@sokhan_iw
📕#حکایت_پندآموز
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر #نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
.
@sokhan_iw
📔#حکایت_پندآموز
پادشاهی کنیزکی زیبارو داشت؛ پادشاه بیش از حد به کنیزک علاقمند بود
از قضا کنیزک بیمار شد
حال او روز به روز بدتر و بدتر میشد
پادشاه که از این وضع ناراحت بود برای درمان کنیزک بهترین طبیب ها را از نقاط دور و نزدیک فراخواند
طبیب هایی که آمدند بسیار زبردست و ماهر بودند ولی غرور و خودشیفتگی آن ها باعث شد تا فراموش کنند اگر پروردگار هستی نخواهد سنگی از جایش تکان نخواهد خورد، برگی از درختی نمی افتد و در نتیجه هیچ موفقیتی به دست نخواهند آورد
طبیبها به پادشاه گفتند که درمان کنیزک، نزد ما است و شک نکنید ما که از بهترین طبیبهای مملکت هستیم او را درمان خواهیم کرد.
طبیب ها درمان خود را شروع کردند ولی هرچه می کردند حال کنیزک بهتر نمی شد که نمی شد.
اتفاق عجیبی افتاده بود؛ اثر داروها وارونه شده بود؛ یعنی دخترک با خوردن آنها بهتر که نمیشد هیچ؛ حالش روز به روز وخیم تر و بدتر میشد
آب گویا خاصیت نفت پیدا کرده بود. آب روی آتش میریختند تا شعله کم شود آتش با آب بیشتر و شعله ور تر میشد
شاه با مشاهده این و ضعیت و با دیدن درماندگی طبیبها متوجه اشتباه خود شد
فهمید که با غرور بی جا و با غفلت خود فراموش کردند که اگر اراده ی الهی نباشد آب شعله ور میکند و آتش گرمای خود را از دست میدهد همان طور که برای حضرت ابراهیم علیه السلام سرد شد.
پس با گریه و زاری بر درگاه پروردگار عالم نشست و با عذرخواهی و تقاضای بخشش خواست تا خداوند راه صحیح را به او نشان دهد.
خداوند هم در خواب طبیبی را به او معرفی کرد که با راهنمایی ها و نسخه هایی که برای دخترک پیچید توانستند او را درمان کنند و در نهایت بیماری او بهبود یافت
📔#برگرفته_از : مثنوی معنوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت_پندآموز
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
@sokhan_iw