غیبت نه تنها بردن آبرو بلکه حق الناسیِ
كِ به گردنِ فرد غیبت کننده میفته..!
میگفت كِ : روزی میرسه كِ تو اعمالِ خوبت
رو به پدر و مادرت نمیدی ، ولی اون زمان
مجبوری خوبیات رو بدی به کسی كِ ازش
بدت میومده ؛ کسی كِ ناخواسته غیبتش
رو کردی..
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
غیبت نه تنها بردن آبرو بلکه حق الناسیِ كِ به گردنِ فرد غیبت کننده میفته..! میگفت كِ : روزی میرسه كِ
شهید سیاهکالی یه کارِ قشنگی میکردن كِ : یه
برگه بزرگ درباره غیبت و حق الناس تویِ خونه
با چسب زدن كِ هروقت ناخواسته خواستن از
بندهای غیبت کنن اون رو ببینن!!
اینقدر مراعات میکردن ، و خیلی به همسرشون
سر این چیزا تأکید کرده بودن ..
یه کار خوب نام ببریم كِ مثل شهدا باشه..!
یا اینقدر دقت تو همه چی..!
غیبت رو جدی بگیریم ! جزء سوالات نامه
عملمونه ها .. یه وقت شرمنده نشیم...!!
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
غیبت رو جدی بگیریم ! جزء سوالات نامه عملمونه ها .. یه وقت شرمنده نشیم...!!
برایِ جبرانش دو راه وجود داره..!
یکی اینکه بریم و از اون شخصی
كِ غیبتش رو کردیم حلالیت بگیریم
یا اگه یادمون نیست طرف کی بود
صدقه بدیم به نیتشون زیاد صدقه
بدیم صدقه هرچیزی میتونه باشه
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
برایِ جبرانش دو راه وجود داره..! یکی اینکه بریم و از اون شخصی كِ غیبتش رو کردیم حلالیت بگیریم یا اگ
مثلاً ویلچر برایِ یه بیمارستان یا مریضی!
مثلاً مُهر گرفتن برایِ یه مسجد به نیت اون
افراد ..
خلاصه خیلی صدقه بدیم كِ این عمل زشت
از نامه عمل و روح و جسممون پاك بشه :)
میگه:
صبح اونقدر خسته بودم كِ یه لحظه با خودم گفتم این یه بار خستم نماز شب رو نمیخونم!
با اینکه میدونستم باز پشیمون میشم قبل از
اینکه گوشی رو خاموش کنم رفتم داخل برنامه
قرآنی هدیٰ كِ آیه یا رزق روزمو بخونم یه چی
نوشته بود كِ سریع گوشی رو خاموش کردم
و وضو گرفتم قامت بستم و خب هیچ اتفاقی
اتفاقی نیست خدا همیشه یه راه جلو رومون
میزاره نمیزاره شیطون هرکاری دلش میخواد
انجام بده..خدا هواتو داره مطمئن باش:)
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
میگه: صبح اونقدر خسته بودم كِ یه لحظه با خودم گفتم این یه بار خستم نماز شب رو نمیخونم! با اینکه مید
‹ وَاذْكُر رَّبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُن مِّنَ الْغَافِلِينَ ›
پروردگارت را در دل خود، از روی تضرع و خوف، آهسته و آرام، صبحگاهان و شامگاهان، یاد کن؛ و از غافلان مباش !:)
#بدون_تو_هرگز
#پارت_پانزدهم
قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت کنيم. شکنجهگر ها اومدن تو... من رو آورده
بودن تا جلوي چشمهاي علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده
بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو
جلوي چشمهاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي
يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم
ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با
چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه
براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي
کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل
اتاق رو پر کرده بود... ثانيهها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي
کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف
ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجههاي سخت تر
بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد...
فقط به خدا التماس مي کردم...
- خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره،
علي رو نجات بده...
باالخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني
هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن
بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچههام رو ديدم. پدر و مادر علي، به
هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جمالت من
بود... علي زندهست... من علي رو ديدم، علي زنده بود...
بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم.
شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود
که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت
و تمام توان درس مي خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زندانيهاي سياسي همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود.
✨
#بدون_تو_هرگز
#پارت_شانزدهم
صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي26 ساله من... مثل يه مرد
چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...
زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال
زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.
من اصال توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت
خودم رو کنتر ل مي کردم...
دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي
برگشته خونه...
علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره،
خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي
دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم...
- مريم مامان... بابايي اومده...
علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم
اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام
نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
- ميرم برات شربت بيارم علي جان...
چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل
علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد.
من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون
سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت...
بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون
رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان...
روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين
شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه
دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ حتی نتونستم براي آخرين
بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع
✨نقل از همسر و فرزند شهید✨
↻هرشب یڪ آیہ
●°إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ°●
مانیکوکارانرااینگونهپاداشمیدهیم..🍀
سورهصافاتآیه۰۸