eitaa logo
سُلالہ های زینبی
225 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
146 فایل
کانال سلاله های_ری خوش آمدی رفیقم👋 ✍امام على(ع)میفرمایند قلب نوجوان، درحقيقت چونان زمينى خالی است كه هرچه در آن افکنده شود،می پذیرد تنها کانال بدون تبلیغات و هرروز بامطالب متنوع ✋ نشر وحمایت آن با شما رفقا ارتباط با ادمین👇 💌 @Komeilebrahimhadi
مشاهده در ایتا
دانلود
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دقت گوش کن ؟!؟!؟! به کانال بپیوندید🔰🔰 ╔═.💐.═════╗ @solaleh_zeinabi ╚═════.🇮🇷═╝
داستان شب پرستار بخش، مردی با یونیفورم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالی که به خاطر حمله قلبی درد می‌کشید، جوان یونیفورم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را به سوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشست و در حالی‌که نور ملایمی به آن ها می‌تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می‌گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن‌رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می‌کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بی‌جان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. . وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتان!» سرباز گفت: «نه او پدر من نیست، من تا به حال او را ندیده بودم.» پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت: «می‌دانم اشتباه شده بود ولی آن مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آن قدر مریض است که نمی‌تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه‌زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...» پی نوشت: دفعه بعد زمانی که کسی به ما نیاز داشت، فقط آن جا باشیم و بمانیم و تنهایش نگذاریم. ما انسان‌هایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه‌گذرای روحی باشیم بلکه روح‌هایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.  به کانال بپیوندید🔰🔰 ╔═.💐.═════╗ @solaleh_zeinabi ╚═════.🇮🇷═╝