eitaa logo
سخن بزرگان
237.3هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
14.3هزار ویدیو
4 فایل
💗لذت بردن شما هدف ماست💗 . . . . . . . . تبلیغات پربازده مجموعه یاقوت👈 https://eitaa.com/joinchat/1630011521C1e73ba237d . . . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
@sokhan_iw یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن ، یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ... وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟ گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ... بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛ یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ... یادمان نرود کثیف ترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ...
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw دخترک طبق معمول هر روز، جلوی ویترین کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمزرنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگه تا پایان ماه، هر روز تمام چسب زخم رو که داری بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز، دست و پا و یا صورت 100 نفر زخم بشه تا .... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت: نه، خدا نکنه ... اصلا" کفش نمیخوام. فقـــــــر اخلاقی به مــــراتب وحــشتنــاک تر و غیـــــرقـــابــــل تحمل تر از فقـــــــر مـــادی است.
@sokhan_iw دخترک طبق معمول هر روز، جلوی ویترین کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمزرنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگه تا پایان ماه، هر روز تمام چسب زخم رو که داری بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز، دست و پا و یا صورت 100 نفر زخم بشه تا .... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت: نه، خدا نکنه ... اصلا" کفش نمیخوام. فقـــــــر اخلاقی به مــــراتب وحــشتنــاک تر و غیـــــرقـــابــــل تحمل تر از فقـــــــر مـــادی است.
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw دخترک طبق معمول هر روز، جلوی ویترین کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمزرنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگه تا پایان ماه، هر روز تمام چسب زخم رو که داری بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز، دست و پا و یا صورت 100 نفر زخم بشه تا .... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت: نه، خدا نکنه ... اصلا" کفش نمیخوام. فقـــــــر اخلاقی به مــــراتب وحــشتنــاک تر و غیـــــرقـــابــــل تحمل تر از فقـــــــر مـــادی است.
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
@sokhan_iw 📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏
"برکت مهمان" زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است... زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛ اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم... "پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..." @sokhan_iw