فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رسانه دست دشمن است این واقعیت راپخش نمیکند
🔴 دیدن این فیلم برای فعالان فرهنگی باغیرت کشور ضروری وپخش کردن آن درفضای مجازی لازم است.
‼️انتشار محتوا در راستای جهاد تبیین
پیشنهاد دانلود
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 176
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 177
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان...
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
بیا بریم بالا.
منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
شک نکن.
خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
من که گفتم برو خونه.
خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از_سیم_خار_دار_نفست عبور کن
قسمت 178
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت میکشید.
–خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن.
–نمیخوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه.
لپش را محکم کشیدم و گفتم:
– قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
– تو الان با من بودی؟
وقتی خندهی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
– منو این همه خوشبختی محاله.
صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد.
–تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات...
بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند.
گفتم:
ــ آرش یه وقت یکی میادا...
چشم هایش را با خنده باز کرد.
– آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟
ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما.
ــ ما که دیونهایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه.
دوباره خندیدم.
ــ آرررش...
نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظهی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده.
بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد.
خمیازهایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند.
من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت:
جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد.
آرش نشست وکنجکاو پرسید:
خنده واسه چیه؟
وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوهی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم:
آرش بسه دیگه دل درد گرفتم.
خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت:
بگیر بخور، صورتت قرمز شده.
برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته.
بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکیاش فوری به دستم منتقل شد و گفتم:
این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه.
بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید:
امتحان کن ببین دماش خوبه؟
همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود.
آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید:
چرا اینجوری می خوری؟
تکهایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه.
دقیق نگاهم کردو پرسید:
نکنه دوست نداری؟
با مکث گفتم:
بدمم نمیاد.
راحیل!
جانم.
تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم.
"وای الان غذای اینم کوفتش می کنم."
لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم:
می خورم مشکلی نیست باور کن.
از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت:
باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم.
لقمه ام را قورت دادم و قیافهی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم:
آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا.
لیوان را گذاشت روی میز و گفت:
عه، راست می گی یادم نبود...
اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش.
آاارش...
قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
چیه؟ مامان خودمم هستا.
اتفاقا میخواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
من دوست ندارم زنم زود پیر بشه.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
توی محوطهی دانشگاه سارا را دیدم.
بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت.
آرش با کنایه گفت:
حالا زود بود واسه تبریک گفتن.
سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت:
بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.
باشه، حتما.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 179
رو به آرش گفتم:
من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه
تعجب زده گفت:
چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه
بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت:
مگه سوغاتی نمی خواستی؟
امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی
حرفم را برید و گفت:
ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد
دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم:
سعیده از خواهرم به من نزدیک تره.
آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم
سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم
بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت:
من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش.
متعجب نگاهش کردم
چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه
در چهره اش اثری از ناراحتی نبود.
مطمئنی آرش؟
لبخندی زد و گفت:
شصت درصد
یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید
تبسمی کردم
ممنون آقا
برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟
نه، برای این که اجازه دادی برنامهی خودم رو داشته باشم
کمی سرخ شد و گفت:
چوب کاری نکن
نفهمیدم چرا خجالت کشید دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش میکردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت:
جانم؟
دستپاچه گفتم:
هیچی، من دیگه برم
فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم
سارا بادیدنم جلو امد و پرسید:
روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم
نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده
برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید:
آرش رفت؟
از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم
آره.
شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن.
سارا جان، چی می خواستی بگی؟
دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش میکرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت:
به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟
از چی حرف می زنی؟
باخجالت نگاهم کرد.
چطوری بگم؟
جون به لبم کردی سارا...
قول بده ناراحت نشی.
باشه، فقط زودتر بگو.
راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی.
اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم.
هفته ی پیش قضیهی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر میکرده.
وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده،
از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم.
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم.
احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفهام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند.
نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند.
این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت:
راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم.
"آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟"
سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم:
فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 180
سارا تا فهمید می خواهم به خانهی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید.
در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده.
قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت:
ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟
دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم.
ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم.
هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم.
"چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد."
وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند.
سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت:
ــ بیا جای من بشین.
هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم:
ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه.
دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست.
" چه خواب مصنوعی قشنگی"
دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند.
وقتی رسیدیم خانهی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت:
ــ این اینجا چیکار می کنه؟
با تعجب گفتم:
ــ خواست بیاد دیگه.
سوگند پشت چرخ خیاطیاش نشست و مشغول شد.
من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد.
سوگند با لبخند مصنوعی گفت:
ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟
مامان بزرگش لبی به دندان گرفت.
ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟
سوگند با کنایه گفت:
ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره.
بعد چند تا لباس جلویش ریخت.
– تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد.
سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقهی بالا رفتیم.
طبقهی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم.
در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید:
ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
ــ سارا رو میگی؟
ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟
ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه.
اخمی کردو گفت:
ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟
ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال.
غرید:
ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس.
–رو چه حسابی میگی؟
–چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجهی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته.
با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم:
ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی...
عاجزانه گفت:
– باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خستهی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده.
میدانستم که سوگند اشتباه میکند. این بد بینیاش هم لطمهایی بود که نامزدی قبلیاش نصیبش کرده بود.
ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه.
نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی...
نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه.
آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپهی کنار پنجره و گفت:
ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد.
ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟
دستش را گرفتم.
ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام...
بعد لبخندی زدم و ادامه دادم.
–ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم.
چشم غره ایی رفت وگفت:
ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
💐
🕊السلام علیک یا امام الرئوف🕊
💐سر عاشق شدنم
لطف طبیبانه توست
💐ورنه عشق تو کجا؟
این دل بیمار کجا؟
🕊ساعت ۸ به وقت عاشقی🕊
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
چگونه به رزمندگان جبهه مقاومت کمک کنیم؟
از طریق لینک زیر وارد سایت دفتر رهبری میشید و یکی از گزینههای «کمک به رزمندگان مقاومت لبنان»، «کمک به مردم مظلوم لبنان» و یا «کمک به مردم مظلوم غزه» را انتخاب میکنید و پرداخت رو انجام میدید.
لینک:
https://www.leader.ir/fa/monies
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
عجیب به دلم نشست :
شاید رزق امروزمون دیدن این کلیپ باشه . .☺️
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
حکایت ابزار شیطان
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.»
آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ تفاوت مزه و طعم گوشت ذبح حلال با ذبح غیر شرعی
صاحب ایرانی یکی از قدیمیترین قصابیهای تورنتو کانادا این موضوع رو طبق تجربه و تخصص خودش توضیح داد👌
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
دستور رئیس جمهور به همتی درباره FATF
به گفته وزیر اقتصاد، رئیس جمهور پس از ارائه گزارش وی در خصوص اقدامات ضروری در پرونده FATF دستور انجام اقدامات لازم جهت رفع محدودیتها در چارچوب منافع ملی کشور را داده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، عبدالناصر همتی وزیر اقتصاد در صفحه شخصی خود نوشته است که با توجه به تلاش های مکرر دشمنان کشور برای ایجاد محدودیت مالی برای ایران که یکی از اضلاع اثرگذار در تحریم ایران است، صبح امروز گزارشی از وضعیت فعلی و اقدامات ضروری برای عادی سازی پرونده ایران در #FATF_ به رئیس جمهور ارائه کردم.
وی با تاکید براینکه این اقدامات با آنچه که در رسانهها گفته می شود متفاوت است، گفته است: ایشان مقرر کردند؛ اقدامات لازم جهت رفع محدودیتها و تعلیق اقدام تقابلی گروه اقدام ویژه مالی ( #FATF_) در چارچوب منافع ملی کشور پیگیری شده و همزمان نسبت به رفع دغدغهها و نگرانی های داخلی در این خصوص از طریق همکاری نهادهای اقتصادی با شورای عالی امنیت ملی اقدام شود.
https://tn.ai/3172286
همتی در حال ماهیگیری در آب گل آلود و پیاده کردن اهداف مخرب خود در همراهی با دشمنان ، یعنی پذیرش تروریست بودن سپاه و زمینه چینی برای هدف قرار گرفتن سرداران، گزارش راههای دور زدن تحریمها برای توقف فروش و دریافت پول نفت، تحمیل رکود و فشل کردن اقتصاد مانند دوره روحانی است!
آیا مجلس میخواهد مانند مجلس سابق اجازه این خیانت را به همتی و وزرای اقتصادی این دولت بدهد؟
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
❌رفت و آمد سوخترسانهای آمریکایی در خلیج فارس. طبق معمول پایگاههای ارتش تروریستی آمریکا در شیخ نشینهای خلیج فارس به مرکز تهدید علیه ایران و کشورهای منطقه تبدیل شده است. تمام مبدأ و مقصد این پروازها باید ثبت و ضبط و در صورت مشارکت آنها در هرگونه تعدی به کشورمان تمام این پایگاهها هدف موشک قرار بگیرند.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
💠داستان بسیار زیبا
👈طمع
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد.
تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی_
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت.
اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی میرفت.
مردی که کنار جاده ایستاده بود , فریاد زد : کجا می روی ؟
مرد اسب سوار جواب داد : نمی دانم از اسب بپرس !
این داستان زندگی خیلی از مردم است .
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند ، بدون اینکه بدانند به کجا می روند .
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
شب را بہ سحر بردم و بے تاب تو بودم
آواره ے آن صورت مهتاب تو بودم
در زیر لبم تا بہ سحر زمزمه کردم
اے کاش در این فاصلہ در خواب تو بودم
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
پندانه
🔴 تقوای سهگانه
✍ تقوا میتواند سه مدل باشد:
1⃣ تـقـوای گـریز
آن است که از محیط گناهآلود دوری کنی. یعنی یوسفوار از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را برگزینی.
2⃣ تـقـوای پـرهیز
آن است که بتوانی در محیط گناهآلود، خودت را پاک نگه داری. یعنی مانند موسی در کاخ فرعون باشی اما خودت را از گناه حفظ کنی.
3⃣ تـقـوای سـتیز
آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی. یعنی ابراهیموار با گناه، شرک و بتپرستی مقابله و ستیز کنی و بتشکن شوی.
برای حفظ خودت بايد هر سه تقوا را داشته باشی...
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
خدایا
صفحه ای دیگر
از عمرمان ورق خورد
روز را در پناهت
به شب رساندیم
پروردگارا
شب را بر همه عزیزانمان
سرشار از آرامش بفـــرما
و در پناهت حافظشان باش
شبتون بخیر در پناه خـدا....🌸💌
شبتون بخیر
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای_ماندگار_
👈 بعضی نمازگزارها بسم الله الرحمن الرحیم میگن، ولی خودشون رحم ندارن!
👈 جلوی خدا میایستی و دروغ میگی؟!
▫️ رمضان ۱۳۶۳
▫️تهران / حسینیه موسوی (زیبا)
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 اتفاقات آخرالزمانی منطقه
پیشبینی های اعجاب انگیز کتاب «سقوط إسرائيل من العلو والإفساد إلى الزوال» که توسط یک نویسنده عراقی در سال ۲۰۰۱ نوشته شده...
کدهای زیادی درونش هست..
ببینید و بفرستید تو گروهها تا ناامیدی از بین بره..
● امینی خواه
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•