eitaa logo
°•سرباز قاسم سڵیـ♡ـمانے•°
196 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
162 فایل
╔═════════⚘﷽⚘═════════╗ حاج قاسم سلیمانی: اگر به دست من باشد، تمام لشکرها را برای جنگ با دشمن بسیج خواهم کرد، اما عشق به خدا را فراموش نمی‌کنم. ❀°•شہید قاسم سڵیـ♡ـمانے•° ❀پناهگاهے براے عاشقان سردار #کپے آزاد ╚═════════⚘﷽⚘═════════╝
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک. بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم. اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 . دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه... بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟ صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان. بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره. دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟ بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق. دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند. سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند. بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...» بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ... چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند. لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو! بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه. دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه. بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد. دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بہ‌نام‌او‌ڪہ‌وجودم‌از‌وجود‌اوستـ✨'!
با که سخن بگـویم جز او، با که درد ودل کنم جز او، مگر کسی جز او سخنم را گـوش میدهد با جان ودل؟")🎈
💥 گاهی این مستند هارو میبینم با الان مقایسه میکنم حقیقتا خیلی غبطه میخورم، یه برنامه دیدم درباره یه شهید‌بود،همسرشون میگفتند: اومدند خواستگاریم ویه هفته بعدش عروسی کردیم. الان میبینی دو سال باهم دوستن یک سال نامزدن بعدشم به عروسی نرسیده طلاق میگیرن به نظرم عامل اصلی اینکه زندگی ها بی برکت و بهم ریخته و سخت شده همینه که از دین فاصله گرفتیم وقتی آدم از دین فاصله بگیره زندگیش پر میشه از گرفتاری های بیهوده و مزخرف و بدون پاداش متاسفانه خیلی از رنج هایی که ما میکشیم خارج از برنامه هست یعنی بقول استاد شجاعی هشتاد درصدش به خدا ربطی نداره(ساخته ی خودمونه) و دین ما اومده تا مارو از همین رنج های ساختگی نجات بده... خودسازی+دینداریِ لذت بخش🌱
در دل‌هایِ آنان یک نوع بیماری است خداوند بر بیـماری آنـان افزوده و بـه خـاطر دروغ‌هایی که میگفتند عذابِ دردناکی در انتظار آنهاست !🔥 ↵ بقره/۱٠
انبیاۍ خدا برای این مبعوث شدند که آدم تربیت کنند؛ انسان بسازند؛ بشر را از زشتۍ ها، پلیدۍ ها، فسادها و رذایل اخلاقۍ دور سازند و با فضایل و آداب حسنھ آشنا کنند. |صحیفه امام|
خدایا؛ من غیر از تو دیگر چه کسۍ را دارم تا در هنگام ناراحتۍ باز شدن گره کور مشکلاتم را از او درخواست کنم؟!🍃 |دعای کمیل|
دوست هر کسی، عقلِ اوست و دشمنِ هرکس نادانی ‏اوست.🌱 ↵ امام‌رضا‹ع›
میگفت افقِ زندگیت رو بھ سـاعتِ آدم هایِ اَرزون کوک نکن، یا خواب میمونی، یا از زندگی عقب !🌱
مردمانــےکـھ‌درزمان‌غیبت‌مهدۍ‹عج› بـھ‌پسرمۍبرندومعتقدبھ‌امامت‌او ومنتظرظھوروۍهستندازمردان‌همہ‌ زمان‌ها برترند . . ! ‴امام‌سجاد(علیه‌السلام)🌱
وقتایی که خسته میشین و کم میارین، به خدا بگید: خدایا خودت بگو چی کار کنم، عقلِ من جایی قد نمیده :) + لبخند بزن و به سختی‌ها اهمیت نده خدا انسان‌هایِ قوی رو دوست داره🧡
تنهایــےخودمـان‌رابـاخـداپـرڪنیم،دررنج‌تنهایی‌ها‌یڪ‌وقت‌ازخـدانبُریم، تنهایـےفلسفھ‌اش‌این‌است‌ڪھ‌بگوییم الهـےمن‌لـےغیرڪ ؛ اگـرکسـےازتنهـایـےتبدیل‌شدبھ‌یک‌آدم‌بدخلق‌یعنیِ‌تنهایـےاش‌راباخداپرنکرده .. ! ••استادپناهیان