eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
909 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
456 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
دور تو اطاقم نشسته بودمو داشتم کارمو انجام میدادم،ضمن اینکه فکرمو حرکت های ناجور بابک تسخیر کرده بود،خودکارو رو برگه ها پرت کردمو به پشتی صندلی تکیه دادم،نمیتونستم در مورد کارهای بابک به سامان چیزی بگم،سامان هم فکر میکرد،بابک همینطور که نشون میده،آداب دان و آرومه،اما من میدونستم رو اعمالش علی رقم موافقت طرف مقابلش هیچ کنترلی نداره... تقه ای به در خوردو دستگیره در پایین کشیده شد،نفسم هم نمی خواست بازدم داشته باشه تا بدونه کیه پشت در! گوشه در باز شدو سامان سرشو داخل آوردو یه چشمک حوالم کردو بلند گفت: ببخشید خانم دشتی ،اجازه میدید داخل شم؟ سرمو کج کردمو با تمام وجود رصد کردمش،اومدجلو و گفت: اگه اجازه نمیدی برمیگردم! از رو صندلی پاشدمو آروم بهش نزدیک شدمو گفتم: جرأت داری برو آقای پژواک!! سامان روشو برگردوندو گفت: نه واقعا جرأتشو ندارم،یه چشمه از عصبانیتت رو دیدم. زدم زیر خنده اومد کنارم و گفت: مشکل شما؟ توو چشماش نگاه کردم،تا اومدم حرف بزنم گفت: هنوز یاد ندادن بهت ،تو محیط کاری اینطوری کسیو دید نمیزنن؟ گفتم: تواین مورد کند ذهنم . گفت: باید کارآموز من میشدی ؟ گفتم: اطاق مستقل که سهله ،یه دنیای مستقل هم جایزه میدادی،بازم کند ذهن بودم،فقط بلد بودم این مدل نگات کنم. نزدیک شدو گفت: منم این مدلی ..... چشمامو تو بهت و حیرت بستم،اما یه کوچولو مکث کردو پیشونیمو بوسید و از میزم دور شد،دستی تو موهاش کشید و رفت جلوی پنجره، یه نفس عمیق کشید ،رو کرد به منو گفت: من نمیتونم تو تولدت باشم....! رفتم کنارش،سوالی نگاش کردم،اخمام توهم بود،پرسیدم : چرا؟ گفت:برای یه مأموریت کاری از طرف شرکت صبح پنج شنبه باید برم بندر عباس ،یه سری بار قراره برسه که خودم باید تحویل بگیرم، چون خودم سفارش دادم گفتن همه مسئولیتشو گردن بگیرم! گفتم: خب حالا مطمئنی محموله دقیقا پنج شنبه یا جمعه میرسه؟ گفت: نه مطمئن نیستم ،اما نمیتونم پشت گوش بندازم،برام مهمه که کارام بدونه اشتباه باشه... دلم گرفت،برگشتمو سر صندلی نشستم. شک نداشتم کار مامانمه،ازدیروز با بابا بحث داشتن، سامان اومد کنارمو گفت: وقتی برگشتم،دونفری جشن میگیریم،خوبه؟ سرم پایین بود،گلوله گلوله اشکام راهشونو پیدا کرده بودنو سرازیر شدن،با بغض گفتم: اگه نباشی خیلی تنهام،خیلی تنها.... نمیتونستم بگم این تولد نقشه ی مامانم،برای آشنایی بیشتر خانواده ثبوتی و دشتیه. دستشو اطراف صورتم گذاشتو اشکهامو پاک کرد،برای اینکه منو بخندونه ،دو دستشو کمی فشار داد تا لپم جمع شد،بعد گفت:خیلی تپل بشی لبات چه باحال میشه،همیشه بازه ،خودش خندید،منم خنده ام گرفت،با خوشحالی گفت: آخیش خندوندمت.....بعد ادامه داد: لپ تاپت رو بده،زیادتر از این بمونم داستان میشه. لپ تاپ و دادم و خداحافظی کردو رفت..... صبح خیلی حالم خوش بود،اما الان دیگه حس و حال ندارم،حوصله جشن تولد رو که دیگه اصلا... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
ساعت ۱۲ سودوکو مسابقه داریم تا ساعت ۱۳ مهلت داره از بین جوابهای صحیح قرعه گشی میشه
تا ساعت یک بعد از ظهر وقت دارید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا روز چهارشنبه ،حال و حوصلم سرجاش نیومد،نه شوخیهای بابا،نه سرزندگی مامان بابت جشن و کارهاش،نه اذیت کردنهای نگار که میخواست تحریکم کنه تا از لاک خودم بیرون بیام،سامان رو تقریبا هرروز میدیدم،واونم هم متوجه شده بود که از جشن تولد دوری میکنم،خیلی باهام صحبت کرد که نباید شادیهاو روزهای خوش رو از دست بدی،چون بعدها افسوس میخوری،ازم میخواست خوشحال باشم،حتی اگر جشن باب طبعم نیست،میگفت: باید از مادرم بخاطر صرف همچین زمانی و تلاشش تشکر کنم،واینکه قدر نشناسیه که مامانمو دلسرد کنم! اما دست خودم نبود،...اگر خانواده ثبوتی نبودن میشد گفت،یه تایمی برای فراموشیه تا آدم از اطرافیانش انرژی بگیره ،اما با وجود این خانواده ،بیشتر انرژی از دست میدادم. چهارشنبه صبح تو اطاق کارم بودم که بابا به در اطاقم زد و درو باز کردو اومد داخلو گفت: به به تا امروز وقت نکردم بیام پیشت ،خوبه اطاق سرحالی داری،شاد شاد!!! بعد یه مکثی کردو گفت: این سلیقه بابکه که اطاقتو اینطوری تحویلت داده؟ گفتم: مامان و بابک اینقدر بی احساس حرف زدم که بابا سریع برگشت طرفم و گفت: چرا اینقدر تلخ، چی شده که چند روزیه زندگی رو به خودت سخت گرفتی؟ گفتم: هیچی...فقط دلم میخواهد پنج شنبه و جشن و مهمونی و اینجور تشریفات زودتر بیاد و تموم بشه و بره بابا پدرام: تو بخاطر چند ساعت که هنوز نیومده یه هفته ماتم گرفتی؟؟ گفتم: بابا اصلا خوشم نمیاد خانواده ثبوتی باشن،از همه بدتر بابک دستمو گرفت و گفت: دلیل گفتم: دوست ندارم بیان همین گفت: دلیل..؟ گفتم: بابک اونی که مامان فکر میکنه نیست،وحتی اگر فکر میکنه بابک تغییر میکنه هم امکانش نیست همچین چیزی بشه،بابک برای به دست آوردن هاش به قول خودش،میتونه نقش بازی کنه.... بابا نزدیکم شد و گفت: اینارو مطمئنی؟ سرمو پایین آوردمو گفتم: درک کردم،بهم ثابت شده!!! بابا گفت: آیدا نباید بخاطر اینکه از کس دیگه ای خوشت میاد،کس دیگه ای رو خراب کنی!!! بهش نگاه کردمو گفتم: من اینقدر شجاع هستم که اگه پسری بیاد خواستگاریم ،اما من نخوامش ومشکلی هم نداشته باشه،در حقش نامردی کنم... باگفت: درستش همینه آفرین،فقط بذار فردا تموم شه ،هیچکس تورو به زور وادار به ازدواج نمیکنه ،من پشتتم اما میخوام همه چی تو آرامش حل بشه. چشمامو بهش دوختمو گفتم: شما سامانو تو شرکت آوردید؟؟ بابا: توهم که حرف مامانتو میزنی پارتی سامان از من بزرگتره،پارتیش بابابزرگته خندیدم و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. گفتم: تحقیقاتتون در مورد سامان هنوز تموم نشده؟ بابا پدرام یکه خوردو چشماشو ریز کردو گفت: کدوم تحقیقات؟ گفتم: بابایی از من نمیتونید چیزی رو مخفی کنید،متوجه شما هستم!! بابا خندید و گفت: یه مرحله اش مونده !! https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 با هم دعای فرج بخوانیم برای ظهور و فرج مولامون خیلی دعا کنیم