بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهاردهم»»
یک هفته بعد- نهاد امنیتی
مجید در زد و وقتی محمد اجازه داد وارد شد. مجید گفت: قربان یه سری اطلاعات درباره هاکان گیر آوردیم که بهتره خودتون ملاحظه بفرمایید.
محمد: بشین.
مجید: لطفا صفحه آقا سعید را باز کنید. الان یه چیزی براتون فرستاده.
محمد صفحه سعید را باز کرد و گفت: خب!
مجید: قربان این سه چهار تا از آخرین عکس هایش در دو سه روز اخیر هست. بچه های اون طرف، ردّ خونه اش را هم زدند.
محمد: خوبه.خب!
مجید: قانونی و عادی بیست سال قبل از ایران خارج شد و در دانشگاه ترکیه درس خوند.
محمد: دانشجو ترکیه بوده؟ 20 سال پیش؟
مجید: بله. رشته آی تی.
محمد: زن و بچه داره؟
مجید: بله. اتفاقا الان برای همین خدمت رسیدم. زن و بچه اش پنج سال پیش اومدن ایران و ممنوع الخروج شدند و دیگه اجازه برگشتن به ترکیه نداشتند.
محمد: چرا؟ مگه کسی روی اینا کار کرده بوده؟
مجید: بله. هاکان هم فهمیده که نمیتونه قانونی کاری کنه. به خاطر همین چند بار تلاش کرده غیر قانونی خانواده اش را خارج کنه اما نتونسته.
محمد: خب! الان فقط همینو داریم؟
مجید: ارتباطش با ایران آره. در همین حد هست.
محمد: کجا آموزش دیده؟ با کیا کار میکنه؟ از کی جذب اونا شده؟ اینا چی؟ خبر نداریم؟
مجید با لبخند گفت: فعلا این چیزا رو داریم. اما چشم. پیگیری میکنیم.
محمد: خیلی خب. بگذریم. خانوادش را دعوت کنید تا باهاشون صحبت کنیم.
مجید: چشم. خودتون زحمتش میکشید؟
محمد: یکی از خواهرا باهاشو حرف بزنه. ضرورتی بر حضور من نیست. ببینیم مشکلشون چیه؟ و آیا آمادگی دارن برن ترکیه پیش هاکان؟
مجید با تعجب پرسید: ینی ممکنه جوابشون منفی باشه؟!
محمد: کاری که بهت میگم بکن. ما که اونا را نمیشناسیم. بالاخره باید ببینیم مزه دهنشون چیه؟ اگه مشکل هاکان و زن و بچش با در کنار هم بودن حل میشه، بفرستیم پیش خودش. جمهوری اسلامی که اهل گروگانگیری نیست.
مجید: چشم. ببخشید.
محمد: همین امروز فردا به خواهرا بگو این کارو انجام بدن. خبرش تا فردا عصر بهم بده. اگه گیر و گور قانونی هم دارن، برو صحبت کن و اگه دیدی بازم خودم باید صحبت کنم خبرم بده.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
شاپور تو اتاق 13 دراز کشیده بود ولی معلوم بود بیداره و خودش را به خواب زده است تا کسی با او حرف نزند. آرزو هم پژمرده تر از همیشه کناری کز کرده بود. شاپور چرخید و وقتی دید کسی در اتاق نیست، رو به آرزو کرد و گفت: چرا نرفتی غذامونو بگیری بیاری؟
آرزو: غذای کسی را به کسی دیگه نمیدن. خودت باید بری بگیری.
شاپور: چرا غذای خودتو نگرفتی بخوری؟
آرزو: من کوفت بخورم. از وقتی گفتم نرو اما رفتی و باختی، دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم. هر کسی منو میبینه، بدنم میلرزه از ترس.
شاپور: پاشو یه چیزی بگیر که از گشنگی نمیریم.
آرزو: دیگه هیچی پول نداریم. صف جیره غذا هم کم کم تعطیل میشه.
شاپور در حالی که زیر لب به خودش فحش میداد، پاشد یه پیراهن دیگه پوشید و رفت که یه چیزی از صف غذا بگیرد و بیاورد.
وارد سالن غذاخوری شد. وقتی به پنجره توزیع غذا رسید، اسمش را گفت و خواست غذا بگیرد که با حرف تعجب آوری روبرو شد. مسئول توزیع غذا گفت: جیره تو و زنت تموم شده.
شاپور با تعجب پرسید: ینی چی تموم شده؟ ما که نگرفتیم!
مسئول توزیع با بی حوصلگی گفت: نمیدونم ... تا دو هفته رفتی تو بلک لیست.
شاپور که دیگه داشت داغ میکرد گفت: بلک لیست دیگه چه کوفتیه؟
مسئول توزیع با عصبانیت جواب داد: همینه که هست. وقتی بدون هماهنگی معرکه میگری، غذای خودت و زنت قطع میکنن تا دیگه از این غلطا نکنی!
مسئول توزیع این حرف را گفت و در را بست. وحشت تمام وجود شاپور را فرا گرفته بود. فکر این که نه پولی برایشان مانده و نه جیره غذایی دارند و حتی 100 هزار تومان بدهکارکسی هستند، عرق سردی به پیشانی اش نشاند. دید همه به خود مشغول هستند و هر کسی به اندک جیره غذاییش وابسته است و چیزی حتی در سطل زباله ها پیدا نمیشود تا شکم خودش و آرزو را سیر کند. فکری به ذهنش رسید!
تیبو و نادر در کنار نرده ها گفتگو میکردند. نادر به تیبو گفت: تیبو خان ممنونم. خیلی آقایی کردی که سفارش کردی جیره این بچه پررو را قطع کنن.
تیبو: حساب میکنیم با هم. به وقتش.
نادر: نوکرتم. تو لب تر کن.
تیبو به پشت سرِ نادر چشم دوخت و گفت: این کیه داره میاد این طرف؟
نادر به پشت سرش نگاه کرد و وقتی شاپور رو دید گفت: این همون بچه پررو است. همون که زنش...
شاپور به تیبو و نادر نزدیک شد.
شاپور که لبش از عصبانیت میلرزید به نادر گفت: بازم هستی؟
نادر نگاه رندانه ای به تیبو کرد و بعدش به شاپور گفت: هستنی هستم اما تو که دیگه پول نداری!
شاپور که به کل، عقلشو از دست داده بود صداشو بلندتر کرد و با همون لرزش و عصبانیت گفت: مگه حتما باید سرِ پول باشه حرومزاده؟
نادر با پوزخند گفت : ای جونم ... ای جونم ... پس سرِ چی باشه به نظرت؟
شاپور گفت: نمیدونم. اگه دو هفته غذا نخوریم میمیریم. نامزدم دیابت داره. باید غذاش به موقع باشه.
نادر رو به تیبو کرد و چشمکی زد و گفت: تیبو خان! شما که بزرگ مایی نظرت چیه؟ اینا هیچی ندارن. سرِ چی شرط ببندیم؟
تیبو با حالت جدیت و مثلا ریش سفیدی گفت: منو قاطی این بچه بازیا نکنید.
شاپور با حالتی که ازش بوی التماس میومد گفت: آقا اگه شما میتونین، یه کاری کنین!
تیبو گفت: ببین جوون! همیشه جوری باید بجنگی که فکر کنی بعدش یا همه چیز یا هیچی!
شاپور با تعجب پرسید: ینی چی آقا؟
تیبو: از دارِ دنیا چی مونده برات؟
شاپور برای لحظاتی به فکر رفت و چهره معصوم و تکیده آرزو را به ذهنش آورد.
تیبو: اعتماد کن به حرفم. همون که کلِّ دار دنیاتو بیار وسط! بیار وسط تا غیرتی بازی کنی و روی این نادرِ بی ناموسو کم کنی!
شاپور داشت روانی میشد. دستی به سر و صورتش کشید. عرق کرده بود. چهره و گریه های آرزو از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
تیبو گفت: با منی یا نه؟ حواست کجاست؟ تو فقط در اون صورت میتونی یه کار درست و حسابی کنی. بالاخره یا برنده باش یا کلا نباش!
نادر که تهِ چهره اش یک شیطنت و حرامزادگی خاصی برق میزد، از حرف تیبو کیف کرده بود اما نباید چیزی میگفت تا تیبو همه چیزو برایش ردیف کنه.
تیبو وقتی سکوت و روان پریشی شاپورو دید گفت: پس شرط میذاریم سرِ دو هفته غذای کامل و گرم اگه بردی. اگرم باختی که ... دیگه ...
آنها فکر همه چیز را کرده بودند. از فشار گرسنگی و ضعف و غش تا فکر حماقت شاپور! که ناگهان شاپور دهان باز کرد و گفت: همین حالا!
تیبو رو به نادر کرد و گفت: تو هستی همین حالا؟ آمادگی داری؟ رفیقمون گرفتاره بنده خدا!
نادر طاقچه بالا گذاشت و گفت: والا تیبو خان، یه کم خستم. از صبح تا حالا میچرخیدم.
تیبو که داشت تلاش میکرد خنده اش رو مخفی کنه گفت: حالا قبول کن به خاطر سیبیل من. داداشمون و زنش گشنشونه.
نادر گفت: چشم تیبو خان! شما بزرگ مایی!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
آرزو داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. میدید که باز هم شاپور خریت کرده و در حال قمار است. اما خبر نداشت قرار است چه بر سرش بیاید. آرام اشک میریخت و در دلش به حال شوهر نادان و احمقش زار میزد.
دست گرمی بر شانه اش احساس کرد. وقتی برگشت، دید سوزان است. به آغوش او رفت و گریه خود را ادامه داد. سوزان همانطور که آرزو در آغوشش بود، با نفرت از پنجره به نادر و تیبو و شاپور چشم دوخته بود.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
نادر و شاپور در حال بازی بودند و تنها کسی که آنجا حاضر بود و داوری میکرد، تیبو بود. شاپور که از همان اول خودش را باخته بود، مرتب عرق میکرد و از گرسنگی چشمانش دودو میزد. که ناگهان، در یک چشم به هم زدن، شاپور به خود آمد و دید سه دور بازی کرده اند و هر سه دور را باخته و شکست سنگینی خورده است. به نفس نفس افتاد. نگاهی به پشت سرش انداخت ... به طرف پنجره اتاق 13 ... به زنش نگاه کرد.
تیبو رو به نادر و با حالتی از طعنه و کثافت گفت: تبریک میگم رفیق. هوای زن داداشمون داشته باش.
نادر با پوزخندی چندش آور گفت: کاریت نباشه. نمیذارم تو این دو هفته آب تو دلش تکون بخوره.
شاپور که زبانش بند آمده بود، قیافه اش مثل جن زده ها شده بود و از اتفاقی که قرار است از آن شب به مدت دو هفته رخ بدهد، تمام تن و بدنش میلرزید.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
پیام هدایت شده از شیطان😈❗️
سوره جمعه که راحته نمیخونی، دعا ندبه که بماند.
چه خوب :)
1_1227507489.mp3
3.25M
•💛🌼•
صبح جمعه و #دعای_ندبه ✨
🎤 #محسن_فرهمند ✨
درندبه های جمعه تورا جست و جو می کنم ✋
💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفَـرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🌤️
••••••••••••❥❁••••••••••
💛⃟🌻↝| #دعاۍندبہ
#ڪپیباذڪرصلوات
2_1152921505166092837.pdf
670.2K
#متن_دعای_ندبه
ــہـ۸ــہـ۸ـہـــہـ۸ــہـ۸ـہـــہـ۸ــہـ۸ـہـ
💞🌺ندبه خوان ها یه جورایی رفیق فابریک های امام زمان هستند...
💛🌻یکی از دلایلش اینه چون داخل دعای ندبه پر از جملات و کلمات عاشقانه به امام زمانه😍
💚🌺چون هی قربون صدقه مولات میری
❤️🌼اصلا با خوندن دعای ندبه این قلب نفست عجیب حال و هواش بارونی میشه
✅کافیه فقط یه بار بخونی...
✅عجیب عادت میکنی بهش🌹
یک جا یِ بنده خدایی میگفت :
این بدنی که تو داری،این چشم ها،این دوتاگوش،زبون ،دست و پا و...
همه و همه مالِ یکیه!!
مالِ من و تو نیست که هر کاری خواسته باشیم بتونیم باهاش انجام بدیم صاحب داره!!؛
تو وقتی کتابی امانت میگیری چقدر مراقبشی؟!📖
چقدر مواظبی که خط روش نیفته؟🖊
چقدر مواظبی که دست خواهر یا برادر کوچیکترت نیفته.....👧🏼👶🏼
اصلا چرا؟
چرا اینهمه مراقبت ..؟؟
هوووووم!؟
[چون اون کتاب ماله تو نیست!]
چند بار بخون👆🏻👆🏻👆🏻❗️❗️
-پس چه مدلیه که بدنی که خدا بهت داده رو مراقبش نیستی..
چجوریه که میزاری چشمات همه چی ببینه؟
این دوتا گوش همه چی بشنوه❗️
چرا داری روزانه رو ورق ورق قلبت یِ خط میکشی!؟💔
وقتی میخوای به مسئول کتابخونه اصلی(یعنی خود خدا)پسش بدی آماده ای..
چی داری جواب بدی؟!
ببخشید ..
هواسم نبود..
اشتباه شده..!!
همین؛به همین آسونی فکر میکنی حل میشه؟!
نننننننه+خیرررررر
اون ور پدرتو در میارن..
رو دهنت مهرسکوت میخوره..
و بعد...
اونا شروع میکنن به حرف زدن!
📍دستت میگه:✋🏻
من میخواستم کارهای خوب کنم ،این نذاشت..
📌پات شروع میکنه:
من نمیخواستم اونجا برم ولی این بردم
🔍چشمات...👀
ای وای ...
چشمات چی میگن به نظرت؟
میخواستم اینو نبینم من میخواستم پاک باشم ..
نمیخواستم نامحرم ببینم..
نمیخواستم هر صحنه و هر فیلمی رو ببینم..
📎دو تا گوشت شروع میکنن از توصیفات خودشون:👂🏻
ما هر چیزی رو دوست نداشتیم بشنویم
ما نمیخواستیم موسیقی حرام گوش کنیم...
ما دوست داشتیم صوت قرآن گوش بدیم ولی نذاشت..
⚔این(یعنی تو)نذاشتی!!!!⚔
بفرما...
حالا جواب بده..
حالا اگه میتونی جواب بده..
مثلا چی داری بگی؟!
اصلا میزارن حرف بزنی به نظرت!
تو خواسته باشی حرف بزنی ..
خواسته باش بگی هیییس ساکت شید ..
خدا اینها دارن دروغ میگن..
شما باید طرف من باشید..
میگن:
دهنت رو ببند ..
خفه شو!!
زدی بدبخت و بیچارمون کردی حالا میخوای دروغ هم بگی!!🚫
🛑بله..
این دست ..
این گوش..
این چشمی که همین الان داری اینا رو میخونی ..
همه و همه شهادتمیدن..
و ..
اینجا یِ نکته ی ظریف میمونه؛
بستگی داره تو این ور(دنیا) چیکار کرده باشی که اونور(قیامت) اونا چی بگن!!
شهادت اونا به خود خود خود خودت بستگی داره!
پس..
نگو نمیدونستم ..
نگو عِلمش رو نداشتم..
خدا همین لحظه همین ساعت رو واست میاره میگه ببین تو که فهمیدی تو که آگاه شدی..⏳💡
پس از همین الان..
از همین لحظه..
شروع شد..
مراقبشون باش رفیق..
نزار تو دادگاه عدالت خدا تو با دهنی قفل شده محکوم بشی!!🔒
#شایدچند لحظه تلنگر !!🌱
پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله
إیّاکُم وَ فُضولَ النَّظَرَ فَإنَّهُ یَبذُرُ الهَوَی وَ یولِّدُ الغَفلَهَ
از نگاه های اضافی بپرهیزید چرا که تخم هوس می پراکند و غفلت می آورد
بحارالانوار ج69 ص19
+خنده :)
مگه نمیگید بسیجی ها نصف مملکتو خوردن؟
خو بچه هاتونو بفرستید پایگاه ثبت نام کنن نصف دیگشو با هم بخوریم...😆😂
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■ وقتی یک فمینیست آمریکایی
محجبه میشود!
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای | #حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
♨️یه عزیزی از من پرسید؛
من میخوام برای امام زمان علیهالسلام کار کنم، چکار کنم که امامم دوست داشته باشه⁉️
✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آقاجانمون جایز است✔️
💐الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفَـرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🌤️