.
☀️خورشید من برآی...
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سردادهام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصۀ گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آبورنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر قصۀ دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی "امین" سزا لب حسرت گزیدن است
#امام_خامنهای
#امین