eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
918 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
451 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا مرقوم بفرمایید متن عربی و فارسی حکمت ۳۹ از کتاب ارزشمند فرمایشات امیرالمونین (ع)را و عکس ارسال کنید یاعلی💫
دور چند روزی که از تعطیلات عید مونده بود ،تقریبا باهم بودیم،یه روز مامان،همه رو برای شام دعوت کرد،شب خوبی بود،منو ترلان جفت شده بودیم،مامان و مادرجون تهمینه خانم باهم جور شده بودن،بابا و سامان و باباجون هم باهم،قبل صرف غذا مامان گفت: این شام به افتخار کار بزرگیه که آقای پژواک انجام دادند و البته تشویق اصلی تو فیش حقوقیشون منظور خواهد شد. همه به افتخار سامان دست زدنو سامان بازم جلوی مامانم تا گوشاش قرمز شد،همیشه در رابطه با مامان اینطور بود،اما رابطه صمیمانه تری با بابا پدرام داشت. به هرحال تعطیلات تموم شد ،وسامانو ترلان تهمینه خانم رو بردن تبریز و ما هم روز آخرو فقط در خدمت باباجونو مامان جون بودیم،کم و کسری ها شونو بابا تهیه کرد و منو مامان تمام خونه رو جارو برقی کشیدیمو گرد گیری کردیم تا بعد از رفتن ما مادرجون تو زحمت نیوفته!! صبح روزی که میخواستیم بریم تهران زودتر بیدارشدم رفتم کنار ساحل با نبود ترلانو سامان دلچسب نبود،اما امیدوار بودم ،تهران سامانو میبینم. داشتم مسیر خونه ی آقا شاهینو میدیدم که متوجه آقا شاهین شدم،رفتم جلوش و بعد از سلام احوالپرسی ،گفتم که حسابی جاش خالی بوده.!!! آقا شاهین خیلی آروم و متین گفت: من جایی نرفته بودم،دلم میخواست همه فکرکنن جنوب رفتم،اما ازدور شاهد خوشیهاو خندهاتون بودم!!! لبخندم ماسید،جلوتر رفتم،تا شاید از احساسش چیزی درک کنم،خیلی درمونده تر شده بود،انگاری پیدا شدن تهمینه خانم ،بعد از اون کابوسهای شبانه،به یه حسرت جبران نشدنی تبدیل شده بود،برای اینکه فضارو تغییر بدم وخوشحالش کنم گفتم: راستی تهمینه خانم گفت: اگه روزی برای ترلان خواستگاربیاد,بابا شاهین باید باشه.... چشماش پر شدو گفت: اینو برای دلخوشی من میگی یا واقعا تهمینه اینو گفت؟ سرمو پایین انداختمو گفتم: جدی جدیه،حتی گفت که اگر زمانی شما تصمیم بگیری که برای سامان خواستگاری بری ،حتما میاد. آقا شاهین لبخندش پر رنگ تر شد و خندید و گفت: تهمینه همیشه یه زن عاقل بوده و هست..... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 بعداز ظهر به تهران رسیدیم ،من مشغول جمع و جور کردن لباسهام بودم که نگار رو گوشیم تماس گرفت،تا گوشیو برداشتم،قبل از سلام گفت: مامانت کنارت نیست ؟؟ گفتم: نه... علیک سلام نگار با ناله گفت: آیدا مامانت میخواد منو اخراج کنه؟؟؟؟ گفتم: نه!!! نمیدونم مامان تقه ای زدو اومد داخل،با لبخونی پرسیدم که نگارو میخواد اخراج کنه؟؟؟ گفت : نه !! یه فرصت دیگه داره ،به شرطی که حواسش به کارش باش. منم گفته ی مامان و مو به مو گفتم: نگار خوشحال شدو گفت تومحیط کار دیگه از اطاقم بیرون نمیام،قول میدم. خنده ام گرفت و گفتم: عه....نگار به منم سر نمیزنی؟؟؟؟ گفت: نه...حواسمو پرت میکنی!!!فقط فردا منتظرم تا حضوری سال نو رو تبریک بگم. گفتم: باشه خواهیم دید. فردا که شرکت رفتیم،اکثر کارکنان برای تبریک سال نو و تشکر از عیدی قابل توجهی که از طرف شرکت هدیه شده بود ،به اطاق مامان اومدن،منم بعد از اینکه نگارو تو اطاق مامان دیدم ،رفتم تا کارهای سال جدید رو شروع کنم،دلم لک میزد که به سامان یه سر بزنم. هنوز به در اطاقم نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد،آخ جون سامان بود. من: سلام عزیزم ...کی رسیدی؟؟؟ سامان: سلام خانم طلا،دم صبح رسیدم. من: تو شرکتی؟؟ سامان: الان رسیدم ماشین مو پارک کنم میام بالا من: میخوام ببینمت،اول بیا پیش من سامان: ای بابا یکی حرف دلمونو زد به تار موت قسم ،دلم یه ذره شده اومدم. منتظر سامان بودم که تقه ای به در خورد،من در حالیکه فکر میکردم سامانه گفتم: بفرمایید لطفا! چشمم به در بود و نیم خیز شدم که ،یه دفعه خشکم زد... پریسا اومد جلو و گفت: سلام عزیزم اومدم سال نو رو تبریک بگم،با آرزوی سلامتی و بهروزی... من هنوز تو بهت بودم،اول اینکه منتظر سامان بودم،دوم اینکه این همه فضل و ببخش از پریسا بعید بود!!؟ نا باورانه جلو اومد تا منو ببوسه!! دستمو طرفش بردمو خم شدم تا همدیگرو ببوسیم،متقابلا تبریک گفتمو تشکر کردم،دوباره تقه ای به در خوردو یه بفرما گفتمو سامان داخل شد! پریسا با دیدن سامان،پشت چشمی نازک کردو بدونه اینکه جواب سلام سامانو بده به من گفت: برم دیگه عزیزم کاری نداری ؟؟ با تعجب نگاش کردمو گفتم : نه ممنون.... بعد از رفتن پریسا سامان گفت: خدایا اینم شفا بده,گناه داره.....!! گفتم: رفتارش عجیب بود. گفت: تا قبل عید ،آقای پژواک ،آقای پژواکش ،قطع نمیشد ،امروز اینطوری ؟ بعد گفت: ولش کن ،اصل حالت چطوره؟ خوبی ؟ اومدم برای یه سال کاری جدید انرژی بگیرم ،هستی؟ گفتم : چی رو؟ گفت: دیگه این پاو اون پا نکن آیداجون ،من.....دیگه.....نمیتونم...تنها....زندگی کنم ،دیونه میشم ،میوفتم گردنتها ... خندیدم و گفتم:هر بار که میری تبریز جسورتر میشی ،حواست هست. سامان جلو اومدو گفت: هربار که از تو دور میشم ،میفهمم عاشقتر از قبلم، حواسم هست... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور هنوز سامان تو اطاقم بود که دوباره تقه ای به در خوردو بفرمایید گفتم،اینبار دیگه قابل تحمل نبود،بابک تو آستانه ی در ایستادو گفت: عیدتون مبارک آیداجون ،اومدم سال نو رو تبریک بگم ،و هدیه ای رو که تو دستش بود ،روی میز گذاشتو گفت: گرچه قابلتو نداره ،اما رسم دوستی همینه!!! جواب سلامو دادم و با حرص گفتم: یادم نمیاد ،بین ما دوستی اتفاق افتاده باشه،سامان که از عصبانیت دستشو مشت کرده بود،اومدو رو صندلی کنار صندلی من نشست. بابک نیم نگاهی به سامان کردو گفت: خوبه تو محل کارتون لااقل مرز دوست و همکار و رعایت کنید. من: مرز بین دوست و همکار بله.....اما بین دوتا نامزد مرزی نیست!!! ،آقای ثبوتی... خودم از گفته ی خودم خجالت کشیدم اما سعی کردم کنترلمو از دست ندم,و جالب اینکه سامان هم با سرش تأیید کرد. بابک به سامان گفت: اول صبحی که جلوی در شرکت دیدمتون ،باید حدث میزدم ،این اشتیاق برای اومدن سرکار ،باید دلیل موجهی داشته باشه!!! نفسمو بیرون دادمو گفتم: گرچه این یه رازه ،و امیدوارم شما همونطور که انتظار میره،راز نگهدار باشید. دیگه بابک چیزی نگفت و خارج شد. سامان از رو صندلی بلند شد و به من که هنوز با غضب در بسته شده ی پشت سر بابک رو نگاه میکردم ،گفت: خب پس من اجازه دارم بگم،خانمم کاری نداری ،اجازه مرخصی میدی؟ از این شوخی سامان خندم گرفت و گفتم: سامان برای تو هم توضیح بدم؟ دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو گفت:: نه نه به اندازه کافی توجیه شدم. نزدیک به پایان کار اداری بود که دوباره پریسا اومد داخل بعد از کلی تعارف و تعریف و تمجید که معلوم نبود از رو کدوم کتاب بلغور میکنه گفت: یه رازی رو میخوام بگم فقط باهام همکاری کن باشه؟ گفتم: بگو رازت چیه؟ روش فکر میکنم !! پریسا اومد جلو و گفت: فردا روز تولد آشا هست ،ومن دوست دارم یه سورپرایز براش داشته باشم،یه خونه تو خیابون پروانه ،کنار آموزشگاه زبان امید هست که میخوام توی اون براش یه جشن تولد بگیرم ،فقط اینکه اول باید منو تو بریم همه چی رو ردیف کنیم بعد به آشا بگیم که بیاد اونجا!! گفتم: جای بهتر سراغ نداری ،اون خونه مال کیه؟ پریسا گفت: مال ماست،مجهزه،بعدشم از آپارتمان که بهتره ،میخواییم بترکونیم،هرچقدر محیط خلوتر بهتر زبونمو دور لبم چرخوندمو گفتم: خب بهتره به نگار هم بگیم تا.... پریسا گفت: میشه قبل از اینکه به کسی بگیم بریم اول اونجارو ببینیم ؟ اگر تأیید نکردی ،یه جای دیگه رو انتخاب میکنیم!!! با خودم فکر کردم،شاید دوست نداره تا اوکی نشده کسی بدونه،به هرحال ایده ی خودش بوده،الان متوجه شدم که چرا صبح زود اومد خیلی صمیمی تبریک سال نو رو گفت!!! گفتم باشه کی بریم؟؟ گفت: ده دقیقه بعداز تموم شدن کار شرکت گفتم : باشه با ماشین من میریم. گفت: نه هرکی با ماشین خودش ،چون میخوام ،بعد از دیدن اونجا سریع وسایلو آماده کنم،فقط باید یه لیست تهیه کنی. قبول کردم و بعداز رفتن پریسا شروع کردم به تهیه لیست وسایل لازم ،وحتی اسامی مهمونها . ساعت کاری که تموم شد،سامان اومد تو اطاقمو گفت: هنوز نرفتی ؟؟؟ پاشو خانمم خسته شدی؟؟ چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ببخشید مامانتون همراه پدرتون تشریف آوردن منزلمون برای خواستگاری که من بشم خانومتون؟؟؟ سامان نزدیک میزم شد و گفت: شما امر بفرما همین امروز ردیفش میکنم. بعد لیست نوشته شده رو خوندو گفت: تولد کیه ؟؟ گفتم: یه رازه بین منو پریسا ،فعلا هم باید باهاش تا یه جایی برم. سامان پرسید کجا؟ گفتم: نمیدونم،قراره من دنبالش برم. از سامان خداحافظی کردمو،با پریسا از شرکت خارج شدم،پریسا جلو جلو میرفت و منم آروم آروم پشتش بودم،تا به خونه ی مورد نظر رسیدیم.... پریسا ماشینشو پارک کرد,منم کمی جلوتر ماشینمو پارک کردم،پریسا کلیدشو درآوردو چندین بار تو قفل چرخوندو بالاخره درو باز کرد،بعد به من گفت بفرما باهم رفتیم داخل ،خونه ی قدیمی ولی شیک بود،مبلمانش کامل بود، حتی اطاقهاش هم مجهز بود. پریسا گفت چطوره؟؟ گفتم : عالیه من باید تو لیستی که نوشتم تجدید نظر کنم. پریسا یه صندلی رو از زیر میز داخل هال بیرون کشیدو گفت: چند دقیقه بشین،میخوام از داخل ماشینم چیزی رو بیارم بهت نشون بدم که مختص تولد فردا گرفتم. لیستو از کیفم درآوردمو گفتم: اوهوم...برو زود بیا پریسا بیرون رفت و منم مشغول نوشتن لیست جدید شدم که صدای چرخوندن کلید اومد ،گفتم خب پریسا اومد.همینطور که سرم پایین بود ،گفتم: پریسا بیا ببین اینا کم و کسری نداره؟؟؟ ::::: کم کسری این خونه تو بودی که با پای خودت اومدی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نفسم حبس شد،تمام بدنم یخ کرد،دیگه قفسه سینه ام برای فرو بردن اکسیژن تلاش نمیکرد. سرمو که از رو برگه جدا کردم،چیزی رو که میدیدم باور نمی کردم ،بابک درو بست و اومد جلو،از جام بلندشدمو گفتم: پریسا نگفت شماهم هستی!! بابک دستی رو ته ریشش کشیدو گفت: شاید لازم نمیدونسته! کیفمو رو دوشم انداختمو به طرف در رفتم،قبل از من بابک جلوی در ایستادو گفت: کجا خوشگل؟ کارت دارم. با خشم برگشتم طرفشو گفتم: من کاری ندارم،الانم دیرم شده با نیشخند چندش آور اومد جلوو تو چشمام خیره شدو گفت: برای دلبری نامزدت دیرت میشه؟ دندونامو فشاردادمو گفتم: مراقب حرف زدنتون باشید. دستشو دور کمر انداخت و گفت: پس من چی؟ برای من چیزی نداری؟؟ کیفمو بلند کردم تا رو صورتش بکوبم،مچ دستمو گرفتو گفت: بسه خانم کوچولو به اندازه کافی برام فیلم بازی کردی،قبلا بهت گفته بودم،من چیزی رو که میخوام باید به دست بیارم. تلاشم برای بیرون کشید دستم بی فایده بود،خیلی قوی تر از من بود... منو کشید کنار دیوار و کاملا نزدیکم شد،دستشو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آوردو گفت:تاوان شکستن غرور من خیلی سنگینه ،خانم کوچولو! بوی مشروب دهنش حالمو به هم زد،نمیدونم چرا پریسا نیومد،ناخودآگاه به در نگاه کردم، خنده شیطانی کردو گفت: پریسا الان تو خونشون رو تختش دراز کشیده داره به حماقت تو میخنده تازه متوجه شدم چه رو دستی خوردم،با تمام وجود دستمو رو سینه اش گذاشتم و هولش دادم،چند قدم عقب رفت،از زیر دستش فرار کردم و طرف در خروجی رفتم.از پشت مانتومو کشید ،دکمه های مانتوم کنده شد.منو طرف خودش کشیدو گفت: کجا ،بیخود وقت برات نذاشتم،آب دهنمو قورت دادم تا شاید با حرف بتونم قانعش کنم،گفتم: ببین بابک الان حالت مساعد نیست،خواهش میکنم اجازه بده برم از این موضوع باکسی حرف نمی زنم. مقنعه ام رو از رو سرم کشید ودستشو لای موهام انداختو گفت: نباید به کسی چیزی بگی،برای همین بهتره کار محکم کاری بشه. منو کشوند تو اطاق خواب و رو تخت انداخت،تنم شروع به لرزیدن کرد، مستأصل شدم،بغضم ترکید با گریه التماس کردم،کتشو از تنش در آورد ودر حالیکه دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت: بلد نیستی دیگه،باز کردن دکمه های من کارتوئه ،حیف نمیخوایی یاد بگیری....، تو بغض و گریه ،از حرفهای مزخرفش حرصم گرفت،تصمیمو گرفتم ،هر طور شده از دستش خلاص بشم. از رو تخت پا شدم و رفتم تا خودمو به در اطاق برسونم،از پشت مانتومو از تنم درآوردو گفت: نشد دیگه ،لباس توروهم من باید دربیارم،باهاش گلاویز شدم,رو صورتش و دستاش چنگ انداختم،زانومو بالا آوردمو خواستم محکم وسط پاش بزنم که هولم داد رو تخت،خواستم فرار کنم ،از پشت تی شرت آستین بلندی رو که پوشیده بودمو گرفت, احساس خفگی کردم،دودستی یقه پشت لباسمو گرفتو از بالا تا پایین لباسمو پاره کرد ،همراه پاره شدن لباسم ،احساس سوزش رو پوست تنمو حس کردم،بی انصاف از بالا تا کمرمو با ناخنش خراشیده بود،بعد در حالیکه دست کثیفشو رو بدنم میکشید گفت: آیدا حیفه این خوشگلیا مال سامان باشه... برگشتم و تف رو صورتش انداختم،این حرکتم جری ترش کرد. دوباره برای فرار تلاش کردم که محکم به پهلوم کوبید و چنان بلندم کردو رو تخت انداخت که برای چند لحظه احساس کردم تمام استخونام خورد شد،خواست روم بیوفته که از زیر دستش فرار کردم ،یه سیلی رو صورتم زد و گفت: ببین هیچکس نمیدونه کجایی،پس کارو بیشتراز این خراب نکن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور باسوزشی که تو دستم حس کردم ،چشمامو باز کردم،خانم پرستار آنژیوکت رو از دستم خارج کرد،مامان اومد جلو و گفت بهتری؟؟ با سر علامت دادم که خوبم،ملافه ای که روم بود رو کنار زد سریع مانتومو روم کشیدم،تا پارگی بلوزم از پشت زیاد مشخص نشه،خانم پرستار گفت: دخترم بشین تا سرگیجه ات بهتر بشه بعد راه بیوفت،کنار تخت نشستم،نگام تو نگاه سامان گره خورد،هنوزم چشماش قرمز بود،اومد سمتم و گفت: میبرمت گفتم: ممنون،اجازه بده راه برم آروم بلند شدم،سامان خودشو بهم نزدیک کردو گفت: منو محکم بگیر چند قدم که راه رفتم،سامان دستشو دور کمرم حلقه کردو به طرف بیرون ساختمان هدایت کرد. مامان کنارم بود،جالب اینکه دیگه از اون اخمایی که موقع نگاه کردن به سامان تحویلم میداد،خبری نبود،شاید سامان هم پیه همه چی رو رو تنش مالیده بود که ،بی محابا اینقدر بهم نزدیک میشد!! در ماشینو باز کردو نشستم،کیفمو زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم،مامان وقتی دید عقب جا نیست ،رفت جلو و سامان حرکت کرد،مامان و سامان زمزمه کنان در حال حرف زدن بودن،که دوباره پلکم سنگین شدو خوابیدم. باصدای باز شدن در ماشین ،از خواب پریدمو خودمو جمع کردم،سامان سرشو داخل آوردو گفت: نترس ،منم،ببخش از خواب پروندمت... بعد کمکم کردو داخل منزل شدیم،گفتم : میخوام برم تو اطاقم ،باید لباسمو عوض کنم. سامان منو تا لبه ی تخت بردو رفت بیرون،بلندشدم درو از پشت قفل کردم،لباسامو در آوردمو یه تیشرت سفید نخی ویه شلوار طوسی تنم کردم،حس و حال حموم رو نداشتم ،به شستن دست و صورتم اکتفا کردم،مامان اومد پشت در رو چند بار دستگیره درو بالا پایین کردو گفت: آیدا چرا درو قفل کردی،باز کن مامان ،باز کن اینقدر منو اذیت نکن... درو باز کردم،سامان هم پشت مامان ایستاده بود،گفتم: قصد اذیت کردن کسی رو ندارم،فقط داشتم لباسامو عوض میکردم،بعد نایلکسی که لباسامو توش ریخته بودمو به مامانم دادمو گفتم : لطفا اینارو بریز بیرون. مامان نایلکسو گرفتو منم همراه سامان وارد هال شدمو رو یه کاناپه ولو شدم،سامان یه بالشو یه پتو سبک از مامان گرفتو آورد و گفت: دراز بکش ،هنوز آثار آرامبخش تو بدنت هست. مامان اومد جلوو گفت: آیدا ،خیلی کم از داروهای شیمیایی استفاده میکنه،اگر یه مسکن معمولی هم بهش میدادن،یه چند ساعتی میخوابید. خنده ام گرفت،تا خندیدم،پهلوم درد شدیدی گرفت،ناله ای کردم دستمو به پهلوم گرفتم. مامان به سامان گفت: من تو آشپزخونه ام میخوام یه سوپ برای آیدا درست کنم. یه جورایی به سامان فهموند که بهتره منو تنها نذاره.. سامان گفت: باشه سارا خانم ،اگر آیدا کاری داشت صداتون میکنم. مامان رفت،و من از این همه اعتماد که یه دفعه تو وجود مامان قلیان کرده بود ،متعجب بودم, تا چند روز پیش ،از رفتن تو اطاق سامان منع شده بودم،اما الان این حس امنیتی که با وجود سامان ،دلمو آروم میکرد،به مامانم هم سرایت کرده بود و وجودشو لازم میدونست. سامان پایین کاناپه نشست و پرسید: چیزی میل داری برات ببارم؟؟؟یا برم بیرون ،تهیه کنم؟ سامان نزدیکم بود،دستمو تو موهاش انداختمو ،گفتم: نه،ممنون،این کبودی برای چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ .... سامان یه نفسی گرفت و گفت: اون چیزی نیست ،فقط بهت بگم به قولم ،وفا کردم،گفته بودم،دستشو میشکنم ،همین کارو کردم. یاد دستای کثیف بابک افتادم که رو پشتم سر میخورد ،چشمام پر شد،یه بغض سنگین ،راه گلومو تنگ کرد ،طوری که نفس کشیدن برام سخت شد،به سختی از جام بلند شدم و نشستم. صدای گریه مامان بلند شد ،درحالیکه بلند بلند میگفت: ثبوتی بی شرف یه حیوون تحویل جامعه داده،حیوون کثیف... سامان از جاش بلند شد،مامان در حالیکه تی شرت من دستش بود گفت: ببین با این دختره چه کرده؟؟ اومد طرفمو بدونه اینکه اجازه بخواد،لباسمو بالا زد تا پشتمو ببینن،سامان پشتشو کردو از پنجره بیرونو نگاه کرد که با جیغ مامان به طرف من اومد. مامان ،عصبی شده بودو هرچی کلمه رکیک بلد بود،(البته زیادم بلد نبود) نثار بابک کرد،نفرینش کرد. سامان پشت مامان ایستاده با خشم گفت: شکستن دست براش کمه. مامان دستی به پهلوم کشید که نفسم رفت،یه جیغ کشیدم که باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه،دوباره گفت: گردنت بشکنه با پهلوی دخترم چه کردی؟ رو به سامان گفت: این حتما باید رادیولوژی بره گفتم تو اطاق پزشکی قانونی سونو شدم،کوفتگیه مامان اما دردش زیاده. لباسمو پایین کشیدم ،مامان گفت: بخواب پانسمانش کنم . گفتم: تو مطب شستشو دادن،اما خانم دکتر گفت: یه لباس نخی تمیز بپوشی بهتره فقط برای خوابیدن اگر اذیت شدم باید پماد بزنم و باند روش بذارم. سامان اومد طرفمو گفت: عزیزم مطمئنی نمیخوایی روی زخمت بسته باشه؟؟ کلمه ی عزیزم گفتنش باعث شد با خجالت یه نگاه به مامان بکنمو بعد گفتم: نه اینطوری خوبه با چسب اصلا راحت نیستم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض سلام و ادب محضر اعضای فرهیخته کانال سودوکو عرض پوزش از چند روز وقفه در انجام وظیفه . با تأییدات خداوند متعال با اضافه کردن چند برنامه جدید و نظم بخشی بیشتر در خدمت شما هستیم . ضمن اینکه مایلیم از نظرات و آراء شما بزرگواران در تغییرات حداکثر استفاده را ببریم .