فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍📽
😂😂🇮🇷👌
📽 انیمیشن بسیار زیبای فوتبالی و جذاب از بازی نفسگیر تیم ملی
با مربی گری♡حاج قاسم♡
وهمراهی ♡دهه نودی ها♡در نیمه دوم
و اجرای سرود♥️"سلام فرمانده"♥️
🎞#پیشنهاد_دانلود #اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«امر به معروف واجب حتمی همه است»
مقام معظم رهبری
به ابروهام نگاه میکنم؛
- و یاد وقتایی میوفتم که تو با همین تارهای کوتاه مو اجازه نمیدی عرق وارد چشمای من بشه.
- یا وقتی که توی بارون اونارو چتر چشمای من قرار میدی تا بتونم باز نگهشون دارم و به مسیرم ادامه بدم..
- حتی جهت رویش ابروهام رو هم جوری طراحی کردی تا قطرات آب یا عرق روی اون سُر بخورند و از گوشه خارجی چشم هام روی صورتم جاری بشن.
- علاوه بر همه این ها؛ تقریبا تمام احساساتم رو میتونم با حرکت دادنشون نشون بدم و اگه اونا رو نداشتم؛ حتی خنده هام هم ترسناک و بی روح میشدن...ممنونم ازت خدا...🙏
مادرشھیدعلیوردی:
فیلمھایبۍپیراهنپسرمروپخشنڪنید . .
آرمانمنهیچوقتجلوینامحرم
حتیآستینڪوتاههمنمیپوشید
وخیلیاهلرعایتبود:)
#شھید_آرمان_علی_وردی
سعۍڪن،
مدافعقلبتباشۍازنفوذشیطان
شایدسختتـرازمدافعرگمبودن
مدافعقلبشدنباشد ..!🚶🏿♀
- شھیدمحمدرضادهقان
میگمقبولدارۍ
هیچکسنمیتونهمثلخدا
اینقدرزیباوآرومآدمو ببخشه؟
تازهبهروتھمنمیاره :)
کہگاھےکۍبودۍوچےشـدی!
هیچوقتازتوبهنترس👀🌿.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رفقا آماده اید؟
🔹 به گفته بزرگان ما چیزی تا ظهور نمونده ها
🔹 ان شاء الله بزودی شاهد این کلیپ باشیم که امام زمان ظهور کرد 😭
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
یبار واسه ثبت نام تو بسیج رفتم مسجد،
خواستم واسه امام جماعت خود شیرینی کنم که سریع کارمو راه بندازه،
بعد نماز اومدم بگم تکیبر، 😁
هول شدم با صدای بلند گفتم الله اکبر تکتیر... 🙄🙄
یهو کل مسجد خالی شد منم به عنوان عامل انتحاری گرفتن🤣🤣
📝چرا به انگلیس می گوییم "انگلیس خبیث":؟
۱-جداکردن افغانستان از ایران سال ۱۸۵۷
۲-تحمیل قرار داد ۷۰ ساله رویترزبه ایران سال ۱۸۷۲
۳- ایجاد فرقه ضاله وهابیت وبهاییت وبابیت
۴-عامل بزرگترین قحطی ایران از سال ۱۹۱۷ تا سال ۱۹۱۹۵-تقسیم ایران بین انگلستان و روسیه در سال ۱۹۰۷
۶-دخالت مستقیم در جدایی سرزمین های جنوبی خلیج فارس وبحرین از ایران
۷-ترویج تاریخی مواد مخدردرایران از سوی برادران شرلی
۸-نقش مستقیم در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
۹-کمک همه جانبه به رژیم بعث در۸ سال جنگ تحمیلی۱٠-همکاری در ترور دانشمندان هسته ای
۱۱-سرقت اشیای عتیقه وپشتیبانی از غارت گران میراث ملی ایرانیان
۱۲-مشارکت و حمایت از تحریم های علیه ملت ایران
۱۳-آموزش، تجهیز وپشتیبانی ازاقدامات تروریستی درشهرهای مختلف
۱۴-مسدودسازی۴ میلیون دلارذخیره ارزی ایرانکسی که ندانددیروز برسرش چه گذشت هیچ فردایی نخواهد داشت.
ایرانم 🇮🇷
- طاهره -
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای | #برای_ایران
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
با که سخن بگـویم جز او،
با که درد ودل کنم جز او،
مگر کسی جز او سخنم را گـوش میدهد با جان ودل؟")🎈
💥 گاهی این مستند هارو میبینم با الان مقایسه میکنم حقیقتا خیلی غبطه میخورم،
یه برنامه دیدم درباره یه شهیدبود،همسرشون میگفتند:
اومدند خواستگاریم ویه هفته بعدش عروسی کردیم.
الان میبینی دو سال باهم دوستن یک سال نامزدن بعدشم به عروسی نرسیده طلاق میگیرن
به نظرم عامل اصلی اینکه زندگی ها بی برکت و بهم ریخته و سخت شده همینه که از دین فاصله گرفتیم
وقتی آدم از دین فاصله بگیره زندگیش پر میشه از گرفتاری های بیهوده و مزخرف و بدون پاداش
متاسفانه خیلی از رنج هایی که ما میکشیم خارج از برنامه هست یعنی بقول استاد شجاعی هشتاد درصدش به خدا ربطی نداره(ساخته ی خودمونه)
و دین ما اومده تا مارو از همین رنج های ساختگی نجات بده...
خودسازی+دینداریِ لذت بخش🌱
در دلهایِ آنان یک نوع بیماری است
خداوند بر بیـماری آنـان افزوده و بـه
خـاطر دروغهایی که میگفتند عذابِ
دردناکی در انتظار آنهاست !🔥
↵ بقره/۱٠
انبیاۍ خدا برای این مبعوث شدند که آدم تربیت کنند؛ انسان بسازند؛ بشر را از زشتۍ ها، پلیدۍ ها، فسادها و رذایل اخلاقۍ دور سازند و با فضایل و آداب حسنھ آشنا کنند.
|صحیفه امام|
خدایا؛ من غیر از تو دیگر چه کسۍ را دارم تا در هنگام ناراحتۍ باز شدن گره کور مشکلاتم را از او درخواست کنم؟!🍃
|دعای کمیل|
دوست هر کسی، عقلِ اوست و دشمنِ
هرکس نادانی اوست.🌱
↵ امامرضا‹ع›
میگفت افقِ زندگیت رو بھ سـاعتِ
آدم هایِ اَرزون کوک نکن، یا خواب
میمونی، یا از زندگی عقب !🌱
مردمانــےکـھدرزمانغیبتمهدۍ‹عج›
بـھپسرمۍبرندومعتقدبھامامتاو
ومنتظرظھوروۍهستندازمردانهمہ
زمانها برترند . . !
‴امامسجاد(علیهالسلام)🌱
وقتایی که خسته میشین و کم میارین،
به خدا بگید: خدایا خودت بگو چی کار
کنم، عقلِ من جایی قد نمیده :)
+ لبخند بزن و به سختیها اهمیت نده
خدا انسانهایِ قوی رو دوست داره🧡