اتفاقات عجیبی در حال رخ دادن است!
ایران در ۱۲ آبان نوتامی هفت روزه تا ۱۸ آبان در محدوده ۶۰۰۰ کیلومتر مربعی در اطراف تأسیسات فضایی #شاهرود_ در استان سمنان اعلام کرد.
اکنون ویدیویی منتشر شده است که نشان میدهد پرتابه ای از این پایگاه پرتاب شده است. هنوز ماهیت این پرتاب مشخص نیست که آیا این یک پرتاب ماهواره بر جدید است یا تست موشکی جدید و یا ...!!
اما موضوعی که این پرتاب را جالب میکند، دو رشته #توئیت_ توسط اکانت منتسب به فرماندهی فضایی سمنان است که در این بازه منتشر شده است.
توئیت اول صبح پنج شنبه ۱۷ آبان منتشر شد: "چشمانتان را که در این شب های ناآرام بی وقفه در حال رصد هوا و فضا هستند ،کور خواهیم نمود تا از رویت آنچه به سوی شما می آید فارغ شوید. شریان خون رسان به مولفه های قدرتتان را قطع و مولفه های قدرتتان را ناتوان خواهیم نمود. و جهان شاهد این شگفتی خواهد بود..."
و #توئیت_ دوم دقایقی پیش با این مضمون منتشر شده است: "پیام ما از #شاهرود_ به تل آویو ارسال شد. ما اثبات نموده ایم شما از رسیدن به اهدافتان در پایگاه شاهرود ناکام مانده اید. حالا شما باید منتظر پاسخ قاطع ما از هوا و فضا به با ارزش ترین داشته هایتان باشید."
با توجه به اینکه ویدیو مذکور در فاصله زمانی بین این دو توئیت منتشر شده است، برخی کارشناسان گمانه زنی میکنند احتمالا عملیاتی علیه ماهواره های جاسوسی نظامی رژیم اسرائیل صورت گرفته باشد! یا عملیات دیگری که قدرت و برتری موشکی و فضایی ایران را به رخ اسرائیل و آمریکا میکشاند...
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
19.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 الله اکبر ؛ کشور ایران قوی با افتخار و برای نخستین بار #موشک_قاره_پیمای_ خود را که قابلیت حمل کلاهک هسته ای را نیز دارد امشب تست کرد ...!
نام این موشک عجیب #خرمشهر_ میباشد.
با این شلیک که از پایگاه #شاهرود_ صورت گرفت ، پیام عجیبی توسط ایران به آمریکا و اسرائیل مخابره شد ...!
اول ؛ اینکه دشمن اصرار داشت که بگوید ما پایگاه موشکی شاهرود را در عملیات خودمان مورد ضربه قرار دادیم که با این عملیات دقیقا مشخص شد آن پایگاه ضمن اینکه هیچ آسیبی ندیده ، بلکه کاملا هم آماده هر نوع عملیات موشکی فوری و سنگین میباشد...🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دوم ؛ اینکه موشک قاره پیما یعنی بالای پنج هزارکیلومتر هم دسترسی برا زدن اهداف رو داریم و کلاهک هسته ای هم که چاشنی یه حال درست و حسابی دادن به دشمن هست ومزه عجیبی داره ، لذا از این پس هدف نابودی صهیون و درصورت حمایت و پشتیبانی از اسقاطیل ، هدف بعدی قلب آمریکا #کاخ_سفید_ابلیس_
از این پس چه خبره مثل امشب و شبهای دگر تا صبح واقعا و چی میگذره به #سگ_هار_منطقه_ و صاحب مو زردش؟
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ترامپی که خیلیها تلاش دارن ما رو ازش بترسونن با شنیدن صدای الله اکبر یکی از حضار شوخ طبع این طوری دست و پاشو گم کرده!!
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
✅نگران ترامپ نیستیم
🇮🇶جورج بوش عراق را تحویل ما داد
🇸🇾اوباما سوریه را
🇾🇪بایدن یمن را
🇵🇸ترامپ فلسطین اشغالی را ان شاءالله
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اسرائیلی خبیث به ایران توهین میکنه ورزشکار قهرمان از لرستان چنان ادبش میکنه که تا قیامت یادش نره👊
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یک هواپیما و یک خودرو در آمریکا با هم برخورد کردند که بر اثر این حادثه پنج نفر جان باختند
#حادثه_فوتی_
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😡 مثل اینکه هر چه دلسوزان در خصوص تبعات #FATF_ هشدار می دهند اثری ندارد!
برای همین یک قاعده معروف میگه که اگر نمیتونی دولت مردان را آگاه کنی به جای آن می توانی مردم را آگاه کن
ی تا آنها دولتمردان را آگاه کنند.
👆👆👆آشنایی با صفر تا صد اف ای تی اف و تبعات تصویب و عضویت در آن برای ایران؟
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان مصطفی دیوونه از معروفترین لاتهای تهران و پدر دادکان
حتماتا آخر گوش کنید
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی
روایت انسان
قسمت چهل نهم:
مریدان حضرت نوح خود را به میدان بزرگ شهر رساندند و پیکر نبی خدا را که غرق در خون بود در آنجا یافتند.
خورشید غروب کرده بود و سایه شب بر همه جا گسترده شده بود، عبور و مرور هم در شهر کم شده بود و در میدان اصلی شهر که انگار مردم از دیدن پیکر نوح به نوعی میترسیدند، کسی وارد میدان نمی شد و مریدان نوح با احتیاط به سمت او رفتند، یکی از مردها سرش را روی سینه پیامبر گذاشت و با هیجانی در صدایش رو به سه مرد دیگر، گفت: پیامبر خدا زنده است، به گمانم از شدت ضربات همچون چندین بار قبل بیهوش شده، اما اینبار چون ضربات زیاد بوده، بیهوشی اش طولانی شده و با زدن این حرف زیر بازوی نوح را گرفت و بر پشتش نهاد و گفت: یک نفر در جلو و دو نفر در عقب من حرکت کنند تا پیامبر را از شهر بیرون ببریم.
با احتیاط کامل نوح را از شهر بیرون بردند، بیرون شهر، چشمه ای خنک و گوارا که درختان سرسبز و سر به فلک کشیده احاطه اش کرده بودند وجود داشت، نوح را به کنار چشمه بردند و یکی از مردها کف دستش را به آب زد و ابتدا آب به صورت نوح پاشید و سپس قطره قطره آب به دهانش ریخت.
پس از گذشت دقایقی نوح چشمانش را گشود و همانطور که در تاریکی اطرافش را نگاه می کرد فرمود: من کجا هستم؟!
همان مرد تازه وارد جلوی پیامبر زانو زد و شرح واقعه را برای پیامبر گفت.
حضرت نوح اشکش جاری شد و همانطور که سعی می کرد بنشیند به آن مردها اشاره کرد که او را تنها بگذارند، انگار می خواست با خدای خودش تنها سخن بگوید.
مریدان نوح خود را به پشت درختان رساندند و دورادور مراقب پیامبر خدا بودند.
حضرت نوح همانطور که دردی جانکاه در بدنش می پیچید رو به سوی بکه و خانه خدا نمود و دو زانو در محضر خداوند نشست و سرش را به آسمان بلند کرد و به خداوند عرضه داشت:
خدایا من قومم را روز و شب دعوت کردم و هیچ فرصتی را از دست ندادم اما
دعوت من باعث شد که روز به روز بر تنفر آن ها افزوده شد و بیشتر از من فرار کردند.
(علت این که دعوت نوح باعث می شد تا بر تنفر برخی از انسان ها نسبت به خدا و انبیاء افزوده شود آن است
که در حالت عادی شاید برخی از بدی های انسان کامال مخفی باشد و هیچ بروز بیرونی نداشته باشد اما
هنگامی که ولی خدا ظهور می کند بستری ایجاد می شود که تمام بدی های مخفی بروز پیدا کرده و آشکار
شود ولیّ خدا مانند نورافکنی عمل می کند که تمام بدی های مخفی باطنی را نشان می دهد و همین باعث
می شود تا انسان در برخورد با ولی خدا بیش از پیش بدی های خود را آشکار کند. مثال این فرد تا به حال
هیچ کس را مسخره نمی کرد ،چون بستری برای مسخره کردن ولی خدا وجود نداشت، اما حالا با ظهور ولی
خدا حسادتش گل می کند و او را مسخره می کند و سعی در تخریب بیشتر او می کند. علت این که تا به حال
فرض حسادت و مسخره کردن ولی خدا پیش نیامده بود اما حالا این فرض وجود دارد.
مثال بارز چنین مساله ای فردی است که در پای منبر امیرالمومنین نشسته بود و هنگامی که سخن اعجاب
انگیزی را از آن حضرت شنید به ایشان توهین کرد در حالی که در عکس العمل نسبت به چنین مساله ای باید
ایشان را تحسین می کرد.
قرآن کریم می فرماید: همین قرآنی که مایه هدایت بشر است باعث می شود که خسران و ضرر برای ظالمان
بیشتر شود.
مواجهه با ولی خدا نیاز به طهارت درونی دارد و گرنه باعث می شود که بدی های درونی انسان آشکار شود.)
حالا حضرت نوح به خداوند متعال گزارش می دهد که در طول این نهصد و پنجاه سال تلاش و دعوت من برای هدایت
این مردم هرچه بیشتر دعوت می کردم فرار آن ها از من بیشتر می شد.
همچنین هرگاه آن ها را به سوی تو دعوت می کردم انگشت هایشان را در گوش قرار می دادند تا صدای مرا
نشنوند و لباس هایشان را به صورت می کشیدند تا مرا نبینند و نسبت به من استکبار می ورزیدند و بر این
کار اصرار شدید داشتند.
همانا استکبار صفت ابلیس است و ابلیس به خوبی تلاش کرد تا این صفت خطرناک را در جامعه من شایع کند.
نوح نبی به خداوند عرض کرد که خدایا من برای دعوت این مردم از تمام راه های تربیتی و شیوه های تمام تلاش خودم را کردم؛ پس برخی را آشکارا و برخی دیگر را مخفیانه به سوی تو خواندم.
پس به آن ها گفتم که به سوی پروردگارتان استغفار کنید چرا که او بسیار آمرزنده است.
(یکی از مهم ترین نکاتی که یک مربی دلسوز در دعوت متربی گناهکار باید رعایت کند آ ن است که او را از نا
امیدی نجات دهد. برخی از انسان ها پس از آلوده شدن به گناه امیدی به بخشش پروردگار ندارند
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی
روایت انسان
قسمت پنجاه:
و به همین خاطر دست به گناهان بعدی نیز می زنند. اما در این حال مربی دلسوز باید تلاش کند تا به او بفهماند که
هنوز دیر نشده است و درب توبه و بازگشت به سوی خداوند باز است و او بسیار آمرزنده است.)
حضرت نوح عرضه داشت بار خدایا برای اینکه قومم رغبت بیشتری به هدایت داشته باشند از طرف شما ای پروردگار عالمین، به آنها قول بخشش دادم همانا خواستم مصداق بارز یک مربی بسیار دلسوز باشم که قومش را بسیار دوست می دارد. اساسا یک مربی باید نسبت
به متربی خودش دلسوزی و علاقه داشته باشد. یک معلم و مربی تا زمانی که متربی خودش را دوست نداشته
باشد نمی تواند برای او کاری انجام دهد.
بزرگ ترین مربیان بشر مانند مادرانی دلسوز برای مردم تلاش می کردند و دغدغه هدایت آن ها را داشتند.
اگر مساله محبت بین مربی و متربی شکل نگیرد اصلا امر تربیت به وجود نمی آید.
و خود می دانی که من سعی کردم مانند مادری مهربان تمام محبت خودم را نثار این قوم لجوج نمایم و پس از سال های سال
تلاش و دعوت حالا به خداوند می گویم که این قوم دعوت مرا نپذیرفتند...
نوح آهی جانسوز کشید و ادامه داد:
بار خدایا من تمام نعمت های تو را به یاد ایشان آوردم. مردم قوم من نعمت های
زیادی را در اختیار داشتند و می دانستند که این نعمت ها از طرف خدای بزرگ عالم است اما مشکل کار آن
جا بود که بت های بی جان را واسطه تمام این نعمت ها می دانستند و از آن ها درخواست نعمت می کردند.
به همین خاطر من به آن ها گفتم: چرا برای خداوند بزرگ هیچ ارزشی قائل نیستید و به سوی او نمی
آیید؟
حضرت نوح با بغضی در گلو به خداوند فرمود: قوم من نه تنها سخنان مرا نپذیرفتند بلکه در مقابل من دست به یک مکر بزرگ
زدند و مرا قدرت طلب خواندند و اشراف به من اتهام قدرت طلبی زدند و مردم نیز شروع به تمسخر من کردند و راه را به روی من بستند و هیچ
راه نفوذی را برای من باقی نگذاشتند.
نوح آه بلندی کشید و فرمود: خدایا اگر این جامعه را به حال خودش رها کنی آن قدر انسان کافر بازتولید می کند که تمام بندگان تو را گمراه
می کند و مسیر هدایت به روی جامعه انسان ها بسته خواهد شد. در این صورت جامعه به نقطه کفر محض
خواهد رسید و بنی آدم نیز به سرنوشت نسناس ها دچار خواهد شد.
نظام تعلیم و تربیتی که در این جامعه شکل گرفته است فرآیند باز تولید این جامعه به نحوی رقم زده است که
چیزی بجز انسان کافر و گمراه تولید نمی کند.
حضرت نوح سخنانش را به درگاه خدا عرضه داشت و
حال خداوند به نوح اینچنین پاسخ می دهد.....
📝به قلم:ط_حسینی
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
روایت انسان
داستان واقعی
قسمت پنجاه یکم:
حضرت نوح داستان نهصد وپنجاه سال سختی و مشقتی را که برای هدایت مردم قومش کشیده بود در درگاه خدا واگویه کرد، خدایی که شاهد بر تمام ماجرا بود اینک از زبان نبی اش شرح واقعه را می شنید.
پس از آن که حضرت نوح نبی گزارش های خودش را به خداوند داد خدای متعال به او وحی کرد که: از این پس هیچ
انسان دیگری به تو ایمان نخواهد آورد مگر آنان که از قبل به تو ایمان آورده بودند. پس ناراحت و غمگین
نباش چرا که تو تلاش خودت را انجام دادی.
این سخن خداوند نشانگر آن است که حضرت نوح هنوز هم برای قومش بسیار دلسوز است و غصه هدایت آن ها را
می خورد و شاید خداوند که واقع بر اسرار غیب است به این طریق می خواست به آیندگان بفهماند که حضرت نوح چه سختی ها برای هدایت مردم کشیده است و چه زیبا خداوند پاسخ داد و همانطور که شاهد هستید تصویرهایی که برخی از فیلم ها و کتاب ها درباره نوح نبی ساخته اند و او را انسان سنگدلی معرفی
کرده اند بسیار غلط است.
خداوند متعال حالا می خواهد به نوح نبی سرنوشت قومش را نشان بدهد اما پیش از آن که از سرنوشت قوم
نوح آگاه شویم باید واقعیتی که در همه جا محرز است را بشنویم، واقعیتی که برای درک آن یک مثال ساده میزنیم: همانطور که در بدن انسان اگر یک سلول با بقیه سلول ها ناسازگار شد و به
طور هماهنگ با آن ها کار نکرد ابتدا بقیه سلول های بدن تلاش می کنند تا او را به حالت اولیه باز گردانند و
او را با سیستم بدن هماهنگ کنند. اما اگر تلاش برای هماهنگ کردن سلول ناسازگار موفقیت آمیز نبود سیستم
بدن این سلول را عنوان عامل مهاجم شناسایی کرده و تمام سیستمی که تا به حال برای خدمت رسانی به آن
سلول تلاش می کردند همگی به آن سلول حمله می کنند و برای نابود کردن آن تلاش می کنند. مثال خونی که تا به حال وظیفه حفظ حیات این سلول را داشت حاال عامل مرگ و نابودی همین سلول می شود
با این مثال برای همگان قابل لمس است که تمام نظام عالم سیستم واحدی دارد که در حال تسبیح و بندگی خدای متعال است. تمام
اجزای این عالم بزرگ همگی به منزله یک سیستم و نظام واحدی است که در حال حرکت به سوی بندگی
پروردگار است و
انسان به منزله یک جزء بسیار کوچک در گوشه ای از این عالم قرار دارد که می تواند با تمام این نظام واحد
همراه شود و یا می تواند بر خلاف آن ها حرکت کند. حالا اگر انسان تصمیم گرفت که بر خلاف نظم حاکم بر
تمام هستی حرکت کند ابتدا تمام اجزای هستی برای هدایت او تلاش می کنند تا او را در مسیر حرکت الهی
عالم قرار دهند. خداوند ملایکه را و بهترین بندگانش مانند نوح را برای هدایت این انسان مامور می کند تا او
را در مسیر منظم عالم باز گردانند. اما اگر این انسان باز هم به مخالفت خودش ادامه داد حالا تمام اجزای
هستی که تا الان وظیفه خدمت رسانی به او را داشتند علیه او قیام می کنند و او را از چرخه نظام هستی
بیرون می کنند. به عنوان مثال آب عامل حیات انسان است و بیشتر بدن انسان را فرا گرفته است اما همین
عامل حیات در فرض مخالفت انسان با ناموس هستی، تبدیل به تازیانه خدا می شود و عامل مهاجم و مخالف
با نظام هستی را از چرخه عالم ساقط می کند.
حالا باید منتظر بمانیم و ببینیم که خدای نوح برای این جامعه ای که کفر و ضلالت را به نهایت حد ممکن
رسانده اند و به عنوان عامل ناسازگار در این عالم شناخته شده اند چه دستوری را صادر می کند.
گویا زمان، زمان تحقق وعده ایست که انبیاء قبل از حضرت نوح هشدار آنان را داده اند و از طوفانی عظیم که عالم را در می نوردد سخن ها گفته اند...
زمانهٔ خوف و خطر است و کاش مردم نوح به خود آیند...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قبل از انتخابات: آهای مردم قیمت گوشت چنده؟ برنج چند؟ ماشین چند؟ خونه چند؟
🔹بعد انتخابات: اهل سنت رو استاندار کردم آیفون ۱۶ ریجستری کردم عادل فردوسی پور آوردم تازه نمیخواستم هم رئیس جمهور بشم
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
آیا از این مدل جملات استفاده میکنید؟👇
⛔️شنبه بشه بری مدرسه از دستت راحت بشم
⛔️چقدر اذیت میکنی بذار تو دفترت بنویسم معلم دعوات کنه؟
با این جملات مدرسه را عاملی برای تنبیه کودک معرفی میکنید که ناخوشایند است
❌رفتار و گفتار ما باید به گونهای باشد که علاقه به مدرسه و درس در فرزند ایجاد شود نه باعث دلزدگی شویم❌
✍#پورحاتم_
کارشناس خــ🌱 ـــانواده و استاد دانشگاه
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نامه عجیبی که سپاه امیرالمؤمنین را برهم ریخت!
⏪مراقب #شایعهسازی_ باشید
👤 #حجت_الاسلام_راجی_
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
☀️مناظره بسیار زیبای امام باقر (علیه السلام) با دانشمند بزرگ مسیحی
✳️روزی دانشمند بزرگ مسیحی که فوق العاده پیر بود از عبادتگاه خود بیرون آمد و با شکوه و جلال تمام در صدر مجلس قرار گرفت.
🌷سپس نگاهی به جمعیت انداخت، سیمای جذاب و نورانی امام باقر علیه السلام نظر دانشمند را جلب کردو پرسید: شما از مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟
🌹امام: از مسلمانان.
🍀دانشمندمسیحی: از دانشمندان آنان هستید یا نادانان؟
🌹-از نادانان نیستم
🍀- به چه دلیل شما مسلمانان می گویید که اهل بهشت غذا می خورند و آب می آشامند ولی قضای حاجت ندارند، آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟
🌹- آری، نظیر آن در دنیا چنین است که در رحم مادر غذا می خورد ولی نیازی به قضای حاجت ندارد.
🍀- پرسش دیگر دارم.
🌹- بفرما.
🍀- شما می گویید میوه ها و نعمت های بهشتی طوری است هر چه از آنها خورده شود کم نمی شود. آیا چنین مطلب نمونه ای در این جهان دارد؟
🌹- آری، نمونه آن خاک است همواره برای عموم استفاده کنندگان آماده است.
🍀دانشمند مسیحی از پاسخ های امام باقر (علیه السلام) سخت ناراحت شد و گفت: مگر تو نگفتی از دانشمندان نیستم؟
🌹- گفتم: از نادانان نیستم.
🍀- پرسش سوم اینکه کدام ساعت از شبانه روز، نه از شب حساب می شود و نه از روز؟
🌹- ساعت بین سپیده دم تا طلوع آفتاب، در این ساعت بیماران شفا می یابند، گرفتاران نجات پیدا می کنند، خداوند این ساعت را برای کسانی که در اندیشه روزی و حساب و کتاب الهی هستند لحظه های شیرین قرار داده، و نا اهلان و کور دلان از برکات این ساعت محرومند و در خواب غفلت فرو می روند....
💥دانشمند مسیحی از جواب های فوری و روشن امام چنان تکان خورد که گفت:
به خدا سوگند! اگر زنده ماندم تا او در اینجاست برای پاسخگویی به سؤالات شما حاضر نخواهم شد.
📚بحار،ج 46، ص 306 - 313
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔴تاثیر غم و شادی شیعیان بر اهل بیت علیه السلام!
✅*رميله* يكى از اصحاب خاص امير المؤمنين عليه السّلام بود،از او روايت شده كه گفت:
☘در زمان امير المؤمنين عليه السّلام سخت بيمار شدم،كمكم حالم بهبودى يافت و روز جمعهاى احساس كردم كمى سبك شدهام.
💠با خود گفتم : بهترين كار اين است كه امروز غسلى كنم و به مسجد بروم و پشت سر امام عليه السّلام نماز بخوانم،و اين كار را كردم.
🔆وقتى كه امام عليه السّلام در مسجد جامع كوفه،بر فراز منبر نشست،همان بيمارى به من عود كرد،
🌺پس از اينكه امام عليه السّلام از مسجد بيرون رفت، پشت سرش راه افتادم، نگاهى به من كرد و فرمود:
🍃 تو را افسرده مىبينم،دريافتم كه بيمارىو با خود گفتى:كارى بهتر از اين نيست كه غسلى كنى و براى نماز جمعه در مسجد حاضر شوى و با ما نماز بخوانى و كمى احساس سبكى كردى و وقتى كه نماز خواندى و من به منبر رفتم،بيماريت عود كرد.
🔹«رميله»می گويد: به امام عليه السّلام عرض كردم،به خدا سوگند،از داستان من يك حرف كم و زياد نكردى!
🌷فرمود: اى رميله هيچ مؤمنى بيمار نمىشود،مگر اين كه ما هم به خاطر او بيمار مىشويم و اندوهى به او نمىرسد،جز اين كه ما هم اندوهگين مىشويم
✨و هيچ دعايى نمىكند، مگر اين كه برايش آمين مىگوييم و هر گاه ساكت باشد،برايش دعا مىكنيم.
💥رميله گويد:عرض كردم،اين مسأله نسبت به كسانى است كه در اين شهر با شما ساكن هستند،ولى كسانى كه در جاهاى دور سكونت دارند،چطور؟
🌸فرمود:اى رميله هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالم از نظر ما پنهان نيست، مگر اين كه او با ماست و ما با اوييم.
📙اشاد القلوب / ترجمه سلگی ؛ ج 2 , ص 141
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 331
دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده.
خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود.
فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد.
بعد از سیتیاسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد.
کمیل گفت:
–تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم.
از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشیام دست کمیل بود.
تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطرههای سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من میرساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود.
خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند.
روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت:
–نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید:
–چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟
می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم.
فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید.
–هوای اتاق که خوبه!
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره.
دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید:
–درد داری؟
چشم هایم راباز و بسته کردم.
تعجب زده پرسید:
–چی شده؟ این بغض برای درد نیستا.
چشمهایم را روی یقهی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود.
نگاهم رادنبال کرد.
–می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم.
ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد:
_لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده.
دو دستی دستم را گرفت وگفت:
–بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونههایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد.
انگشت سبابهاش راروی گونههایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم.
–راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟
لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم.
آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند.
–میخوای زنگ بزنی به مامانت؟
جواب ندادم.
گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند.
–من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه.
دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم.
–الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه.
ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید.
–باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زندهام نگران هیچی نباش.
گفتم:
–همش فکر میکنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو میدزدیدن... وای خدایا فکرشم نمیتونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمیداشت تا برایم باز کند. گفت:
–اونا این کار رو نمیکردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمیداد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد.
–ولی همیشه که اینطوری نیست.
–درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم.
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 332
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 333
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد.
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
ادامهدارد...
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 334
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت.
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن.
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد.
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم.
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد....
هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد.
نگاهی به آسمان انداخت.
–چی ازاین بهتر.
همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود.
بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم.
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم.
تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده.
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود. فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه.
فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم.
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند.
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره.
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره.
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
ادامهدارد......
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت335
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم.
انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین.
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود،
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم.
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است. آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند.
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید.
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید. اخمهایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت.
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد.
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم.
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده.
روبرویش ایستادم.
–کمیل.
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ایی برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی.
–خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین.
باز هم همان نگاه. اینبار بغضم میگیرد.
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من.
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام.
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود.
–باهم میریم.
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند.
خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم.
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد.
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم.
–سرما میخوری.
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری. وظیفهی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم.
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
ادامهدارد...
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅قابل توجه افرادی که ماهواره این ابزار صهیونیستی رو منبع خبری و آگاهی و فرهنگی خود قرار دادند!
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهدی کیست؟
⭕️ نوشته من زبان شعر را نمیفهمم ولی نمیدونم چرا گریهام میگیره
#_امام_زمان_
#لبیک_یا_اباصالح_المهدی_
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 شایع ترین دلایل خفگی، گیرکردن جسم خارجی در گلو هنگام غذا خوردن است😵💫
ویدئوی حاضر روش خارج کردن جسم خارجی را آموزش میدهد
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان تا آخر عمرت ترک نکن ...
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
23.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورود سامریها در همین حوالی
* اسرائیلی ها از جنس خودشان در میان ما استفاده میکنند.
⬅️ در آستانه تشکیل حکومت جهانی، گوساله پرستان مسلط شدند!
♨️ غربالهای شدید قبل از نصرت الهی
حجت الاسلام امینی خواه
⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
📕 #داستان_آموزنده_
📌 یک دقیقه وقت بگذارید و این
داستان سمبولیک رو بخونید
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﻐﻤﻮﻡ، ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﺭﺑﺎﺭﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻠﻮﺕ ﺷﻮﺩ...
ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ.
زن ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮم مدتی اﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧم ﺑﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ.
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﯽ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮد ﺑﺎ
ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎﻋﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪﯼ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ!
ﺯﻥ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ:" ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ، ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ".
مرد ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﺧﺮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ...
مغازه دار ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺧﻮﺩﻡ !"
ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻟﯿﺴﺖ ﺧﺮﯾﺪﺕ ﮐﻮ؟"
ﺯﻥ ﻟﯿﺴﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ .ﺧﻮﺍﺭﺑﺎﺭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: "ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﮐﻔﻪﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﺒﺮ!!!"
خانم ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﻔﻪی ﺗﺮﺍﺯﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻔﻪﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﻓﺖ !!
ﺧﻮﺍﺭﺑﺎﺭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﺸﺪ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ.
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺟﻨﺲ روی ﮐﻔﻪ ﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﮐﺮﺩ. ﻫﺮﭼﻪ ﺟﻨﺲ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ ... ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﻟﯿﺴﺖ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﮐﻔﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻧﺪ !...
خانم ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺍﺷﮑﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ .ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ، "مغازه دار" ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎﺑﺒﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺯﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛
ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﻨﯽ، ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻦ... 🥺 🤲
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
32.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥میزبانی از شیخ حسین انصاریان با مشروب اعلا و تریاک خالص!
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
✅گفته میشه رییس کارخانه بستنی میهن هست
که فکر میکنه فرمانده کل ارتش شاهنشاهیه و همه کارگرا رو اجبار میکنه شش تیغ کنن
حتی اگه کمی ته ریش داشته باشن اینجوری گیر میده و تحقیر میکنه و...
🔹خدایا به آدمها قبل از پول دادن جنبه بده که فکر نکنن با حقوق صد_صد پنجاه دلاری ملت رو به بردگی گرفتن!
و خاک بر سر سیستمی که از کارگرش حمایت نمیکنه
و کارفرما به همین بهانه ها هم راحت میتونه حقوق نده اخراج کنه و دست کارگر هم به هیچ جا بند نباشه...
فرق برده داری اینا با برده داری قدیم
اینجوریه که اونموقع صاحب برده از مسکن تا خورد و خوراک و...برده رو تامین میکرد
الان باید برای اینا بیگاری کنی تمام عقده هاشون رو سر کارگر بینوا خالی کنن
و تهش دستمزدی که میگیرن کف خورد و خوراک و اجاره مسکن و...هم نده!
✅ نکته :
درسته به لحاظ بهداشتی نباید ریش و سبیل داشته باشن اما توی نفهم هم حق نداشتی ویدئو بگیری ازشون و این شکلی تحقیرشون کنی و نشر هم بدی
کاش نظارت بود و یکی ام پیدا میشد از خودت فیلم بگیره که بگی اشتباه کردم ، غلط کردم این رفتار رو کردم و از تک تک کارگرا عذرخواهی کنی
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•