سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۵💢 #قسمت_پنجم خانه آباد کجاست❓ اینجا مکه است، شب نهم "محرّم"، شب تاسوعا.🏴
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۶💢
#قسمت_ششم
خوب دقّت کن، آیا می توانی تعداد آن منبرها را بشماری❓
درست است، چهار منبر نورانی❗️
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وحضرت علی وامام حسن وامام حسین (علیهم السلام) را نگاه کن که با چه شکوهی به سوی این منبرها می روند وبالای آنها می نشینند.
چه شوری در میان فرشتگان وانبیاء ومؤمنان برپا شده است😊
در این هنگام، همه درهای 🚪آسمان باز می شوند.
پیامبر می خواهد دعا 🤲کند وبا خدای خویش نجوا کند. همه فرشتگان وپیامبران نیز آماده اند تا با پیامبر اسلام همنوا شوند.
گوش فرا بده تا تو هم سخن پیامبر را بشنوی❗️
پیامبر چنین عرضه می دارد: "بار خدایا❗️تو وعده دادی که بندگان خوبت را فرمانروای زمین گردانی. لحظه عمل به آن وعده فرا رسیده است".
همه فرشتگان وپیامبران نیز همین سخن را زمزمه می کنند.
نگاه کن❗️ پیامبر وحضرت علی وامام حسن وامام حسین (علیهم السلام) در بالای آن منبرها به سجده رفته اند.
آنان در سجده چنین می گویند: "بار خدایا❗️بر ستمکاران خشم گیر؛ زیرا حریم تو شکسته شد. دوستانت کشته وبندگان خوبت ذلیل شدند"😔
همسفر خوبم❗️ تو خوب می دانی که منظور آنها از این سخنان چیست.
وقتی که خانه وحی به آتش کشیده شد ودُرّ یگانه عصمت، فاطمه (علیها السلام) شهید شد،😢 همان روز، حریم خدا شکسته شد❗️
آن روزی که امام حسین (علیه السلام) با لب تشنه شهید شد،😔 ذلّت اهل ایمان شروع شد.
وبه راستی، پیامبر خوب می داند چگونه از خداوند اذن ظهور را بگیرد.
جالب است بدانی قبل از اینکه پیامبر بالای منبر برود، خداوند فرشته ای را به آسمان دنیا می فرستد.🌌
من مدّت زیادی در این فکر🤔بودم تا علّت این کار را بفهمم.
آری، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از این منبر پایین نمی آید تا اجازه ظهور امام زمان را بگیرد و خداوند برای شادی دل پیامبر، این فرشته 👼را قبلا به آسمان دنیا🌌 فرستاده است تا وقتی دعای🤲 پیامبر تمام شد، این فرشته هر چه سریع تر حکم 📜ظهور را در دستان مبارک امام قرار دهد.
پیامبر در این سجده، چنان با خدا سخن گفت واز سوز دل خود پرده برداشت که اکنون دیگر هر گونه تأخیر در امر ظهور امام، مقبول درگاه خداوند نیست.
↩️#ادامه_دارد...
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_پنجم #قسمت_پنجم سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ش
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_ششم
#قسمت_ششم
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
شب دهم محرم باشد، من بر بالین سجاد، به تیمار نشسته بودم ، آسمان سنگینى میکند و زمین چون جنین ، بى تاب در
خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر بود ، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه من گریه ام را رها کنم و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک
بریزم.
نمى خواهم حسین را از این حال غریب درآورم . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى
تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى من، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید
در سایه سار آن پناه گرفت.
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتیرم جز در بغل حسین . و در
مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدم که : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى
گریستن ؟((!
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و من آنقدر گریه مى کنم که از هوش مى روى و
حسین را نگران هستى خویش مى کنم.
حسین به صورتتم آب مى پاشد و پیشانى ام را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانم مى شنوم که:
آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و
قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند، .......
⭕️ادامه دارد.......
کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی ✓
ادمین #اسما
💔@barbaleshohada
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_ششم
با سبحان سوار آسانسور شدیم و رفتیمبالا، من در رو باز کردم.
–بفرمایید داخل.
سبحان:ممنونم.
وارد شدیم.
سبحان نشست روی مبل
رفتم تا یه چیزی برای سبحان بیارم تا بخوره که یهو سبحان گفت:فاطمه زهرا زحمت نکش،من چیزی نمی خورم...
–ای بابا، اینطوری که نمیشه.
سبحان:چرا میشه!زحمت نکشید
–به قول خودتون زحمتی نیست.
سبحان:خب من اصلا میل ندارم.
–باشه خب.
رفتم توی اتاق.
همش می ترسیدم الان سبحان اومده خونه ی ما و من رفتم توی اتاق نکنه زشت باشه!
برای همین سریع کارم رو تموم کردم.
یک کوله پشتی سیاه برداشتم و دو دست لباس مشکی گذاشتم داخل اون یک لباس بلند مشکی با یک روسری مشکی.
یک مانتو مشکی و جلو باز و شومیز مشکی برداشتم ،وسایلی هم که مامان گفته بود برداشتم
کتاب و دفتر هان رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون.
–کار من تموم شد.
سبحان:بریم.؟؟
–بله.
سوار ماشین شدیم و دوباره رفتم خونه خاله الناز.
حال خاله الناز انگار یکم بهتر بود.
–سلام
مامان:سلام
خاله الناز:سلام
–مامان جون وسایلی که خواستی رو آوردم.
مامان:دستت درد نکنه.
خاله الناز:عزیزم اگه خواستی درس بخونی یا کاری داشتی می تونی بری توی اتاق حدیثه.
_ممنونم خاله.
رفتم سمت اتاق حدیثه،آروم در اتاق رو باز کردم،مثل همیشه اتاقش مرتب بود ! وقتی وارد اتاق شدم بغضم ترکید و اشکاهام جاری شد.....
چون می دونستم حدیثه همیشه مرتب بود و حتی زمان هایی هم که خونه نبود دوست داشت اتاقش پاکیزه باشه کیفم رو در آوردم و من مرتب گذاشتم کنار اتاق.
شالم رو در آوردم رو آویزون کردم پشت در.....
نشستم روی تخت،دلم خیلی گرفته بود حتی گل های اتاق حدیثه شادابه شاداب بود،انگار نمی تونستن چه اتفاق بدی افتاده ....
از روی تخت بلند شدم...روی میز یک آلبوم بود،نمی دونستم برشتارم یا نه.....
اما بعد چند دقیقه تصمیم گرفتم که آلبوم رو بردارم.
نشستم روی صندلی و آلبوم رو برداشتم و ورق زدم....
اولین صفحه رو که دیدم تعجب کردم عکس من و حدیثه بود...
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313