❅✺✻زنـ💕ـدگی به سبک عـ💞ـاشقا❅✺✻
#مرغ_آمین🕊 *⃣درباره مرغ آمین لطفا توضیح دهید فلسفه مرغ آمین چیست وچی شد که بوجود اومد⁉️ 💠این حرف
این ویس استاد عالیه..حتما گوش کنین.. 😍☺️👌
4_5789467369269114640.mp3
861.6K
#تشکر_ویژه_اختصاصی_استاد_آقارضا
🦋بابت اظهارلطف وقدردانی اززحمات بی شائبه وبی منت ایشان 💫💫
#سخنان_ناب_و_زیبای_استاد_آقارضا
@sokhananiziba
https://chat.whatsapp.com/DRjeQxaD2J97VSKliu7W8t
#چراغ_راه
#وصیت_شهید
بخشی از وصیت دانشمند شهید محمدابراهیم همّت+ شرح آن
🌺 #شرح_وصیتنامه:
یکی از بزرگترین آفت های موجود در جامعه اسلامی، که به شدت در آیات و روایات نسبت به آن هشدار داده شده و نهی گردیده، "بی تفاوت نبودنِ مسلمانان نسبت به دینداری یکدیگر" است.
⛔️در آموزه های دینی ما آمده که شیعیان هرگز و هیچوقت نباید نسبت به یکدیگر بی تفاوت باشند...
در همین راستا امام صادق علیه السلام میفرمایند: اگر کسی بتواند برای مومنی کاری را انجام دهد، اما کوتاهی کند و آن کار را انجام ندهد ، خداوند هم در دنیا او را رها می کند و هم در آخرت... این روایت به خوبی به ما می فهماند که چقدر بیتفاوت بودن نسبت به دیگر مسلمانان قبیح و بد است
📛یکی دیگر از جاهایی که به شدت بی تفاوت بودن نهی شده، بی تفاوتی نسبت به بروز منکرات و گناهان در جامعه است.
اسلام آنقدر بی تفاوت بودن در مورد گناهان را زشت و ناپسند می شمارد که پیامبر می فرماید:
«زمانی که امت من امر به معروف و نهی از منکر را ترک کند، باید خود را برای عذاب خدا آماده سازد
و یا امام علی علیه السلام می فرمایند:
امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که (در صورت ترک) اشرار بر شما مسلّط می شوند، سپس هر چه دعا کنید مستجاب نمی گردد...
از مجموعه این روایات می توان حرف شهید همت را درک کرد و توصیه اش برای یاری دین را جدی گرفت.
✍️خلاصه اینکه ما همگی نسبت به دینداری همدیگر وظایفی داریم و در صورت کوتاهی ، عواقبش دامانمان را خواهد گرفت...
#امر_به_معروف #بی_تفاوت_نبودن #شهیدهمت #وصیتنامه
@sokhananiziba
خب دوستان گلم امشب قراره یه رمان جدید و جذاب و هیجانی 😍 براتون بزارم آماده اید با نام و یاد خدا شروع میکنیم انشاالله خوشتون بیاد منتظر نظراتتون هستم 👇👇👇
البته اول یه پیش زمینه ای ازش میزارم بعد قسمت اول رمان رو میزارم
❤️ داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد.
🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
@sokhananiziba
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@sokhananiziba