کی برمیگرده؟
گفتم : فردا
یه ابرویی بالا انداخت و گفت: با شاهین از دوران سربازی دوست بودم ،راستی براتون تعریف کرده چطوری از زیر بعضی کارها شونه خالی میکردیم.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم: نه شاید هنوز موقعیتش پیش نیومده
فرزاد خودشو کامل طرف من چرخوندو گفت: یه روز که هوا سرد بود و منو شاهین.........
و داشت یه مسئله ی خنده دار بین خودشو شاهینو با آب و تاب تعریف میکرد که هر کاری کردم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و چون محیط برام دلهره آور نبود ،به راحتی به صحبتهای فرزاد خان ،واکنش نشون میدادم.
همینطور که فرزاد خان داشت تعریف میکرد،صدای خنده بلند شراره از پشت در به گوشم رسید،و مطمئنا صدای خنده های ماهم بیرون رفته بود،خودمو جمع و جور کردم،اما میدونستم چشمام در حالت خنده اشک آلود و قرمز میشه .
فرزاد خان داشت همینطور با حرارت و بلند بلند صحبت میکرد که در باز شدو شراره داخل شد،
لباس های شراره اصلا مناسب شرکت نبود!!
یه مانتو تنگ سفید نازک ، با یقه کاملا باز که سفیدی سینه اش کاملا مشخص بود ،ویه شال حریر سبز نازک که فقط فرمالیته رو سرش بود،خیلی هم سرخوش به بنظر میرسید .
سلام کردو گفت: ما آمدیم کاری داشتید بیرون هستیم.
فرزادخان خنده ای کردو گفت: باشید تا از طرف پدرم خبری بشه.
شراره رفت بیرون
فرزاد خان گفت: خوب خانم خانما که گفتی ،همسرت فردا میاد؟!
از تغییر لحنش تعجب کردم،با اینحال چیزی بروز ندادم و گفتم : بله فردا میاد.
گفت : تو صدای خنده همسرت رو هم نمیشناسی؟!
گفتم: کدوم صدا؟!؟
ساکت شدو به در اشاره کرد،خوب که دقت کردم ،صدای خنده ی بلند بلند شراره بود و صدای حرف زدن یه مرد که....
راست میگفت،صدای شاهین بود!
دستام شروع کرد به لرزیدن،اینقدر راه تنفسم تنگ شده بود که هر نفسی که میکشیدم،به سختی به ریه هام میرسید،بلند شدم که برم بیرون که فرزاد خان اومد جلو و درو باز کردو گفت: میری خانمی!
بازم از لحنش متنفر شدم
سریع بیرون رفتم،با صدای فرزاد خان ،شاهین و شراره سمت ما برگشتن،با حرص به شاهین نگاه کردم،چشمای شاهین قرمز شده بود،با خشم پرسید: اینجا چکار میکنی؟
گفتم: دست پیشو نگیر آقا شماکه قراربود فردا بیایی الان اینجا چه.....
نذاشت حرفمو تموم کنم،به طرفم خیز برداشت که شراره جلوش ایستادو گفت: شاهین تمومش کن
از تو بعید!
بغض کردم و سریع از شرکت خارج شدم،تمام راه رو دویدمو گریه کردم،چیزی رو که دیده بودم رو باور نمی کردم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۶
#نزدیکهای دور
داستان زندگی مادرو پدر ترلان که به اینجا رسید،ترلان دستشو رو چشمش گذاشت و های های گریه کرد، بغلش کردم و گفتم،خب چی شد ترلان،مادرت که سرخود نرفته بود شرکت!! بابات چرا تو شرکت بود؟!؟
ترلان با گریه گفت: بعداز اون ماجرا دیگه مامانم نخواست پدرمو ببینه،پدرمم گفته بود همچین زن خودسری که تو غیاب شوهرش میره شرکت و با یه مرد غریبه ،میگه و میخنده قابل اعتماد نیست!
حرفهای ترلان منو متأثر کرد،طوریکه دیگه نمی دونستم برای تسکینش چی بگم،دو طرف دعوا پدر و مادر ترلان بودن،و مسلما برای آروم کردن ترلان نباید یکی از اونها رو مقصر بدونم،بنابراین گفتم: ترلان الان همه چی تموم شده دیگه خیلی ساله گذشته ،الانم که هم بابات کنارته هم برادرت.
ترلان گفت: آیدا ،بابام قبل از به دنیا اومدن من مامانمو طلاق داد،حتی صبر نکرد من به دنیا بیام.
در حالیکه اشکهای صورتشو پاک میکردم،ادامه داد:
مادرم روزای سختی رو گذروند،خیلی سخت...
: بابا شاهین هم روزهای سختی داشت،کارو زندگیشو ول کردو بایه بچه سه سال و نیمه ،راهی این شهرو اون شهر شد.
این صدای سامان بود که قسمتهایی از صحبتهای ترلان رو شنیده بود.
سامان هم چشماش پر بود،اومد وکنار منو ترلان نشست.
ادامه داد: ترلان، این اشتباهه که حرفهای طرف مقابل شنیده نشه
،یعنی همون اشتباهه غیر قابل جبران مامان و بابا!
ترلان حال خوبی نداشت،به سامان اشاره کردم ادامه نده.
خب برای ترلان این قضیه که پدرش برای تولدش ,پیشش نبوده رنجش میداد،برای همین نمیتونست آقا شاهینو ببخشه.
برای اینکه جو رو عوض کنم ,گفتم:
یه امشبو دعوتیما،حالا ببینیم این خواهر و برادر چه میکنن!!!
هردو لبخند کمرنگی زدند و بلند شدن تا سمت منزل آقا شاهین بریم
هوا کاملا تاریک شده بود،قبل از ورود ،تو حیاط ترلان صورتشو شست و دست منو گرفت و به عنوان مهمان شام آقا شاهین رفتیم داخل.
آقا شاهین غذا از بیرون سفارش داده بود،و سعی داشت به بهترین نحو تو ظرفها بریزه،ترلان یه نگاه کردو رفت طرف آشپزخونه تا به آقا شاهین کمک کنه،سامان هم از این حرکت ترلان لبخندی رو لباش نشست،دوست داشتم برم و کمک کنم،اما ترجیح دادم این پدرو دخترو تنها بذارم،ترلان و آقا شاهین باید خیلی کنارهم میموندن تا شاید گوشه ای از کابوس جداییی که هر لحظه ترلانو آزار میداد از بین بره
مادر بزرگ و پدر بزرگم اومدن،مادرجون تا منو دید گفت : مژده آیدا جون باباو مامان فردا برمیگردن ایران!!!
رفتم جلو و صورت ماهشو بوسیدمو گفتم: من دیشب صحبت کردم باهاشون چیزی نگفتن !!
مادرجون گفت: دلم می خواست من مژده بدم گرچه با رفتنت ما خیلی تنها میشیم.
از سر ذوق خنده ای کردم و به سامان نگاه کردم, که دیدم اخماشو پایین کشید و با ابروهای نگرانش نگام میکرد،خنده ام داشت بی جون میشد که به ترلان نگاه کردم و دیدم ،دست از کارکشیده و داره منو تماشا میکنه،بدونه اون لبخند جادوئیش
متوجه شدم غیر خودم کسی خوشحال نیست😒😒
آقاشاهین رفت کنار ترلان و چندتا شوخی کوچولو کردو گفت: خانم خانما ببخشید بضاعت ظروف ما همینه!
ترلان هم خندید و گفت: مسئله اصلی غذای تو ظرفه که خیلیم عالیه!
بعد از شام یه پچ پچی بین آقا شاهین و سامان و ترلان شد،بعد ترلان اومد پیش من نشست و گفت: بابام میگه امشب سر حرف تو و سامانو باز کنم ؟؟ تا هم پدربزرگ مادربزرگ باخبر بشن ،هم اینکه اول از بزرگترا اجازه بگیریم ،بعد خدمت کوچکترا برسیم،
بعد در گوشم یواشکی گفت: رسمش این نیست,میدونم،اجازه ی خودت شرطه.
میدونستم این عجله مال اینه که پدرو مادرم میخوان برگردن ومن زودتر باید برم تهران، برای همین
نمی دونستم چه جوابی بدم،سرمو بلند کردم و چشمای ملتمس سامانو دیدم که تمام حواسش به جواب من بود.
گفتم: نمیدونم چی بگم، هر طور آقاشاهین صلاح میدونن.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۷
#نزدیکهای دور
آخر شب با مامانم تماس گرفتم و کلی باهم برای اومدنشون ذوق کردیم،بعد مامانم گفت: فردا میایی تهران؟؟؟ گفتم : میشه شما چند روزی بیایید شمال؟؟
مامانم با تعجب گفت: سیر نشدی دختر؟؟ گرچه تو پیش پدربزرگ و مادربزرگ همیشه بهت خوش گذشته!!!
گفتم: مادرجون و باباجون میخوان چند روزی بیایید اینجا ،آخه ایناهم دلشون برای شما تنگ شده دیگه،
مامانم گفت: باهم بیایید تهران!
مادرجون به دادم رسید و اشاره کرد گوشی رو بدم بهش و گفت: سلام عروس گلم٬خوبی ؟ ما پیشنهاد دادیم برای اینکه خستگی این مسافرت از تنتون بیرون بره چند روزی بیایید اینجا ،مامانم در جواب گفته بود باشه با پدرام صحبت کنم ,نتیجه رو بهتون میگم.
دوروز بعد پدرو مادرم ،کنار ما بودند و از اتفاقات جالب سفرشون تعریف میکردن،خیلی خوشحال بودم،که دوباره دورهم بودیم.
شب رو با هم بیرون رفتیم و حسابی گردش کردیم و شام خوردیم و برگشتیم.
تمام مدتی که با پدر مادرم بودم ،به گوشیم نگاه نکردم،میدونستم،تا گوشیمو باز کنم،سامان میفهمه آن هستم ،و انتظار داره جواب پیامهاشو بدم،اما چون موقعیت جور نبود وپدرم شدیدا از گوشی دست گرفتن تو جمع خانوادگی بدش میاد،تصمیم گرفتم فعلا از ترلان و سامان بیخبر باشم.
ساعت یازده شب رسیدیم خونه،متوجه شدم سامان جلوی درمون ایستاده و مثل اینکه از زنگ زدن منصرف شده و میخواد برگرده بابا پرسید مهمون دارید ؟
باباجون گفت: این پسر شاهینه!
پدرم گفت: شاهین ماهیگیر؟!
باباجون: بله ،احتمالا کار مهمی داره این موقعه اومده
باباجون زودتر پیاده شد و پشت سرش من و بقیه هم پیاده شدیم،سامان با همه دست دادو احوالپرسی کرد،به مامان و بابام هم خیر مقدم گفت.
بعد رو کرد به بابا جونو گفت: ترلان دوروزه گوشیش خاموشه و چون شماره منزلشو ندارم ،مزاحم شدم تا اگر آیدا خانم شماره خونه اش رو دارن لطف کنن.
مادرم با تعجب نگاهم کردو گفت: اینو میشناسی؟
سری تکون دادم و رفتم جلو تا از گوشیم شماره خونه ی ترلان رو پیدا کنم که دیدم،ترلان و سامان پیام بارونم کردن.
یه لبخندی زدم و فهمیدم،سامان و ترلان نگران من شده بودن که این فیلم و سامان بازی کرده
رفتم کنار سامان و گفتم: یادداشت کنید.
وشماره رو گفتم
باباجون گفت: سامان جان بریم داخل آیدا تماس بگیره , ماهم نگران شدیم،
سامان ،یه دستی به سرش کشید و گفت : نه آقای دشتی مزاحم نمیشم
باباجون در حالیکه دستشو پشت سامان میذاشت گفت ،بریم بالا پسرم ،تعارف میکنی
سامان هم خدا خواسته وارد شد اما معلوم بود خیلی خجالت میکشه،عاشق أین رفتارش بودم دیگه،خجالت میکشه و نفسهای عمیق میکشه وقتی هم میخواد حرف بزنه چشماش باحیا میشه و صورتش سرخ
باباجون ،کامل سامان رو معرفی کرد،گرچه مامان و بابا از چیزی با خبر نبودن ،اما نگاههاو ریز خنده های مادرجون ،مامانمو به شک انداخت.
بلاخره مامانم,طاقت نیاوردو اومد کنارم و گفت: أین آقا کی باشن؟
گفتم: باباجون که گفتن!
مامانم یه نگاهی به چشمام انداخت و گفت: تا حالا کسی بهت گفته چشمات شبیه منه؟
بعد ادامه داد ,هیچکس به اندازه من حالت چشمامو نمیشناسه،اما
امیدوارم دروغ باشه.
نگاهم تونگاه مامان گره خورد،نفسم به شمارش افتاد،همینطور که چشمام زیر نگاه نافذ مادرم آنالیز میشد ,ناخودآگاه شیشه اشک چشمام شکست و ناخواسته قطره اشکی رو گونه ام سرازیر شد.
مادرم در حالیکه نگاهشو از رو من بر می داشت بلند بلند گفت: آره مادر جون داشتم میگفتم کاش آیدارو باخودمون میبردیم،آقای ثبوتی ،به امید اومدن آیدا و یه خواستگاری منحصر به فرد تو اروپا پسرشو آورده بود،ومیگفت فکر نمی کردم ،دختر یکی یه دونه انتون رو همراهتون نیارید!
چشمام رو زمین قفل شده بود،سامان دستی به سیبک گلوش کشید،حتما احساس بد خفگی اذیتش میکرد ,باباجون با تعجب به مادر جون نگاه کردو مادرجون با بالا انداختن ابروهاش به باباجون اطمینان داد که از چیزی خبر نداره
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۳۹
#نزدیکهای دور
سامان: من اینجام آیدا...
ودر حالیکه نور گوشی رو روی زمین گرفت تا جلومو ببینم به سمت انتهای انبار رفت، از رو تکه موزائیکی رد شدیم که لغزنده بود و کم مونده بود سقوط کنم ،دستمو جلوی دهانم گرفتم تا جلوی صدای جیغمو بگیرم
ساملن آروم در گوشم گفت:
مراقب باش عزیزم
ازش دور شدمو و در حالیکه کمی عصبانی بودم ،گفتم: سامان این چه کاریه؟ اینجا واین موقع اصلا مناسب نیست .
دوباره نزدیک شدو آهسته گفت: وقتی بری تهران برای همین جای تاریک و ناجور دلتنگی میکنی!
دوباره یادم افتاد که چندروز دیگه
این ملاقاتهای بی دردسر کناردریا تموم میشه و باید از سامان دور باشم.
تو نور مهتاب،چشمای سامان براق شده بودو تمام حواسش به حرکات من بود،قطره اشکی از گونم سر خورد ,که خدارو شکر بخاطر تاریکی از دید سامان مخفی موند.
یه جا برای نشستن پیدا کردم و نشستم و به سامان اشاره کردم بشینه،از صدای نفسهاش که خفه و صدار دارشده بود متوجه شدم ،خودش هم با یادآوری دوریمون ،نتونسته جلوی احساساتش رو بگیره،چند لحظه ای به سکوت گذشت،...سامان خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: آیدا نظر مامان و بابات برات مهمه اینطور نیست؟
در حالیکه داشتم کلمات رو طوری کنار هم میذاشتم که نه دل سامان رو بشکنم نه عزت خانواده رو پایین بیارم گفتم:
« شروع یه زندگی عاشقانه ی عاقلانه مستلزم وقت وتلاشی هست که براش خرج میکنی,من و توهم مستثنا نیستیم»آهی کشید و گفت: از طرف من خیالت راحت ،باتمام وجود ,تلاشمو میکنم،اما قبول کن موقعیتم اونی که مادرت برات میخواد نیست, تواین میون میخوام بدونم کنارم هستی؟
برگشتم طرفش و درست روبه روی صورتش گفتم: من تا ابد باهات هستم.
ودر حالیکه سرمو کج کرده بودم گفتم: «آقا دل فروخته شده پس گرفته نمیشود»
چند لحظه درنگ کردو نفسی گرفت و گفت: همین برای همه همتی که میخوام خرج کنم یه پشتوانه ی بزرگه، توبخواه هیچکس نمیتونه مانعه ام بشه.
گفتم: سامان دیگه اینجور ملاقاتها رو نداشته باشیم،من دوست ندارم دوست داشتنتو تو کنج دیوار چسبیده به انباری تویه شب تاریک
مزمزه کنم،خواستنت تو روشنایی روز و کنار دریای به این بزرگی و تو رفت و آمد همه مردم عالم میخوام بچشم!!
سامان دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت: باشه این حرفت یادم میمونه،از طپش قلبت معلومه با این دیدارهای فوق سری حال نمیکنی
گفتم: خوبه که درکم میکنی!!!!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
ساعت هشت صبح با صدای بحث باباو مامان از خواب ببدارشدم،یه نگاهی رو تراس انداختم،مادرجون و باباجون بساط صبحونه رو آماده کرده بودنو منتظر ما نشسته بودن،بنده های مهربون خدا همیشه سحر خیز بودن،
صدای بابام کمی بیشتر بلند شد که میگفت: سارا این پسره هزارو یک دخترو زنو از زیر دستش گذرونده،نگاه به قیافه مظلوم نماش نکن،من آیدارو که هیچ ، صلاح نمی دونم هیچ دختری زنش بشه،تو نمیشناسیش!!
مامان: همه ی پسرا همینن،بعداز ازدواج درست میشن،پسره جوونه
بابا: مگه بقیه جوون نیستن،مرده شور موقعیت باباشو ببره که چون
باباش خرش میره میتونه هر غلطی بکنه
مامان: تو این پسره چی دیدی؟ از کجا میدونی سالمه،همین پسر شاهین ماهیگیری میگم
بابا: من نمیگن این خوبه،نمیشناسمش،اما پسر ثبوتی رو میشناسم،آیدارو نمیدم و تمام!
مامان: تو هیچ وقت آینده نگر نبودی
بابا: آره آینده دست پسر هوسباز ثبوتیه که ،با نفرین و ناله داره درست میشه.
چه بحثی بود !!! تا حالا ندیده بودم باباو مامان اینطوری باهم اختلاف پیدا کنن
دلم خیلی گرفت، تو فکر بودم که تقه ای به در خوردو مامان اومد داخل...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۳۸
#نزدیکهای دور
بعد از رفتن سامان ،شب بخیر گفتم و رفتم تو اطاقم،حالم خوب نبود،اگر جواب ردی هم بود دوست نداشتم به این صورت باشه،مامانم همیشه به فکر یه ازدواج رویایی برای من بود،اما چون خودم اصلا در فکر ازدواج نبودم،و هیچ کدوم از آقازاده های عصا قورت داده برام جالب نبودن،طرز فکر مامانم اذیتم نمیکرد،اووووف آقا زاده هایی که معلوم نبود تو مهمونیاشون چه کارا که نمیکردن!!
صدای صحبت باباو مامان و مادرجون و باباجون میامد،خیلی آروم،در مورد مسئله ای تبادل نظر میکردن که حدس زدم،موضوع من باشم!
گوشیمو باز کردم،پیامهای سامان رو خوندم, خنده ام گرفت چقدر ساده و بی غل و غش اظهار عشق میکرد،وقتی به این فکر میکردم مردی خوش استیل و قوی مثل سامان،عاشقانه و با ظرافت ،برای دلخوشی من تایپ میکنه قند تو دلم آب مییشه،
مثلا نوشته بود:
«فرشته روزهای نیلوفری پیش روم،کنارت با رقص پروانه های باغ دلم میرقصم تا زیباترین نگاه تورو تو قاب خندهای افسونگرت ،عاشقانه شکار کنم»
اما ......از ساعتی که از منزل باباجون خارج شده بود،هیچ پیامی نداده بود،میدونستم،احساس بدی داره ،شاید فکر میکنه حتما من باید با یه همچین آدمایی ازدواج کنم که ازدواج یه قرارداد کاریه براشون ،وبرای گول زدن خودشون ،شکل و فرم قرارهاشونو ،فانتزی میکنن تا از کارتونهای دوران بچگیشون کمتر نباشن!
یه پیام کوتاه براش تایپ کردم
«سلام ،شوالیه تنهایی من ،هر دیواری که تورو از من دور کنه،همون میله های زندانی هست که منو به دندون تیز و برنده شیرهای گرسنه نزدیک میکنه»
سریع پباممو دریافت کرد و شروع کرد به تایپ کردن
«هیچ شیری بعد از مبارزه بامن ،فکر ناخن کشیدن به بدن نازنینتو نداره،امتحان کن شاهزاده خانم دافن»
بعد ادامه داد:
دلم برات تنگ شده
من: الان اینجا بودی؟😉
سامان: جرإت نکردم ببینمت ,مامانت چی میگفت؟!
من: مامانم فانتزی بافی رو دوست داره
سامان: آیدا،این مسئله مهمیه
من: میدونم میشه بعدا در باره اش صحبت کنیم؟؟
سامان: میخوام ببینمت!
من: الان؟
سامان: بله الان مگه من شوالیه نیستم؟؟
من: بس کن سامان کجا،چطوری؟
سامان: تا چند دقیقه دیگه ،کنار دیوار حیاط پشتیتون هستم!!
گوشی رو قطع کرد و منو تو بهت حرفهاش گذاشت .
پنج دقیقه بعد یه پیام اومد
سامان: بیا کنار در انباری پایین پله
تنم پر استرس شد ،اگه کسی ببینه ،خصوصا بابا و مامان کار هردومون ساخته است،با ترس و لرز در اطاقمو باز کردم،باباجون و مادرجون تو اطاقشون بودن و چراغ اطاق هم خاموش بود،مامان و بابام تو اطاقشون اما صدای پچ پچشون میامد،پاورچین پاورچین
پله هارو پایین رفتم،پاهام میلرزید،
یه لحظه پشیمون شدم،بعد دوباره بخاطر اوقات ناخوشایندی که امشب برای سامان و من رقم خورده بود،به راهم ادامه دادم،رسیدم پشت در انباری،خیلی تاریک بود،خواستم گوشیمو روشن کنم تا اطرافمو ببینم که صدای آروم سامانو شنیدم...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۴۰
#نزدیکهای دور
مامان اومد کنارم رو لبه تخت نشست و گفت: آیدا به این پسره چی..جوا..ب دادی؟؟؟
از اینکه از اسم سامان استفاده نمی کرد ،خیلی ناراحت شدم,مثلا میخواست از عنوانه این پسره استفاده کنه تا بهم بفهمونه سامان ارزش حتی فکر کردن هم نداره...
با م...ن...م..ن کردن گفتم: هیییچی،چی مثلا؟؟؟
مامان: بهش قول دادی باهاش ازدواج میکنی؟؟؟
دهنم خشک شده بود،به زور زبونمو دور لبم چرخوندمو گفتم: به سامان گفتم ،نظر شما برام مهمه
مامان: خوبه.....خیلی خوبه....آفرین به دختر عاقلم....کمتراز اینو ازت انتظار نداشتم.
اما واقعیت این بود که دیشب ,چشم تو چشم سامان ،بهش قول دادم تا ابد کنارش هستم،به سامان اطمینان دادم که منتظرش میمونم!!!
مامان سارا پیشونیمو بوسید و گفت: وقتی بهترینها انتظارتو میکشه ،لیاقتتو نشون بده عزیزم
بهترینهای مامامنم ،مال و ثروت و اعتبار ثبوتی بود ،که مامانم با پیشکش من میخواست بایه تیر دو نشون بزنه😔
وقتی مامان رفت بیرون ،تلفنم زنگ زد, گوشیمو نگاه کردم ،شماره نا آشنا بود, حوصله جواب دادن نداشتم،رد تماس کردم،چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد،مجبور شدم با بی حوصلگی تمام جواب بدم
الو بفرمایید
: سلام تهمینه هستم،آیداجون دو روزه خبری از ترلان ندارم ،شما خبر داری؟؟
گفتم: سلام تهمینه جون نه خبر ندارم.
صدا بامکث کوتاهی ادامه داد
: نمیدونی غیر منزلش ویا گوشیش چطوری میتونم باهاش صحبت کنم کارش دارم عزیزم
با خودم فکر کردم این دوست ترلان چرا حالا اینقدر سمجه
گفتم: شما نگران نباش،حتما پیش سامانه
: سامان کیه؟ ترلان پیش اون چکار میکنه ؟؟
صدا که خیلی ضعیف بود حالا لرزش هم بهش اضافه شد
گفتم: شما چرا نگران ترلانی؟ چکارش دارید؟ سامان برادرشه
صدای پشت گوشی با یه ناله قطع شد، گوشی رو خاموش کردم تا حلاجی کنم ببینم به مامان چی گفتم وباید چکار کنم که دوباره همون شماره زنگ زد.
بله تهمینه جان هنوز به سامان یا ترلان خبر ندادم.
صدای پشت گوشی که حالا فرق میکردو مسن تر شده بود گفت: آیداخانم ،شما به تهمینه چی گفتی؟؟ واقعا سامانو دیدی؟؟
وای یه دفعه تمام افتضاحی رو که بالا آورده بودم ،جلو چشمم اومد،من اینقدر گیج بودم که وقتی مامان ترلان گفت: من تهمینه ام نشناختم،و فکر کردم ،یکی از همکلاسی های دانشگاهی هست که نتونسته ترلان رو پیدا کنه وچون شماره منو هم اطاقیهای ترلان دارن از اونا شماره گرفته!!!!
بااین خرابکاری چکار باید میکردم .
دویدم تا زودتر به باباجون و مادرجون خبر بدم،خدای من چکار کردم.
مامان و بابام مادرجونو و باباجون در حال صرف صبحانه بودن،وقتی
صورت هول کرده منو دیدن تقریبا با هم گفتن چی شده؟؟؟؟
زبونم بند اومده بود،دقیقا نمیدونستم از کجا شروع کنم،چون پدرو مادرم چیز زیادی در مورد وضعیت سامان نمیدونستن
همین موقعه بود که دوباره تلفنم زنگ زد،گوشی رو طرف باباجون گرفتم و گفتم: شما جواب بده
باباجون گفت: مگه کیه دخترم؟؟؟
گفتم: مامان سامانه
مامانم خیز برداشت تا تلفنو بگیره که گوشی رو عقب کشیدمو گفتم: این موضوع ربطی به قضیه خواستگاری نداره،اشتباه بزرگی کردم که احتیاج به حمایت همتون دارم،
رو کردم به باباجونو گفتم: افتضاح شدن باباجون به مادر سامان گفتم که سامانو ترلان همدیگرو میبینن!!!!!
حالا حتما میخوان بیشتر بدونن،باباجون به آقا شاهین چی بگیم؟؟؟
بعد سرمو بین دستام گرفتمو مثل بارون بهار اشک ریختم.......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۱
#نزدیکهای دور
باباجون گوشی رو باز کردو سلام و احوالپرسی کرد،بعد در حالیکه بریده بریده صحبت میکرد ،هی میگفت:« تهمینه خانم ....اجازه بدید....اجازه بدید توضیح میدم!!!
بعد سکوت کردو گوش کرد,ودر ادامه گفت: قراربود ترلان به شما بگه،من از اینکه چرا جدا شدید و چرا تا الان شما پسرتونو ندید وچرا شاهین دخترشو ندیده خبر ندارم،دخالتی هم نمیکنم،ما خیلی اتفاقی متوجه شدیم و مسلمه که ماهم شوکه شدیم.
بعد از چند لحظه مکالمه بین مامان سامان و باباجون،
باباجون گفت:بفرمایید ،تشریف بیارید ،ما منتظر شما هستیم!
گوشی رو داد به من و گفت: برم یه طوری به شاهین بگم.
گفتم : باباجون منم میام.
مادرجون گفت: آیداجون بذار باباجون تنها بره بهتره دوتا مردن حرف هموبهتر مفهمن
سرمو پایین انداختم و گفتم: واقعا متأسفم !!!
پدرم که تو سکوت داشت حرفهای مارو گوش میکرد,روشو طرف من کرد و گفت: این حقیقت باید برملا میشد،هرچی زودتر بهتر،مامان سامان هم دوست داره از سرنوشت پسرش آگاه بشه.
به پدر نگاهی کردم و با لبخند از دلداریش تشکر کردم.
گوشی برداشتم و رفتم تو اطاق
به سامان پیام دادم
من: سلام،مامانت داره میاد اینجا
سامان:سلام عزیزم خوبی؟ کی؟
من: امروز حرکت میکنه،خوب نیستم،ناخواسته شمارو لو دادم
سامان: ما خودمون در فکر بودیم منتهی قرار بود ترلان بره تبریز و به مامان بگه،البته اگر تا امروز دست دست کردیم ،من راضی نمیشدم،و دلیلم این بود که دوست داشتم ،رابطه ترلان با بابا شاهین خوب بشه.
منکه آرزمه مامانمو ببینم
من: آخی خیالم راحت شد😊
باباجون رفته بود با آقا شاهین صحبت کنه،یه دوساعتی پیشش بود وقتی برگشت ،دیدم خیلی تو فکره،پرسید: باباجون چی شد آقاشاهین ناراحت نشده بود؟؟
گفت: نه ناراحت که نه،،اما میگفت به تهمینه خانم گفته،دلش نمیخواد هیچوقت اونو ببینه،والان پشیمونه،خصوصا با وجود ترلان که هر لحظه بیشتر داره ،تودلش جاباز میکنه.
شاهین گفت: این تعهد بین منو تهمینه بود که هر کدوم سراغ اون یکی رو نگیریم،اما هیچوقت اینجارو نمیدیدیم.!!
مادرجون گفت: اون موقع خام بودن کی از فرزندش جدا میشه آخه؟؟
گفتم: مشکل الان، ترلان هم هست ،نمیتونه پدرشو فراموش کنه،چون پدرش قبل از اینکه اونو ببینه ،ترکشون کرده!
حوصله ی هیچی رو نداشتم،احساس گناه میکردم،فقط خدا خدا میکردم کارو از اینی که هست خرابتر نکرده باشم.
غروب ترلان اومد منزل باباجون ،مامان وبابا به حرکات وطرز صحبت کردن ترلان با تحسین نگاه میکردن،مادرجون که اسم ترلانو گذاشته بود دختر مهربون ،و دایم از کارای ترلان تو زمان بستری بودن سامان تعریف میکرد .
شام رو باهم صرف کردیم،ساعت ۱۲ شب تهمینه خانم تماس گرفت و گفت ،چند دقیقه ی دیگه سرکوچه پیاده میشه،ترلان هم به سامان خبر داد،منو ترلان آماده شدیم که بریم استقبال تهمینه خانم،مادرجون و باباجون هم گفتن که میخوان بیان
سریع هر چهار نفر خودمون به سر خیابون رسوندیم که دیدیم سامان ایستاده و مسیر آمدن اتوبوس تبریز رو نگاه میکنه.
سامان تا مارو دید ،گفت: آقای دشتی راضی به زحمت شما نبودیم
باباجون گفت: خواهش میکنم ،تهمینه خانم مهمان ما هستن
اتوبوسی از دور مشخص شد،طپش قلبم بالا رفت،به ترلان گفتم: خیلی هیجان دارم،خدا کنه اشتباهم زیاد هم بد نباشه!!!
اتوبوس جلوی ما ایستاد،سامان و ترلان رفتن جلوی در اتوبوس...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۲
#نزدیکهای دور
منم رفتمو پشت ترلان ایستادم .تهمینه خانم جلوی در ایستاده بود،
کمی سامانو نگاه کرد،بعد در حالیکه آغوششو باز کرده بود،توبغض و گریه گفت: سامانم ،عزیزم
سامان جلو رفت ,تو بغل مامانش مثل یه بچه کوچولو گریه کرد،همه ی مسافرا نیم خیز شده بودند و داشتن نگاه میکردن،یه مسافری پرسید،چند وقته همو ندیدن،گفتم ۲۱ سال,کم کم تمام مسافرا قضیه رو فهمیدنو حوصله به خرج دادن تا این مادرو پسر از آغوش همدیگه جدا بشن،مادر جون ،باصدای گرفته که ناشی از گریه کردنش بود اومد جلو و گفت تبریک میگم عزیزم چشمت روشن،مسافرا یه صدا دست زدنو صوت کشیدن،صحنه ی قشنگی بود،از اینکه چنین اشتباهی کردم خرسند بودم.
باباجون اومد نزدیکمو یه دستمال کاغذی بهم دادو گفت: اشکاتو پاک کن،!!!
تازه متوجه شدم خودم تواین هیجان گم شدم.
تهمینه خانم از مسافرین اتوبوس تشکر کرد.سامان ساک تهمینه خانم رو تحویل گرفت و باهم سمت منزل باباجون حرکت کردیم.
سامان سمت من اومد و گفت : چه خوب بود همه اشتباها اینطوری بود.
گفتم خوشحالم که سرحالی!!
خندید و در حالیکه همه حواسشون به تهمینه خانم بود و به سمت منزل حرکت میکردن ،بعد ادامه داد: اینکه این شب خوش رو تو رقم زدی رو هیچ وقت فراموش نمیکنم،
لبخندی زدم و تو دلم خدارو برای همچین شبی شکر کردم.
وقتی وارد پذیرایی شدیم ،مامان و بابا برای خوش أمدگویی از جاشون بلند شدن،وتعارف کردن تا تهمینه خانم رو مبل تک نفره بشینه،اما تهمینه خانم با تشکر گفت,:اجازه بدید من رو کاناپه بشینم و بچه هام کنارم باشن.
بعد در حالیکه وسط کاناپه مینشست،به سامان و ترلان اشاره کرد که پیشش بشینن.مامانم گفت : تبریک میگم تهمینه خانم,هیچ حسی به. زیبایی حس شما تواین لحظه نیست!!
تهمینه خانم دست سامان و ترلانو گرفت و گفت: واقعا ،فکر نمیکردم روزی بتونم سامانمو ببینم،ودوباره گریه کرد.
مامانم گفت:حقش نبود آقا شاهین همچین کاری رو بکنن شما به عنوان یه مادر حق داشتی فرزندتو ببینی.
«دیگه داشتم نگران میشدم،حرفی بشه دلخوری پیش بیاد!»
تهمینه خانم گفت:این یه توافق دونفره بود.
مامان: پس خواست بچه ها چی؟؟!!
تهمینه خانم: اشتباه بزرگ ما این بود،تو لحظه تصمیم گرفتیم,ا ما زمان بهمون ثابت کرد که رو زندگی بچه هامون بدونه آینده نگری نمیتونم ،قول و قرار بزاریم،حصار قول و قراری که با خون دل ٬دور خودمون کشیده بودیم رو بچه هامون ،نابود کردن،و حالا فقط شرمنده اشون هستیم،اما به وجودشون افتخار میکنیم.
مامان: بله عزیزم،آینده نگری در مورد فرزندانمون خیلی مهمه
مامانم رفت رو فاز سامان و جالب اینجا بود که تهمینه خانم از هیچی خبر نداشت!!!
پدرم رو کرد به سامان و گفت : جدای اتفاقی که بین آقا شاهین و تهمینه خانم افتاده ،شما چطور همدیگه رو پیدا کردید،در حالیکه ترلان خانم،حتی اسم پدر و فامیل شمارو نداشتن؟
سامان خندید و گفت : این از لطف عمه ام شادی خانم بود،ایشون سخت مریض شدن ،منو پدر برای دیدن عمه ،به همدان رفتیم،عمه که با همسرشون هماهنگ کرده بودن،همه رو از خونشون به بهانه ای بیرون کردن و به من نام و فامیل مادرمو دادن و مشخصات پدربزرگم و همچنین آدرس محل قدیمیشونو و تأکید کردن حتما از مادرم یه خبری بگیرم ،منتهی از اونجائیکه پدرم میگفتن مامان تهمینه بهشون بی وفایی کردن ,هیچ وقت ترغیب نشدم که به دنبال مادرم بگردم.
تهمینه خانم ،آه جان سوزی کشید و قطره قطره اشک بود از گونه اش میچکید.
سامان نگاهی به مادرش کرد و میخواست ادامه بده ،که مادرجون گفت: سامان جان زیادم مهم نیست که الان توضیح بدید،و با چشم و ابرو به تهمینه خانم اشاره کرد.
سامان سرشو تکون داد و گفت: اجازه بدید الان عرضم تموم میشه
و گفت :
پارسال تابستون همراه پدر برای یه گردش چندروزه رفتیم کیش ،تو یکی از پاساژهای ساحلی بودیم که
خانمی به اسم پدرمو صدا زد
::شاهین ،خودتی ،درست میبینم؟!؟
منو پدرم سمت صدا برگشتیم
پدرم در حالیکه به ذهنش فشار میآورد تا طرف رو بشناسه،پرسید: شما؟
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۳
#نزدیکهای دور
خانمی که بابا شاهین رو صدا زده بود،اومد جلوتر و گفت: حق داری نشناسی!!
بابادقیق شد و گفت: شراره خانم شمایی؟!چقدر تغییر کردی؟نشناختم!!
شراره:خوب شد دیدمت،تو آسمون دنبالت میگشتم،نه تهمینه رو پیدا کردم نه شمارو...بعد چشماش پر شد و گفت: باید باهات حرف بزنم.
بابا گفت : اینجا؟
شراره:همین الان،شاید دیگه نتونم ببینمت.
بعد یه کافی شاپ رو نشون دادو گفت بریم اونجا.
بابا به من اشاره کرد که بریم،شراره رو کرد به بابا و گفت: میشه تنها باشیم؟ بابا شاهین گفت:این شاخ شمشاد پسرمه،چیزی ندارم که ازش مخفی کنم.
شراره یه نگاهی به من کردوبابغض گفت:الهی بمیرم،یکی یه دونه تهمینه است.؟!
بابا شاهین گفت:یکی به دونه ی منه،از سه چهار سالگی پیش خودم بوده
شراره دوباره گریه کردو گفت : خدا منو ببخشه ،بریم،بریم
داخل کافی شاپ شدیم و یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم،شراره با دستمال کاغذی اشکهاشو پاک کردو گفت: قبلا بگم که خیلی پشیمونم،چیزی هم به اتمام این زندگی مزخرف برام نمونده ،شاید خواهش و تمنای من تو این روز های آخر از خدا باعث شد ،شمارو ببینم.
بعد در حالیکه سعی میکرد بغضشو قورت بده گفت: شاهین آخرین روزی که اومدی شرکت رو یادته؟؟
بابا:هر شب کابوس منه!!
شراره:قراره اون روز رو من با تهمینه گذاشتم ،روز قبل رفتم خونتون و با دروغ و ترفند تهمینه رو راضی کردم بیاد شرکت و حق و حقوقت رو به عنوان اینکه قبلا یکی از کارکنان شرکت بوده دریافت کنه ،اول راضی نشد اما بعد گفت: خوبه حقوقت به خاطر مسافرت های دور از شرکت ضایع نشه,در ضمنا براش یه النگو کادویی بردم که فرزاد داده بود ببرم،فقط به اسم خودم هدیه کردم،گرچه قبول نمی کردو میگفت هدیه گرونیه اما من مجبورش کردم،فردا دستش کنه.
بابا شاهین: دو دستی سرشو گرفت و گفت: میدونی وقتی رسیدم خونه ،حرفای تو تو گوشم بود که گفتی النگو هدیه فرزاد هست و تهمینه برای دلخوش کردن فرزاد دستش کرده،،النگو رو چنان بی رحمانه کشیدم که،تمام دستش جای کشیده شدن ناخن منو لبه النگو شده بودو خون میامد .
صحبتهای سامان که به اینجا رسید،دست تهمینه خانم رو بالا آورد و بوسید و رو چشمش گذشت،تهمینه خانم صورت سامانو بوسید و انگاری یاد یه خاطره تلخ افتاده باشه ،دستشو دور بازوش کشید وسرش رو پایین انداخت.
سامان گفت: شراره بعد از حرفهای بابام گفت: من پست تر از این حرفهام شاهین ،خیلی بد کردم،بعد ادامه داد: من به فرزاد پیشنهاد دادم دکور دفتر کارشو عوض کنه تا تهمینه مجبور بشه نزدیک فرزاد
بشینه،من گفتم برای پذیرایی از ظروف شیک و آبمیوه وکیک استفاده بشه ،تو شرکت ما از این خبرا برای یه فرد عادی نبود،ولی به فرزاد گفتم,بهتره اینطور باشه،به فرزاد گفتم تهمینه ازش متنفره،و باید با احترام رفتار کنه تا تهمینه ،احساس امنیت کنه،من یه آبدارچی برای اون روز انتخاب کردم تا تهمینه رو نشناسه و فکر کنه تهمینه مخصوص به خاطر فرزاد اومده شرکت،خودم دیرتر اومدم واکثر کارکنان رو برای کارهای مختلف راهی کردم تا دوساعت شرکت خلوت باشه و منو فرزاد نقشه شوممونو اجرا کنیم😔
بابا شاهین: چرا؟؟!چرا واقعا چی بدست میاوردی؟؟تو چطور توانستی با دوستت این کارو بکنی؟...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۴
#نزدیکهای دور
شراره لبهاشو تر کرد و آهی کشید و بطری آب رو روی لبش گذاشت و لاجرعه همشو نوشید،منو بابا داشتیم نگاهش میکردیم و منتظر بودیم ,دلیلشو بگه،سرشو پایین انداخت و گفت:از زمانیکه تهمینه اومده بود تو شرکت ،هم مورد توجه فرزادخان بود ،هم توجه تورو جلب کرده بود،با اینکه چیزی نمیگفتی،اما از نگاههای عاشقونه ات همه چی رو میفهمیدم,از اینکه قبلا با من دمخور بودی و بعد از اومدن تهمینه ازم فاصله گرفتی ،اذیتم میکرد،همیشه منتظر بودم بهم پیشنهاد ازدواج بدی،اما وقتیکه غیر منتظره خبر نامزدیتونو دادید،
فقط دلم میخواست,یه جوری نظرت رو در مورد تهمینه عوض کنم،تا شاید جایگاهمو دوباره بدست بیارم،برام تفریح خوبی بودی ،و نامزد شدنت حال و حوصله ام رو نسبت به محل کار از بین برد،فرزاد از این موضوع مطلع شد و منو طعمه نقشه اش کرد،فرزاد دوست داشت،کم کم رو تهمینه کار کنه تا بتونه روش نفوذ کنه،فرزاد از دخترای قابل دسترس خوشش نمیامد و دقیقا این موضوع رو بامن درمیون گذاشت،حتی گفته بود،هر وقت به تهمینه نزدیک میشه ازخجالت و جسارت فرارش کیف میکرده!!!!!
روز قبل از اون اتفاق ،باهات تماس گرفتم و گفتم،باید حتما خودتو برسونی ،چون خبرهایی هست که باید بدونی,یادته گفتم،تهمینه چیزی ندونه برات سورپرایز دارم؟؟؟؟
بعد هم خندهای من که فکر میکردم پیروز شدم و دوباره میتونم به عشق دیدنت و توجهت به من بیام شرکت!!!
منو فرزاد خان میدونستیم،تو خیلی غیرتی هستی ،ودلسردیت از زندگی با تهمینه راه رو برای نقشه های ما هموار خواهد کرد!!!
بابا شاهین نم اشک گوشه چشمش پاک کردو گفت: تهمینه داشت گل میگفت و گل میشنید،خیلی راضی به نظر میرسید؟؟؟؟
گفتم اونم نقشه بود،داستانی که فرزادخان داشت تعریف میکرد،همش یه سری غلو در مورد رشادت تو بود و لحظه های شیرینی که فرزاد داستانشو خودش ساخته بود و تهمینه از حسی که در مقابل اسم و خاطرات توبیان شده بود،لذت میبرد!!!!
ادامه دارد
#پارت۴۵
#نزدیکهای دور
متوجه شدیم حال شراره دگرگون شد،بهم سائیدن دندونهاشو از رو صورت لاغرو تکیده اش میشد دید،رنگش زرد شد و دستشو به پهلوش کشید،باباشاهین هنوز تو حال و هوای صحبتهای شراره بودو هیچ توجهی به حالات شراره نداشت،شراره ازم آب خواست،سریع یه بطری از رو پیشخوان آوردمو بهش دادم،همه ی آب رو سرکشید،اما حالش هر لحظه داشت بدتر میشد،گفتم: چیزی احتیاج دارید براتون بیارم ؟؟؟
به گوشیش اشاره کردو گفت: شماره ای به اسم وحید رو بگیر
شماره رو گرفتم،وگوشی رو دادم به شراره،با صدای گرفته گفت: وحید جان بیا دارم میمیرم.
وگوشی از دستش رها شد،گوشی رو گرفتم ،صدای وحید میامد که میپرسید ،مامان کجایی؟
آدرسو دادم،خوشبختانه وحید سریع رسید و یه آمپول رو آماده کردو به شراره گفت ،اجازه بده مسکنتو بزنم.
شراره در حالیکه چشماش از درد سرخ شده بود ملتمس به وحید گفت: بریم هتل،دیگه تحمل مسکنو ندارم!!!
بابا شاهین پرسید مشکلت چیه؟؟؟
گفت: دکتری پیدا نکردم که علت دردهای پهلوهامو بفهمه.
وقتی داشت میرفت گفت: وضع و حال منو دیدی شاهین،تو این دنیا تقاص کارهامو پس میدم,یه روز خوش تو زندگیم نداشتم،حلالم کن,اون دنیا میدونم وضعیتم سختره!!
بابا شاهین گفت: من به کی بد کردم که ۲۱ ساله که دارم عذاب میکشم،چی رو باید حلال کنم,تهمینه برام یه خاطره تلخ شد،که تمام لحظات خوشی رو که باهاش گذروندم رو تو هاله ی شک و بدبینی هرشب مرور میکنم،این وضعیت منه،از حال تهمینه خبر ندارم ،ما توافق کردیم هیچ وقت همو نبینیم ،روزی که داشتم سامانو ازش جدا میکردم,رو کفشام افتاده بودو التماس میکرد که بچه اش رو نبرم,اینقدر ضجه زد تا از حال رفت،من هم به این فکر میکردم که چطور با قلب بی غل و غش من که تماما در اختیارش بود ،اینطور بی شرمانه رفتار کرد.
شراره رو کرد به منو گفت: میدونم تو هم نمیبخشی اما مادرت رو پیدا کن و ازش حلالیت بگیر ،من وقتم کمه ،این کارو برام انجام بده.
بعد به پسرش تکیه کردو آروم آروم در حالیکه پهلوشو گرفته بود ،دور شد.
بابا شاهین،نه به عذاب و درد شراره توجه کرد نه به توصیه اش در مورد حلالیت طلبیدنش!!!!
فقط نشست رو صندلی و گفت: خدای من.... باما چکار کردی شراره!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صحبتهای سامان که به اینجا رسید،
همه مات و مبهوت بودن،تهمینه خانم سرش پایین بود و همه چشمشون به رفتار تهمینه خانم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۴۶
#نزدیکهای دور
تهمینه خانم یه نگاهی به جمع کردو از جاش بلند شدو گفت: سامان جان ،الهی قربونت برم،ازت سیر نمیشم،اما باید بری خونتون ،ما به اندازه کافی مزاحم خانواده دشتی هستیم .
مادرجون گفت: خواهش میکنم تهمینه جان،خونه خودته
منم دیدم سامان بلند شد که شب بخیر بگه بره منزلشون،رفتم رو تراس و از پله های تراس پایین رفتمو کنار نردها ایستادم.
سامان که با همه خداحافظی کرد.از در خروجی پذیرای به طرف بیرون رفت،جلوی در، سامان از همه تقاضا کرد که برن داخل ،وهمون جا سر پله ها خداحافظی کرد.
وقتی رسید به انتهای پله ها ،آروم گفتم: سامان جان لزومی نداشت ،امشب اینقدر خودتو ناراحت کنی؟؟؟
با لبخند برگشت طرفم و خوشحال از اینکه برای بدرقه اش تا پایین پله ها اومدم،گفت: آیداجان لازم بود،من باید از حیثیت مادرم دفاع میکردم،گرچه حرف و حدیث پشت مادرم خیلی ناراحت کننده بود و اذیتم میکرد،اما لااقل شنیدن حرفهای شراره ،دلمو آروم کرد.
بعد ادامه داد و گفت: امشب با وجود پدرو مادرت بهترین فرصت بود.
رو صورتش دقیق شدم و گفتم: کار خوبی کردی،گرچه معیارمامان من چیز دیگه ایه!
سرمو کج کردمو نگاش کردم که با یه مکث کوچولو گفت: معیارمامانت چیه؟تحصیلات؟ پول؟ ملک؟؟
با حرص گفتم: سامان ،من نه..... مامانم.
ازش دور شدم.و پشتمو بهش کردم.
سامان مثل اینکه متوجه شده باشه حرفی خوبی نزده ،به طرفم اومدو شونه ام رو گرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: منظوری نداشتم آیدا ...عزیزم،قبلا هم گفتم ،خانواده ات مهم هستن،وگر نه عشق ما سرانجام خوشی نداره
من زندگی با آرامش رو برات میخوام،آیدا اینو درک کن،معیار مامان و بابات مهمه ،نمیگم بیخیاله همه چی،حرفم اینه که دلمون یکی بشه برای به دست آوردن دلشون!!!
لبامو جمع و جور کردم و خودمو لوس کردمو گفتم: منکه دلم باهات یکیه!!! من مهمم....!
انگشتش رو روی چال گونه ام گذاشت وگفت:
من این چال گونتو با دنیا عوض نمیکنم.
صدامو آهسته کردمو گفتم: خیلیا چال گونه دارن.
گفت:خیلیا...... آیدا نیستن با این چشمای گرد و مشکی وچموش.
از تعریفش کیف کردم.اما دیگه دیر شده بود شب بخیر گفتمو سریع از هم دور شدیم.
وقتی رفتم بالا دیدم ترلان رو تراس ایستاده،تامنو دید گفت: بابا چه عجب جیک جیکتون تموم شد،
نفسی کشیدم و گونه ی سفید برفیشو بوسیدمو گفتم،عاشقتم ترلان ،مرسی هوامو داشتی.
اشک رو گونه اش رو پاک کرد،پرسیدم: ترلان جون گریه چرا؟؟
باغصه گفت : تا حالا دلم برای مامانم میسوخت،
اما الان درد بابام هم اضافه شد،مامانم زندگی داره،ازدواج کرده،شوهرخوبی داره،که همه جوره هواشو داره،بامن مثل بچه ی خودش رفتار میکنه،....حالا یااز روی محبته یا بخاطر اینه که مامانو خیلی دوست داره!!
اما آیدا بابام سال هاست تنهاست،کابوس روزهای بدش هر شب تکرار میشه ،کسی تو زندگیش نیومده یا نخواسته که بیاره تا لااقل غم تنهاییاش کمتر بشه.
بعد با هق هق خودشو تو بغلم انداخت.
مادرجون ،درو باز کردو گفت: دخترا رو تراس زیاد نمونید سرما میخوریدا!
مامانم پشت سر مادرجون ایستاده بود،اومد جلو و گفت: تازه همو دیدید؟؟
بعد نزدیک شدو گفت: بقیه پچ پچ تو اطاق ،ترلان جون امشب حال مامانت مناسب نیست،هواشو داشته باش...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۷
#نزدیکهای دور
صبح با صدای مادرجون از خواب بیدار شدم،کنار ترلان خوابیده بودم و تختخوابم رو در اختیار تهمینه خانم گذاشته بودم.
سرمو که بلند کردم،نه ترلان بود نه تهمینه خانم!!!
خوب گوش کردم...
مامان: ممنون مادرجون زودتر بریم
بهتره ،کارامون عقب افتاده
مادرجون: حالا امروز بمونید ،ببینیم چی میشه عزیزم ،یه روز دیرتر ،به جایی بر نمی خوره...
تو دلم داشتم دعا دعا میکردم مادرجون پیروز بشه ،اما ته دلم میدونستم ،غیر ممکنه،مامان تصمیمشو گرفته.
از اطاقم بیرون اومدم و سلام دادم
مامان بلافاصله بعد از جواب سلام گفت: زودباش گلم آماده شو بریم ،تا الانم کلی کار عقب افتاده داریم ،و دیگه اینکه برای جلسه فردا میخوام یه جلسه معارفه هم برات بذارم ،دیگه همکار خودمون میشی....
بعد یه نیشگون از لپم گرفت و گفت: هی .....عمو یادگار ...خوابی یا بیدار؟
گفتم: باشه مامان الان آماده میشم ،وقت بدید ،وسایلم زیاده .
مامان گفت: یه مقداری رو که ضروریه میبریم ،بقیه باشه ،بعد مادرجون و باباجون اومدن تهران میارن..
بعد منو برد تو اطاقشونو گفت: من سوغاتیهای تو رو نیاوردم،تو تماسهات خیلی ،ترلان ،ترلان میکردی،براش یه سری سوغاتی آوردم.
بعد یه جعبه بهم داد تا بدمش به ترلان.
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم.
مشغول جمع کردن لباسهام بودم که ترلان یه تقه به در زدو وارد شد.
سلامی کرد و اومد جلو و گفت: واقعا آیدا داری میری؟؟
سرم پایین بود تا حلقه اشکم مشخص نباشه وبا حرکت سرم جوابشو دادم.
اومد کنارم و بغلم کردو گفت:. عزیزم ،با دلتنگی نبودنت چکار کنیم؟؟
سامانو چکارکنیم؟؟
من امروز با مامان در میون بذارم ،شاید یه امشب لااقل بمونین تا اجازه خواستگاری رو از پدرو مادرت بگیریم.
داشت بلند میشد که بره،دستشو گرفتم ،برگشت طرفم ،گفتم: نه ترلان ،الان وقتش نیست،باید موقعیت مناسب باشه.
ترلان: چه موقعیتی،آیدا چیزی شده؟؟
گفتم: نه عزیزم،چیزی نیست.
بعد برای اینکه ذهنش منحرف بشه
به شوخی گفتم: میخوایی نوه ی یکی یه دونه کمال دشتی رو به همین راحتی عروس کنی؟
خندید و گفت: یعنی سخت عروس میشی؟
تقه ای به در اطاق خورد و مامان اومد داخل و گفت:آیدا ساکتو بده ببرم تو ماشین.
تا مامانمو دیدم ،یادم افتاد که سوغاتی ترلانو بدم.
بلند شدم ،جعبه رو از رو عسلی برداشتم و گفتم: ترلان جان این سوغاتی شماست،از طرف مامان....
ترلان با لبخند رویائیش رو به مامان کرد و تشکر کرد،ونزدیک مامان شد ،مامان صورتشو جلو آورد و گونه اش رو بوسیدو گفت: قابلتو نداره خانمی
ترلان سرخ شدو مامانو بوسیدو دوباره تشکر کرد...
#پارت۴۸
#نزدیکهای دور
منو ترلان تو حیاط ایستاده بودیم ،مامانم و تهمینه خانم در حال خداحافظی بودن که صدای سامانو شنیدم با باباجون درحال حرف زدن بود.
پدر ماشینو بیرون برد و سامان به طرف پدر رفت تا سلام کنه،به رسم ادب پدر پیاده شد ,کمی جلوتر رفتم تا مثلا بقیه وسایلو بذارم داخل ماشین.
بابا پدرام از حال آقا شاهین سوال کرد،سامان گفت: «خوبه ،ممنون از احوالپرسیتون»و رو به من کردو سلام کرد،نتونستم جلوی شکسته شدن پرده اشک چشمام رو بگیرم،یه جواب کوتاه و مختصر دادم و سریع تو ماشین نشستم تا کسی متوجه نشه،گرچه از نگاه مهربون بابا پدرام دور نمود.
مامان وارد حیاط شدو بعداز خداحافظی وتعارف با باباجون ،داخل ماشین نشست،ترلان داشت نگام میکرد،فهمیده بود که چرا سریع و بی خداحافظی تو ماشین نشستم.
اه.....کافیه دیگه....این مراسم خداحافظی چرا تموم نمیشد... .سامان کنار ترلان ایستادو دوراز چشم مامان و بابا تمام حواسش به من بود.بالاخره بابا راه افتادو من در حالیکه با چشمامم سامانو دنبال میکردم ازش دور شدم،کل راه حوصله حرف زدن نداشتم،حتی گوشیمو باز نکردم تا پیامهای سامانو بخونم،میخواستم یه جای دنج داشته باشم که کسی مزاحمم نشه ،و با آرامش تمام لحظه هایی رو که متعلق به منو سامان هست رو با خوندن سطر سطر پیامهای قشنگش ببلعم.
ساعت ۲/۵ رسیدیم تهران ،ساره ،خدمتکار شرکت که گاهی اوقات برای کارهای منزل و نظافت و پخت و پز ،خونه ما بود،باروی خوش درو باز کرد،به مامان و بابا کمک کرد که وسایلو تخلیه کنن،من ساکمو گرفتم و رفتم تو اطاقم،به محض اینکه دراطاقمو باز کردم ،چشمام گرد شد،!!دوتا چمدون باز شده پر لباس و کفش و کیف و لوازم آرایش و حتی رو تختی و چندتا عروسک دکوری خوشگل وچند تا صندل رنگی نظرمو جلب کرد.
سرگرم تماشای این سوغاتیا بودم که بابا پدرام وارد شد و پرسید: چطوره؟! گفتم : ممنون عالین دستتون درد نکنه.
بابا پدرام گفت: میدونستم با دیدن اینا حالت خوب میشه.
گفتم: حالم بد نیست،ممنونم
بابا پدرام : آیدا من هیچ کسی رو از اولین ساعات زندگیش تا ۲۳ سالگیش بزرگ نکردمو همراهش نبودم ،تا روحیاتشو بشناسم،اما تو ...
مامان داخل شد و گفت: آیدا چطورن؟! پسند منو بابات فرق میکرد ،امشب هر هدیه ای رو که فکر میکنی من برات آوردم یه طرف بذار هر کدوم که فکر میکنی بابات آورده یه طرف دیگه،ببینیم چقدر با سلایق دخترمون هماهنگ هستیم!
از مامان هم تشکر کردمو چشم گفتم.
اصلا حوصله همچین بازی رو نداشتم،اما این عادت همیشگی مامانم بود،به اصطلاح میخواست
همیشه محیط خونه تنوع داشته باشه،یا میخواست به بابا بقبولونه که منو خوب میشناسه.
بعداز ناهار رفتم تو اطاقم و رو تختم ولو شدم،حال و حوصله سرگرمیی رو که مامان جور کرده بود رو نداشتم،گوشیمو باز کردمو دیدم .....بعله،سامان با پیامهاش گوشیمو خفه کرده .
یکی یکی پیامهاشو خوندم.
گریه کردم.....خندیدم....یاد خاطرهای خوشمون افتادم....دلتنگ شدم.....وآخر سر دستمو گذاشتم زیر چونمو دوران خوش مهمون بابابزرگ و مامان بزرگ بودن رو از اولین روز که آقا شاهین و سامانو دیدم تا امروز صبح مرور کردم.......نفهمیدم کی خوابم برد،باصدای مامانم از خواب بیدارشدم،
مامان: آیدا..آیداجان .کجایی ؟ کارتو انجام دادی ؟ بسه خواب !! پاشو خودتو برای فردا آماده کن.
خدای من......تازه یادم افتاد فردا باید برم شرکت و آغاز به کارم تو جلسه ی فردا رقم بخوره😔
از طرفی خیلیم خوب بود چون باید خودمو سرگرم میکردم.
در جواب مامان گفتم: چند دقیقه
فرصت بدید ،الان مامان.
تند تند سوغاتی هارو از هم جدا کردمو به بابا و مامان گفتم : بفرمایید
بابا داخل شد و یه نگاهی کرد و گفت: کدومو فکر میکنی سلیقه ی منه؟
گفتم:این قسمت...
و روی تختم رو نشون دادم
بابا پدرام بغلم کردو گفت: ای جان
همو خوب میشناسیم!!
مامان هم بغلم کردو گفت: معلومه دخترمون مارو میشناسه.
اما حقیقتش از سوغاتی بابام بیشتر لذت بردم😊
آخر شب به فردا و رو به رو شدن با پسر ثبوتی .ثبوتی و نگاههای معنی دار شون فکر میکردم.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۹
#نزدیکهای دور
همراه مامانم وارد ساختمان شرکت شدم،یه سری از کارکنان برای خوش آمدگویی وارد شدن،مامانم به آبدارچی گفت: الان یه مقدار جعبه میارن داخل همراه چندتا کارگر اونا رو بیار اطاق کنفرانس
منظور مامان سوغاتی و تحفه اونور آب بود ،که برای بعضی از اعضا آورده بود،البته از طرف شرکت ....!
داخل اطاق کار مامان شدم،بعد از وارسی و برداشتن یه سری مدارک
وارد اطاق کنفرانس شد ،بابا پدرام هم رسید،فکر میکردم جزو اولین نفرها هستیم ،اما دیدم نه... یه سری از اعضا ،برای اینکه از عملکرد گروهی که برای باز آموزی و تبادل اطلاعات و بستن قراردادهاروانه شده بودن اطلاع حاصل کنن، خودشونو رسونده بودن،بعداز سلام و تعارف کنار مامان و بابا نشستم.
آقای ثبوتی و پسرش بابک وارد شدند،بعداز سلام و احوالپرسی سمت ما اومدن،مامانم بایه ترفند،طوری جاهارو تغییر داد که صندلی منوبابک کنارهم قرار گرفت!
بابک ثبوتی،که حدودا بیست و نه، سی ساله بود،کمی توپر ،خیلی شیک پوش و مجلسی(همون عصا قورت داده)،یه ته ریش مخروطی شکل که به صورت گردش حالت میداد داشت ، جلوتر اومدو سلام کردو خیره تو چشمام نگاه کردو یه لبخند کمرنگ رو لباش نشوند, مبادا فرم صورتش تغییر کنه!!!بعد بهم گفت: امیدوارم این مدت که شمال بودید از هوای پاک ساحل بهره کافی برده باشید.
بی تفاوت نگاهش کردمو گفتم: خیلی خیلی خوب بود.
مامانم رو کرد به منو گفت#نزدیکهای احل و دریاو تخته سنگی که پاتوق منو سامانو ترلان بود،
چندتا آدم هم کشیدم،دوتا دختر یه پسر که بین این دوتا بود،دست یکی رو گرفته بود،سرش رو شونه ی یکی دیگه بود،......اوه چه عالی شده بود،از بچگی نقاشیم خوب بود،اما امروز دلم بود که نقاشی میکرد،
چه خوب..........ختم جلسه اعلام شد،مامان سارا از رو صندلی بلند شدو در حالیکه به من اشاره کرد بلند شم گفت: حضار محترم ،از امروز دخترم آیدا هم برای همکاری تو شرکت،شروع به کار خواهد کرد،که البته دوره ای رو برای کارآموزی میگذرونن که از آقا بابک ثبوتی تقاضا میکنم این زحمت رو تقبل کنن!
حدس میزدم مامان نقشه هایی اینچنینی داشته باشه،با دلخوری به بابا نگاه کردم،دیدم بابا پدرام هم بااخم داره مامانو نگاه میکنه.
بابک از رو صندلی بلند شدودست رو سنه اش گذاشت و در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: با کمال میل خانم خسروی!!
اینقدر حرص داشتم که نفسم بالا نمیامد ،احساس کردم هوا برای تنفس کم نه..... اصلا نیست.
بعداز معارفه تک تک برای تبریک و ترک اطاق کنفرانس نزدیک شدن.
مجبور بودم یه لبخند ساختگی داشته باشم،آقای ثبوتی نزدیک شد و گفت: امیدوارم به همون صورت که پدرو مادرتون زیرکانه و هوشیار عمل میکنن ،عملکرد شمارو هم ببینیم.
به نفس بلندی کشیدموگفتم: ممنون،سعیمو میکنم.
دیگه فقط ما چهار نفر مونده بودیم.
بابک رو کرد به منو گفت: خانم دشتی اجازه بدید محل کار شما مشخص بشه ،بعد دعوت کنم که تشریف بیارید .
بعد با بابا دست دادو خارج شد.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۰
#نزدیکهای دور
همراه مامان و بابا رفتیم بیرون من پشت سرشون بودم،صدای پچ پچ
مامان و بابا میامد،بابا عصبی بود و دستشو هی مشت میکرد و باز میکرد،اما مامان ریلکس و خوشحال از اینکه تونسته یه جای خوب برای من!!!!!!!!!!!انتخاب کنه ،دائم میگفت: عزیزم مهلت بده،زود قضاوت نکن،نگران چی هستی؟...
دوساعتی تو اطاق مامان نشسته بودم،در این بین با گوشیم چندتا پیام برای سامان فرستادم،براش از اوضاع شرکت و شروع به کارم و اینکه چقدر دوست دارم ببینمش تایپ کردم،اونم در جواب پیام داد که: نگران نباش به زودی همدیگرو میبینیم.
درحال تایپ پیام بودم که ،نگار وارد شد و بایه سلام بلند و خوش آمدگویی و تبریک ،سرو صدایی به پا کرد که نگو!!
«نگار دوست هم کلاسی من بود که هم درس می خواند و کار میکرد،پدرم به سفارش پدرش تو شرکت براش کار جور کرد و الحق که تونست تو یه مدت کم ،استعدادهای خودشو بروز بده ،وبرای خودش تو شرکت ،وزنه ای بشه»
نگار: آیداجون خییییلییی خوشحالم که بالاخره اومدی پیش ما عزیزم،الهی که بهت سازگارباشه کارت!
به شوخی گفتم : حالا ببینم،زیاد هم جذاب نیست.
خودشو عقب کشید وگفت: جذابم میشه عزیزم .
مامان یه نگاهی کرد و در حالیکه مشغول نوشتن بود گفت : نگارجان این آیدای من امروز از رو دنده چپ و بی احساسش بیدارشده!
بعد هردو خندیدن.
نگار روپیشونیش زد و گفت: آیدا تلخی نکن،بابا یادم رفت بگم برای چی اومدم،!! آقای ثبوتی گفتن اطاق ومیز کارتون آمادست،!
بعد دستمو گرفت وگفت بریم تا نشونت بدم.
مامان یه نگاهی به من کردو گفت: برو آیدا منم سرم خلوت شد میام
پشت در اطاق بابک که رسیدم ،نگار تقه ای به در زدو وارد شدیم.
بابک از جاش بلند شدو با خوشرویی از ما استقبال کردو در حالیکه با دستش انتهای اطاقشو نشون میداد وگفت:بفرمایید خانم دشتی ،میز کارشما اینجاست!
اطاق بابک با مبلمان سفید و مشکی و تابلوهای بزرگ و کوچیک سفید و مشکی تزئین شده بود,خیلی خیلی رسمی بود.
وارد اطاقی که بابک نشون داد شدیم،چشمم که به اطاق افتاد از هیجان دهنم باز موند،مبلمان این اطاق سورمه ای کاربنی بود،با دیوارهای روپاد ( دیوارپوش)سفید
و تابلوهای بسیار زیبای منظره و دشت و دریاو ساحل ،چندتا گلدون
قشنگ هم کنار پنجره قرار داشت که به فضای اطاق نشاط و سر زندگی میداد.
با لبخند رو به بابک کردمو گفتم: ممنون از این همه حسن سلیقه ،چقدر عالین
بابک گفت: یه کار مشترک بوده،اینکه پسندیدید ،مارو خوشحال کردید.
در حالیکه بیرون میرفت گفت : روز اول کارتون بهتره از اساسنامه
و اسامی و پستهای کارکنان شرکت اطلاع داشته باشید،چون در راستای اهداف کاری شما هستن،من میرم تا لیست رو بیارم خدمتتون...
بعد از رفتن بابک رو به نگار کردمو گفتم: آقای ثبوتی با مشارکت کی دیزاین این اطاقو چیده؟
نگار لبهاشو جمع و جور کرد و گفت: نشد ...هنوز نیومده میخوایی منو تخلیه اطلاعاتی کنی.
خندیدم و گفتم: برای من اطلاعات این شرکت تا جایی مهمه که مربوط به کارم بشه،از حاشیه اش خوشم نمیاد....
گفت: حالا فرض کن مامانت...!
یه نگاهی به نگار کردم و با خودم گفتم : یعنی نگار میدونه هدف مامانم چیه!؟ نکنه خودش هم با مامانم همکاری میکنه ؟
گرچه این کار مامان ناپسند بود که ، با نگار برای هدفش که ترقیب کردن من برای ازدواج با بابک ثبوتی بود،مشارکت میکرد....اما خوب میدونستم ،مامانم برای به دست آوردن هر چیزی ,از هیچ تلاشی فرو گذار نمیکنه...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۱
#نزدیکهای دور
نگار اطاقو ترک کرد،منم از فرصت استفاده کردم ،چندتا عکس از اطاقم گرفتم،و فرستادم برای سامان
سامان آن نبود ،بنابراین نشستم و
اسامی و وظایف و اساسنامه شرکت رو مطالعه کردم،چیز زیادی دستگیرم نشد،اما میدونستم ،خیلی زود از همه چی سر درمیارم.
یه دستمو زیر چونه ام گذاشتم ،با یکی دیگه یه ضرب انگشتی گرفتمو اطرافمو دید زدم.
بابک داخل شد(البته در اطاق من باز بود) و اومد جلو و پرسید : مشکلی پیش نیومد؟!
گفتم: چه مشکلی؟
دستی پشت سرش کشید و گفت: آیدا جان منظورم هر نوع مشکلیه،هر مسئله ای که برات مبهم بود حتما با من در میون بذار!
با اخم تو صورتش نگاه کردم،پسره پررو تا چند لحظه پیش خانم دشتی بودم،یه دفعه چه صمیمی شد!
اخمامو جمع کردمو گفتم:ممنون آقای ثبوتی مشکلی ندارم.
بعد سرمو انداختم پایین و رو لیستها زوم کردم، بلکه زحمتو کم کنه.
برو بر داشت نگام میکرد،دوست نداشتم دست وپامو گم کنم،بنابراین اصلا بهش نگاه نکردم،از خیره شدن خسته شد و رفت بیرون،تو آستانه در بود که گفتم : شما دیگه زحمت نکشید،برای سوال یا مشکل خودم میام .
کلمه آخرو با تحکیم گفتم،بلکه حالیش بشه حوصله اش رو ندارم.
گفت: خوبه ،باشه
واطاقو ترک کرد.
تا ساعت پایان کار نه من بیرون اومدم ،نه بابک جرأت کرد بیاد داخل،از مقرارتی که وضع کرده بودم ،خوشحال بودم،داشتم میزمو جمع و جور میکردم که صدا کرد،
: خانم دشتی لطفا تشریف بیارید!
رفتم تو اطاقش،یه جفت کلید جلوم گذاشت و گفت،این کلید اطاق من و کلید اطاق شماست،همراه داشته باشید.
کلیدهارو برداشتم و گفتم: یه مشکلی هست!
سرشو بالا کردو گفت: بگو گوش میکنم.
اه ......این پسر چرا هر دفعه مدل حرف زدنشو تغییر میده،...بازم پسرخاله شد.
گفتم : میشه اطاقم در دیگه ای به طرف بیرون داشته باشه،اینطور راحترم.
بابک کمی تو فکر رفت و دستی رو ته ریشش کشید و گفت: کارآموزیتون تموم بشه ،برای اونم یه فکری میکنم.....دیگه؟
گفتم: خوبه،سعی میکنم دوره کارآموزیم کمترین تایمو داشته باشه.خسته نباشید.
دیگه منتظر نشدم جواب بده و سریع از اطاقش بیرون اومدم.
تو راهرو نگارو دیدم،اومد جلو و گفت: اولین روز کاری چطور بود؟
گفتم: بد نبود،اما حوصله ی این پسره رو ندارم .
نگار: کی ؟ آقای ثبوتی؟؟
حوصله ی اونو فقط اون دختره تو دبیر خونه داره!
گفتم: کی؟ دبیرخونه دونفرن.
گفت: آشا مقدم
گفتم: چطور؟؟
گفت: تا چند وقت پیش خیلی جیک جیک داشتن،الان پنج شش ماهی هست که بابک ثبوتی ازش دوری میکنه،اما دختره هنوزم مث کَنه بهش چسبیده ,یه سری عمل زیبایی هم انجام داده بلکه نظر بابک ثبوتی رو به خودش جلب کنه.
نگار ساکت شد!!
گفتم : خب!
گفت: کافیه ،گشنمه اطلاعات لوود نمیشه.
زدم به پهلوش و گفتم: ای نگارشیطون! ،خوب اطلاعات داریا...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca