#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟
یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!!
باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم.
گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد!
باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر!
باخنده گفتم : چشم قربان
باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟
خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟
باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟
تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی.
خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم.
لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟
گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا
اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!!
فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم،
من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های
به خصوص و دوست داشتنی من بودن!
بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده...
ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!!
به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم)
مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره!
تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم .
صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد،
هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس...
بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۲
#نزدیکهای دور
صبح فردا اول وقت رفتم ساحل تا کنار همون تخته سنگ همیشگی بشینم،هوا سرد بود و سوزی که صبح زود از طرف دریا میامد هوارو سردتر میکرد،نشستمو به دریا خیره شدم،دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شد،روزایی که سامان فقط یه دوست بودو باهم صبحونه میخوردیم،اصلا فکر نمیکردم دوستیمون به اینجا بکشه.
::سلام دختر زیبا...
این صدای آقا شاهین بود که یه ساک مسافرتی دستش بود،رفتم جلو و احوالپرسی کردم،بهش گفتم خیلی خوشحالم میبینمش،خندید و گفت: نه به اندازه من!
پرسیدم: کجا میرید؟
آقاشاهین: چند روزی میرم جنوب!!
من: چرا جنوب ؟؟ ترلان و سامان دارن میان!!!
آقا شاهین آهی کشید و گفت: تهمینه هم داره میاد،سامان حق داره مادرشو بیاره خونه ی خودش ،با وجود من تهمینه نمیاد،اخلاق تهمینه رو میدونم , خیلی محجوب به حیاست!!!
ناراحت نگاهش کردم و گفتم: باباجونو مامان جون آماده پذیرایی از تهمینه خانم هستن،شما بمونید،
گفت: گفتم که عزیزم،سامان باید از حقش برای مادرش استفاده کنه
وسرشو پایین انداخت و رفت،پشت سرش غم و ندامت و شرمندگی مثل یه کوله سنگین رو پشتش سنگینی میکرد.
دیگه کنار دریا بودن لذتی نداشت،رفتم داخل که دیدم همه بیدار شدن،وقتی موضوع آقا شاهینو گفتم٬باباجون تو فکر رفت و گفت: شاهین مرد عجیبیه،به هرحال تصمیمش رو گرفته!!!
🔻🔻🔻🔻🔻
دم دمای غروب ،مسافرای عزیزم رسیدن،مادر جون بین راه گفته بود که برای شام منتظرشونه.
وقتی رسیدن ،سامان ترلانو تهمینه خانم رو پیاده کردو داشت سمت خونه میرفت که باباجون گفت: کجا پسرم؟؟
سامان: میرم خونه،بعد از شام میام دنبالشون
باباجون رفت جلو ماشینو گفت : پیاده شو جوون با ما به از این باش که با خلق جهانی
سامان پیاده شدو تشکر کردو گفت: اجازه بدید برم،نمیخوام باعث اذیتتون بشم.
مامانم که سرگرم احوالپرسی با تهمینه و ترلان بود ،اومد جلو وگفت: آقای پژواک انتظار دارید برای تبریک عید ما خدمت برسیم؟؟
سامان سرشو پایین انداخت وپشت سرشو خاروندو گفت: عذر میخوام حواسم نبود ،سال نوتون مبارک ،بعد رفت جلوی باباو دست دادو عید رو تبریک گفت،بعد ادامه دادکه ،رفتن پدرش غیر منتظره بوده ،فکرش مشغوله
مامان گفت: شاید در نظر آقاشاهین در حال حاضر این بهترین تصمیم بوده،با توجه به اینکه ،ایشون صاحب نظره پس باید به نظرشون احترام گذاشت.
بعداز حرفای مامان ،سامان یه نفس بلندی کشید و گفت: برام هردوشون عزیزن،اما کاری هم از دستم بر نمیاد.
بابا اومد جلو وگفت: به قول بعضیا کاش می شد سرنوشت رو از...سر...نوشت!!
بعد همگی داخل شدن،من آخر همه بودم،سامان دستشو به علامت تعارف بلند کردو منم تشکر کردمو جلوتر رفتم،قدمهامو کند کردمو برگشتم صورت مهربونشو نگاه کردم،لبخندی زدو چشمکی حوالم کردوآروم گفت: خوبی؟؟
با چشمام بله گفتمو خندیدم.
نزدیک گوشم شدو آهسته گفت: همیشه بخند,تا چال گونه ات دیوونم کنه!!!!
🔻🔻🔻🔻
بعد از شام و صحبتهای معمول ورد بدل شدن یه سری صحبتها از شرکت بین باباو سامان ،و تعریف یه سری خاطره ،دیگه وقت رفتنه
سامانو خانوادش بود.
با ترلان یه صبحونه ساحلی رو برنامه ریزی کردیم ،تا بقیه رو سورپرایز کنیم...
صبح زود ماشینو برداشتمو رفتیم از یه حلیم فروشی معروف که باباجون حلیم از اونجا میگرفت ،حلیم گرفتیم و نون بربری و عسل و خامه و ......
بعد رفتیم از خونه باباجون یه زیر انداز بزرگ برداشتیم،مادرجون بیدارشده بود،آروم به مادرجون گفتیم،چایی آماده کنه و تو فلاسک بریزه و ماهم استکان و قاشق چنگال و بقیه وسایلو برداشتیم ،بارمون خیلی سنگین بود ،داشتیم به زور میبردیم طرف ساحل که صدای سامان رو از پشت سر شنیدیم .
سامان: مجبورید تنهایی این همه وسیله رو حمل کنید ؟
برگشتم تا سامانو دیدم گفتم:
سامان جان خدا تورو رسوند...چه خوب وقتی اومدی...بیا کمک کن
سامان: اینا همه یعنی ....سلاااام
منو ترلان زدیم زیر خنده ،ترلان گفت: دستمون پر بود سلام با خودمون نیاوردیم تحویلتون بدیم آقا...
سه تایی خوب و با سلیقه وسایل صبحونه رو آماده کردیم ،فقط حلیمو ،چای مونده بود،من رفتم تا مامان و بابا و باباجونو مادرجونو بیارم،سامان هم رفت دنبال مامانش.
رسیدم خونه و همه رو بیدار کردمو گفتم: برای صبحونه همه میریم ساحل.
مامان گفت: شوخی میکنی ،تو این سرما....
مادرجون گفت: ساراجون خودتو بپوشون عزیزم
یه دفعه صدای جیغ مامان بلند شد و گفت: وای خدای من پدرام پاشو ،پاشو یه کنترل بکنیم.
بابا: چی شده سارا
مامان: هیچ کدوم از هزینه هایی که فرستادیم برای اروپا واریز نشده،در حالیکه از حساب شرکت برداشت شده،چکار کنیم پدرام،زنگ بزنم به ثبوتی؟
بابا: نه صبر کن ببینیم علتش چی بوده ،چند دقیق صبر کن،فکر میکنی ثبوتی چی میگه،مسلما میگه باید خودتون دوباره پرداخت کنید.
مامان سرشو گرفت و گفت: آخ نگار ،حواست کجا بودپولا کجا رفته....؟.
بعد یه نگاهی به ساعت کردو گفت: سامان...
ادامه دارد
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقب حرف هامون باشیم 👌🌷
دکتر فردوسی پور
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام خدمت همراهان گرامی
مسابقه کاتبین کلام مولا داریم
بعد از دو پارت رمان نزدیکهای دور
خدمتتون عرض میکنم
یاعلی💫
#پارت۷۳
#نزدیکهای دور
چشمام گشاد شد،سامان چکار کرده بود؟؟ اینقدر بهت زده بودم که نتونستم از مامان بپرسم که با سامان چکارداره؟؟
باباجون رفت جلو و گفت: ساراجان سامان چکار کرده؟
مامان در حالیکه دائم لپ تاپشو چک میکرد گفت: شاید سامان بتونه بفهمه چه بلایی سرمون اومده،نا سلامتی متخصصه!!!
گفتم: سامان رفت دنبال تهمینه خانم ،تا کنار ساحل صبحونه بخوریم!!!
مامان سریع مانتو و شال پشمیشو برداشت و سمت در حیاط رفت،من پشت سر مامان دویدمو بقیه هم پشت سرما با بساط صبحونه اومدن،رسیدیم لب ساحل که دیدیم سامان مامانشو بغل کرده و گل میگن گل میشنونو آرو آروم نزدیک میشن،مامان هراسون نزدیکشون شد بعداز سلام و صبح بخیر شروع کرد به صحبت کردن ،من جلو رفتمو سلام کردمو از تهمینه خانم خواستم که با من به طرف زیر انداز بیاد،همه داشتیم به مامان و سامان نگاه میکردیم،مامان سارا گاهی دودستشو رو کمرش میذاشت ،یا دستشو رو پیشونیش میکشید ،یا این پاو اون پا میشد و در تمام این حرکات ،استرسش کامل مشخص بود،بابا پدرام رفت جلو و به جمعشون پیوست ،چند دقیقه ای گذشت ،باباجون بلند بلند گفت: بیایید یه چیزی بخورید ،بعد صحبت میکنید!!
مادرجون گفت: تو این موقعیت ،سارا هیچی نمیتونه بخوره ،فقط فشارش نیوفته خوبه.
هر سه به طرف ما اومدن و مامان رو تخته سنگ معروف ما نشست و گفت: عذر میخوام اما نمیتونم چیزی بخورم ،از دخترای گلم ممنونم،اصلا نمیتونم فکرمو متمرکز کنم.
باباجون یه پیاله حلیم برای سامان ریخت و گفت: بخور جوون که امروز کارت دارن حسابی !!
سامان تشکر کردو لبخندی زد و گفت: ان شالله درست میشه.
مامان با صدای لرزون گفت: امیدوارم!!!
مادرجون یه چایی عسل برای مامان درست کردو گفت: بخور دخترم ،برای آرامشت خوبه.....
مامان تمام نگاهش رو باباو سامان میچر خید ،یه جورایی بهشون میگفت زودتر مراسم صبحونه خوریشونو تموم کنن،سامان تا حلیمشو خورد ،بلند شد ،مادرجون گفت : چایی پسرم؟؟
سامان گفت: ممنون ،چایی رو دیرتر میخورم.
بابا پدرام گفت: من یه چایی میخورم بعد میام.
سامان از منو ترلان تشکر کردو با مامان ،سمت خونه حرکت کرد.
باباجون رو به بابا پدرام گفت : حساب چقدر پوله؟
بابا گفت: ۱۰میلیارد ،فعلا بدونه دیر کرد!!!
تهمینه خانم گفت: من هرجا مشکل برام پیش بیاد از خانم فاطمه زهرا کمک میگیرم،الانم از وجود نازنینشون میخوام که مشکل سارا خانم هم حل بشه ان شالله...
یه ساعتی کنار ساحل موندیم ،بعد ترلانو تهمینه خانم کمک کردن وسایلو جمع کردیم و بردیم منزل ،مادرجون تعارف کردکه تهمینه خانمو ترلان بیان داخل که تهمینه خانم گفت: نه مزاحم نمیشم ،بهتره اطراف سارا خانم اینا خلوت باشه ،زودتر به نتیجه برسن.
بعداز رفتن ترلانو مامانش،من و باباجون به مادرجون کمک کردیم و وسایلو جابه جا کردیم،من ظرفهارو شستمو ،به مادر جون برای آماده کردن وسایل اولیه ناهار کمک کردم،بعد مادرجون چندتا چایی ریخت و گفت: اینارو ببر داخل با شیرینی ،یه کم استراحت کنن.
رفتم داخل و دیدم مامان کنار سامان نشسته و داره هی کد و شماره میخونه ،سامان هم چک میکنه،بابا هم یه سری از ارسالیهارو با لپ تاپش چک میکنه و لیست تهیه میکنه،حسابی سرشون شلوغ بود،داخل شدمو گفتم : خسته نباشید.
مامان از کنار سامان بلند شدو طرف من اومدو یه چایی برداشتو گفت: آقای پژواک یه استراحت کنید ،تا دوباره ادامه بدیم.
یه چایی به بابا دادمو رفتم کنار سامان،پیشونیش حسابی عرق کرده بودو چشماش خون افتاده بود،میدونستم داره تمام تلاششو میکنه ،اما دلم نمی خواست اینقدر عذاب بکشه ،چایی رو کنارش گذاشتمو گفتم: یه استراحت کوتاه داشته باش ،دوباره ادامه میدی!!
همینطور که داشت کدهارو وچک میکرد گفت ممنونم ،باشه چشم
مامان به گلهای قالی خیره شده بودو تو فکر بود،بابا پدرام کنار پنجره با استکان چائیش ایستاده بود و اونم توفکر بود.
سامان به پشتیه صندلی تکیه دادو دستاشو به طرف بالا کشید تا خستگیش در بره،بعد استکان چائیشو برداشتو گفت: این از همون چائیاست که خوردن داره؟؟
لبخند زدمو گفتم : آره خودشه!!
سامان با چشماش به مامان اشاره کردو گفت: امروز از دست نگار عصبانیه،زنگ زد بهشو کلی خجالتش داد.
با تعجب گفتم: جدی؟؟ آخی نگار
گفت: صحبت پولش به کنار،اعتبار شرکت و خوش قولیش زیر سوال میره،هکرای از خدا بیخبر اینطوری جای شماره حساب شرکت خارجی رو با شماره حساب خودشون تعویض میکنن .
گفتم: چجوری میخوایی ثابت کنی؟؟
گفت: تا آنجا متوجه شدم هکر ایرانیه و از همینجا اقدام کرده،با پلیس فتا داریم کدهارو بررسی میکنیم.
بهش گفتم : سامان..تو موفق میشی مطمئنم !!!
خندید و گفت : خوب شد اومدی ،واقعا احتیاج داشتم ببینمت تا دوباره شروع کنم،باش همین اطراف ،برای من حکم کاتالیزور رو داری...
ادامه دارد
#پارت۷۴
#نزدیکهای دور
سرمو پایین انداختمو لبمو گزیدمو گفتم : یه کاری نکنیم مامان عصبانی بشه
با سرش تأیید کردو منم کمی عقبتر ایستادم.
دوباره رو صفحه مونیتور دقیق شد،داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردمو با خودم میگفتم،چرا مامان اینهمه خوبی رو نمیبینه؟؟؟
که بی هوا گفت : پیدا شد ......پیدا شد.....
مامان و بابا سریع اومدن طرف ما از اینکه نزدیک سامان بودم. یه حس دوگانه داشتم،هم میترسیدم مامانم یه حرکتی کنه،یه حرفی بزنه که به جفتمون بربخوره،وهم خوشحال بودم که سامان تونست به یه جایی برسونه...
خوشبختانه تمام مدارک درست بود.وهنوز پولی که براش ارسال شده بود جابه جا نشده بود،این تیزی شرکت مقابل بود که باتوجه به سابقه درخشان شرکت ما در پرداخت ،متوجه شده بود مشکلی پیش اومده،قرار شد پلیس فتا پیگیری کنه و جواب رو بده،چون مشخص بود که فقط با شرکت ما اینکارو نکرده بود،به هرحال خیلی سریع مبلغ واریزشده ،عودت داده شد . سامان بعد از پنج ساعت پشت میز نشینی بلند شد و اجازه خواست که بره،مادرجون اصرار کرد که بشینه یه چیزی بخوره ،اما سامان گفت: باید مامانشو ببره بیرون،همینطور ترلان یه مقدار وسیله باید از خوابگاه بیاره تا دیگه برای مدتی که اینجا هست کنار بابا باشه.
بعداز رفتن سامان،مامان رو کرد به باباو گفت: یه پاداش خوب ودر خور برای پژواک کنار بذاریم.
بابا پدرام سری تکون دادو گفت: بله مسلمه،خیلی زحمت کشید،خیلیم تیزو باهوشه !
مامان لباشو جمع و جور کردو سری تکون داد.
بعداز ظهر همه باهم رفتیم متل قو ،فروشگاههای برج عظیم زاده رو دیدیم و مقداری خرید کردیم ،هوا خیلی عالی بود،نزدیک خونه ی باباجون به مامان پیشنهاد دادم که پیاده روی کنیم ،مامان قبول کردو کفش پاشنه دارشو تعویض کردو یه پیاده روی دونفره رو شروع کردیم ،کل راه نفسهای عمیق می کشیدیمو مامان میگفت: آیداجان از این هوای ناب و تمیز کمال استفاده رو بکن که دوباره باید تو دودو دم تهران غرق بشیم.
رسیدیم خونه،احساس کردم مامان خیلی سرحالتره،باهمه شوخی میکردو میخندید،حتی به مادرجون گفت که شام شب رو درست میکنه ،خدارو شکر گرچه اول صبحی یه استرس حسابی داشتیم ،اما شب خوبی بود.
فردا صبح با صدای پیامک ترلان بیدارشدم که نوشته بود
::: پاشو تنبل هوای ساحل عالیه!!
از رختخواب بیرون اومدمو آماده شدم تا برم ساحل،مادرجون بیداربود،سلام کردمو گفتم ،من ساحلم ،کارم داشتید تماس بگیرید.
یه نیم ساعتی رو ماسه ها پیاده روی کردیم،هنوز دلمون میخواست که ادامه بدیم که سامان تماس گرفت و گفت: مامان صبحونه آماده کرده،ومنو هم دعوت کرد،به مادرجون اطلاع دادم که صبحونه مهمون تهمینه خانم هستم.
تهمینه خانم مثل همیشه آروم و متین بود،از تهمینه خانم به خاطر دعوتش تشکر کردم.اونم تعارف کردپشت میز صبحونه بشینم،سامان هم به ما ملحق شدو صندلی کنار منو انتخاب کرد،سامان داشت نگاهم میکردو آروم آروم احوالپرسی میکرد که تهمینه خانم به ترلان گفت چندتا چایی بریز،ورو کرد به منو گفت: آرزومه یه روز تو همین روزا بیام خواستگاری برای پسرم!
اینقدر بی مقدمه بود که نتونستم چیزی بگم،سرمو پایین انداختمو سرخ شدم،گلوم خشک شده بود،سامان با تعجب گفت: از من پرسید کی رو میخوام مامی ،مگه همینطوریه!
مامانش خندید و گفت: خدا از دلت بشنوه....
سامان گفت : این کار ترلانه ها
ترلان سینی چای رو روی میز گذاشتو گردن سامانو گرفتو گونه اش رو بوسیدو گفت: من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.
سامان رو کرد به مامانشوگفت: خب حالا چرا یه روزی؟ همین امروز!
با تعجب به سامان نگاه کردم در حالیکه ابروهامو بالا میبردم،میخواستم بفهمونم که به این زودی نه....
تهمینه خانم گفت : سامان جان بابات هم باید باشه،حقشه که تومجلس خواستگاریت باشه،همونطور که حقشه تومجلس خواستگاری ترلان حتما باشه.
یه نفسی کشیدم و یه لبخند تحویل تهمینه خانم دادم.
سامان لقمه خامه عسل برام درست کردو داد دستمو گفت: الان آیدا میگه ،دیروز که اون مسئله بود و امروز خواستگاری ،نمیزارن یه صبحونه درست و حسابی بخوریم.
گفتم: نه ،مشکل دیروز که دست کسی نبود!
ادامه دارد
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca