┄┅•••🌸🌼 ﷽ 🌸🌼•••┅┄
#قصه
#داستان_کودکانه
#بهار 🌱
🌸💦🌼💦🌺
باد آرام آرام زیر بال پرنده ها می زد ، پرنده ها وقتی باد را دیدند خوشحال شدن ،و به او سلام کردند ، و پرسیدند: چه خبری برای ما آوردی، باد که به آرامی حرکت می کرد ، گفت: خبر بسیار مهم و شادی برای همه دارم ، می خواهم همه را از خواب زمستانی بیدار کنم.
باد به سراغ تک تک درختان می رفت تا آنها را از خواب بیدار کند ، درختان می گفتند: چه شده چرا ما را از خواب بیدار می کنید هنوز خوابمان می آید تو چه بادی هستی مگر نمی دانی ما در زمستان می خوابیم و دوست نداریم بیدار شویم ، اگر بیدار شویم سرما می خوریم و پوستمان ضعیف می شود، باد گفت: من باد زمستانی نیستم ، زمستان با باد خودش رفته و حالا ما آمدیم . درختان گفتند:پس شما کی هستید؟ ، اون گفت: من باد بهاری هستم ، و مژده بهار را برای شما آوردم، سریع از خواب بیدار شوید و گر نه عقب می افتید
درختان وقتی این را شنیدند سریع از خواب بیدار شدند و برگ های خیلی ریز و کوچولو از پوست شان در آمد
باد آرام پیش دانه ها و گرده های روی زمین رفت و گفت: شما هم سریع از خواب بیدار شوید ، وقت خواب تمام شده الان وقت بیرون آمدن و سرسبز شدنه. دونه ها و گرده های روی زمین وقتی خبر بهار را شنیدند از خواب بیدار شدن و آرام آرام از روی زمین بلند شدن و به عنوان سبزه رشد کردند و همه جا سرسبز شد
باد بهاری آرام آرام به همه دشت ها و کوه ها رفت و همه را بیدار کرد ، حالا همه جا سرسبز شده بود ، برگ های درخت ها دوباره رشد کردند و درخت ها دوباره سرسبز سرسبز شدند.
پرنده ها وقتی بهار را دیدند شروع به آواز خوانی و شادی کردند . حیوانات هم با خوشحالی این طرف و آن طرف می پریدند و صدا می دادند . جیر جیرک ها ، پروانه ها و همه حشرات وقتی دیدند همه صدا می کنند بیدار شدن ببینند چه خبر شده ، وقتی بیدار شدند دیدن بهار آمده، آنها کلی خوشحال شدند و شروع به پرواز کردند و همگی به بهار خوش آمد گفتند.
با آمدن بهار ، زمستان و برف و سرما رفت وبهار زیبا و سرسبز، جای آن را گرفت.
نویسنده:الیاس احمدی
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود #کلیپ جدید
💢 #بهار اصلی کجاست؟؟
👤 استاد #مسعود_عالی
🔺 آیا میدونیم بهار اصلی کیه؟؟ و کی میاد و چکار کنیم که بیاد؟؟
👈حتما بشنوید و نشر دهید..
#کلیپ_مهدوی
#سخنرانی
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍃باغچهی #بی_جان خانه 🏡را می بینم و شکوفههایی🌸 که در بهار سبز میشوند...
🌳درختان، گلها، سبزهها ...
این #مردههایی که زنده می شوند
با قدمهای #بهار...
💐سلام بهار جان ها!
من را هم #زنده می کنی⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@sokhananiziba