#داستان
آدم به این بخیلی ؟
آورده اند که بخیلی به میهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت .
صاحب خانه پسرش را صدا زد و گفت: فرزندم امروز ما میهمان عزیزی داریم ، بلند شو برو ، نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی به خانه بازگشت.
پدر از او سوال کرد پس گوشت چه شد؟
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده
قصاب گفت :گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم : اگر اینطور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم ،
پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده
او گفت : کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره انگور باشد ،
با خود گفتم : پس اگر اینطور است پس چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم
پس به قصد خرید وارد دکان شدم ، و گفتم : مقداری از بهترین شیره ی انگورت به ما بده
او گفت : شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد ،
گفتم : پس اگر اینطور است چرا به خانه نروم ، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی ؛ اما یک چیز را از دست دادی ، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد .
پسر گفت نه پدر ، کفش های مهمان را پوشیده بودم
#خواندنی
https://eitaa.com/sofrhayasemani
#داستان_
🌸ادامه #داستان حصرت ایوب علیه السلام🌸
قسمت دوم
👇
🍃ايوب در آزمايش عجيب الهى🍃
ابليس به زندگى حضرت ايوب حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب اين همه شكر نعمت تو را به جا می آورد، از اين رو است كه زندگى مرفه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمتهاى مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمی آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت نداشت، بى آن كه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب گرفته می شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا می رفت.
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر می ريخت و با شتاب نزد ايوب آمد و گفت: اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو می آيم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراين هر چه تو بخواهى خشنودم.
ايوب به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او همچنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا...
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac🌹🍃
داستان
🍂ادامه داستان حضرت یحیی
قسمت هفتم 👇👇
🌼ياد مكرر امام حسين عليه السلام از يحيى عليه السلام🌼
زندگى يحيى از جهاتى شباهت به زندگى امام حسين عليه السلام داشت، مانند اين كه:
نام حسين همچون نام يحيى بى سابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامى كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دوى آنها قربانى هوسهاى طاغوت زمانشان شدند و سرشان بريده شد.
امام سجاد عليه السلام فرمود: ما در سفر كربلا همراه امام حسين عليه السلام بيرون آمديم، امام در هر منزلى كه نزول مى فرمود، و يا از آن كوچ مى كرد، از يحيی و شهادت او ياد مى كرد و مى فرمود: وَ مِن هَوانِ الدُّنيا عَلَى اللهِ اءنّ رَأسَ يَحيَى بنِ زَكريّا اُهدىَ اِلى بَغِىّ مَن بَغايا بِنِى اسرائِيلَ؛
از پستى و بى ارزشى دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيى بن زكريا را به عنوان هديه به سوى فرد ستمگر و بى عفتى از ستمگران و بى عفتهاى بنى اسرائيل بردند.
آرى، امام حسين عليه السلام با اين بيان مى خواست اشاره به شهادت خود كند، كه همچون يحيى عليه السلام به خاطر نهى از منكر، سرش را جدا مى كنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، يزيد پليد مى برند.
امام صادق عليه السلام فرمود: مرقد حسين عليه السلام را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاى شهداى جوان، و سيد جوانان بهشت است، و شبيه يحيى عليه السلام است كه آسمان و زمين براى مظلوميت حسين و يحيى عليهماالسلام گريستند.
نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: خداوند هفتادهزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيى عليه السلام (توسط بخت النصر) كشت، و به زودى هفتادهزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دخترت، حسين عليه السلام بكشد.
در قسمت آخر #داستان حضرت یحیی با عاقبت بخت النصر با شما خواهیم بود.
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac🌹🍃
#داستان_
🍃🍂 #داستان حضرت نوح 🍃🍂
قسمت پنجم👇
💠تمسخر و نيشخند قوم لجوج نوح
حضرت نوح طبق فرمان خدا براى ساختن كشتى آماده شد. تخته هايى را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل مى كرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتى پرداخت. توضيح اين كه اين كشتى، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضى نوشته اند: داراى هفت طبقه و داخل هر طبقه در جهت عرض، داراى نُه بخش بوده و به نقل بعضى ديگر؛ داراى سه طبقه بوده است. حضرت نوح عليه السلام هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاى داد و انسانها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.
نخستين حيوانى كه وارد اين كشتى شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.
نيز روايت شده اميرمؤمنان على در پاسخ مردى از اهل شام كه از اندازه كشتى نوح عليه السلام پرسيد: فرمود: طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود. و نيز فرمود: در آن بخشى كه حيوانات قرار داشتند، داراى نود اطاق بود.
اين كشتى در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضى از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنونى مسجد اعظم كوفه ساخت.
حضرت نوح در ساختن اين كشتى همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار ميگرفت. آنها نزد نوح مى آمدند و با انواع پوزخندها و مسخره ها و سرزنشها، حضرت نوح را مى آزردند، ولى نوح به آنها مى فرمود: روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خواركنندهاى بر شما نازل خواهد شد.
ادامه دارد.....
📚 سوره هود 38 و 39
اعلام قرآن دکتر خزائلی ص 644
بحار ج 11
─┅ঊ🍃🌹🍃ঊ┅─
🌺با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#داستان
گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
💠 #داستان
👈غلام و مولا و قضاوت علی علیه السلام
💯 در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام مردی به اتفاق غلام خود به زیارت کعبه رفته بودند.
در این سفر از غلام خطایی صادر شد که مولای او وی را تنبیه کرد ،
بعد از این مجازات غلام عاصی شد ، خود را ارباب و آقا خواند و صاحب خود را غلام خطاب کرد.
وضع بدین منوال بود تا آنها وارد کوفه شدند ؛
🌸 در کوفه صاحب به غلام گفت : ای دشمن خدا و رسول ، بیا تا تو را به نزد امیرالمومنین ببرم. هر چه او درباره ما حکم کرد ما به آن رضایت دهیم.
هر دو به حضور حضرت رسیدند ، صاحب ، سوگندهای موکد خورد که این مرد غلام من است، پدر من مرا به او سپرد تا مناسک حج به من تعلیم دهد. حالا او متمرد شده ، خود را آقا و صاحب من می داند.
🌸 دیگری گفت : این سخن های بیهوده را می گوید که مرا صاحب شود، او غلام من است.
🌱 حضرت فرمود: فعلا" به خانه خود بروید، فردا به نزد من بیایید.
آنها رفتند و مردم ناظر به این دعوا ، به یکدیگر می گفتند حضرت چگونه از عهده انجام این داوری بر خواهد آمد ، چون تا به حال سابقه چنین دعوایی نداشتیم.
🌱 حضرت ، قنبر را گفت: دو سوراخ در دیواری ایجاد کند که سر آدمی به راحتی در آن سوراخ داخل شود.
چون صبح شد ، حضرت شمشیر به قنبر داد و گفت: هر گاه گفتم سر غلام را بزن ، مبادا که بزنی.
چون طرفین دعوا به محضر آن حضرت رسیدند ، هر دو بر سر ادعای خود باقی بودند و صلح و آرامش بین آنها حاصل نشده بود.
حضرت فرمود: برخیزید و سر خود را در آن سوراخ کنید.
🌸 آنها چنین کردند. حضرت با صدای بلند فرمان به قنبر داد که : قنبر سر غلام را بزن.
غلام چون این سخن شنید ، فوری سر خود از سوراخ بیرون کشید.
حضرت فرمود: مگر تو مدعی نبودی که من غلام نبودم ، چرا سر خود بیرون کشیدی ؟
غلام به عرض رساند ، چون مرا بسیار کتک می زد.
حضرت غلام را به صاحب سپرد و هر دو از دیوان خارج شدند .
📚وسائل الشیعه 18:208. قضاء أميرالمؤمنين علیه السلام
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
💠#داستان
👈اندر حالات یک خسیس
❣️شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند.
دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد.
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
استاد نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم.
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد.
مردم شگفت زده گفتند: استاد معجزه کردی؟
استاد گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد.
تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا...☘️
«دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد
و دیگر آن که آموخت و نکرد...»
"سعدی"
#خندیدنی
@ranggarang