eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
195 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
به ابروهام نگاه میکنم؛ - و یاد وقتایی میوفتم که  تو با همین تارهای کوتاه مو اجازه نمیدی عرق وارد چشمای من بشه. -  یا وقتی که توی بارون اونارو چتر چشمای من قرار میدی تا بتونم باز نگهشون دارم و به مسیرم ادامه بدم.. -  حتی جهت رویش ابروهام رو هم جوری طراحی کردی تا قطرات آب یا عرق روی اون سُر بخورند و از گوشه خارجی چشم هام روی صورتم جاری بشن. -  علاوه بر همه این ها؛ تقریبا تمام احساساتم رو میتونم با حرکت دادنشون نشون بدم و اگه اونا رو نداشتم؛ حتی خنده هام هم ترسناک و بی روح میشدن...ممنونم ازت خدا...🙏
مادر‌شھید‌علی‌وردی: فیلمھای‌بۍپیراهن‌پسرم‌روپخش‌نڪنید . . آرمان‌من‌هیچوقت‌جلوی‌نامحرم حتی‌آستین‌ڪوتاه‌هم‌نمی‌پوشید وخیلی‌اهل‌رعایت‌بود:)
سعۍڪن، مدافع‌قلبت‌باشۍازنفوذ‌شیطان شاید‌سخت‌تـراز‌مدافع‌رگم‌بودن مدافع‌قلب‌شدن‌باشد ..!🚶🏿‍♀ - شھیدمحمدرضادهقان
میگم‌‌قبول‌دارۍ هیچکس‌نمیتونه‌مثل‌خدا ‌ اینقدرزیباو‌آروم‌آدمو ببخشه؟ تازه‌به‌روت‌ھم‌‌نمیاره :) کہ‌‌گاھےکۍبودۍو‌چےشـدی! هیچوقت‌ا‌‌زتوبه‌نترس👀🌿.
1_4913623997452648564.mp3
7.49M
شرح کتاب آنسوی مرگ🌚؛ آقای امینی خواه✨! جلسه:دوم
تجربه مرگ 1 .mp3
7.65M
شرح کتاب آنسوی مرگ🌚؛ آقای امینی خواه✨! جلسه: اول
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 رفقا آماده اید؟ 🔹 به گفته بزرگان ما چیزی تا ظهور نمونده ها 🔹 ان شاء الله بزودی شاهد این کلیپ باشیم که امام زمان ظهور کرد 😭
  یبار واسه ثبت نام تو بسیج رفتم مسجد،  خواستم واسه امام جماعت خود شیرینی کنم که سریع کارمو راه بندازه،  بعد نماز اومدم بگم تکیبر، 😁  هول شدم با صدای بلند گفتم الله اکبر تکتیر... 🙄🙄  یهو کل مسجد خالی شد منم به عنوان عامل انتحاری گرفتن🤣🤣
📝‏چرا به انگلیس می گوییم "انگلیس خبیث":؟ ‎ ۱-جداکردن افغانستان از ایران سال ۱۸۵۷ ۲-تحمیل قرار داد ۷۰ ساله رویترزبه ایران سال ۱۸۷۲ ۳- ایجاد فرقه ضاله وهابیت وبهاییت وبابیت ۴-عامل بزرگترین قحطی ایران از سال ۱۹۱۷ تا سال ۱۹۱۹‏۵-تقسیم ایران بین انگلستان و روسیه در سال ۱۹۰۷ ۶-دخالت مستقیم در جدایی سرزمین های جنوبی خلیج فارس وبحرین از ایران ۷-ترویج تاریخی مواد مخدردرایران از سوی برادران شرلی ۸-نقش مستقیم در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ۹-کمک همه جانبه به رژیم بعث در۸ سال جنگ تحمیلی‏۱٠-همکاری در ترور دانشمندان هسته ای ۱۱-سرقت اشیای عتیقه وپشتیبانی از غارت گران میراث ملی ایرانیان ۱۲-مشارکت و حمایت از تحریم های علیه ملت ایران ۱۳-آموزش، تجهیز وپشتیبانی ازاقدامات تروریستی درشهرهای مختلف ۱۴-مسدودسازی۴ میلیون دلارذخیره ارزی ایران‏کسی که ندانددیروز برسرش چه گذشت هیچ فردایی نخواهد داشت. ایرانم 🇮🇷 - طاهره - ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهارم»» ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند. مرد اول: خسته نباشید. پرستار: میتونم کمکتون کنم؟ مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم. پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی! مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد) پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید. پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند. مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟ پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده. مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم. پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید. دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد. یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت. مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد. وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند. پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند. وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟ پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود. تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده. مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم. اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند. بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت. کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه. مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن. اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم. بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته. فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟ دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست. لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند. بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین. دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour