❎دلمه کدو❎
✔ مواد لازم
کدو بزرگ ۵ عدد
گوشت چرخ کرده ۲۵۰ گرم
برنج نصف استکان
پیاز ۱ عدد
رب ۱ قاشق غذاخوری
فلفل سیاه ۱ قاشق چایخوری
شوید مقداری
گوجه فرنگی
✔طرز تهیه
در ابتدا کدوهارو می شوییم و سرشون رو می گیریم،از وسط نصف می کنیم،روشون با چنگال خش خشی میکنیم(تو عکس مشخصه😊👆) و داخل کدوهارو به دقت خالی می کنیم.
داخل ظرفی،گوشت چرخ کرده،برنج،پیاز رنده شده،رب، فلفل سیاه،نمک رو به خوبی ورز میدیم.
شوید خرد شده،اضافه و مخلوط می کنیم.
داخل کدوهارو با مواد گوشتیمون پر می کنیم.
با گوجه فرنگی هم سر کدوها رو می بندیم و
توی قابلمه مناسب،به صورت ایستاده می چینیم.
نصف قاشق غذاخوری رب رو داخل مقداری آب حل میکنیم و به همراه آب داخل قابلمه ی کدوها میریزیم(آب تا نصف کدوها بیاد).
کمی روغن زیتون و نمک میدیم روی کدوها،میذاریم روی اجاق.
وقتی به جوش اومد،زیرشو کم می کنیم.
نزدیک ۵۰ دقیقه میپزیم،اگه نرم دوست دارین،۱ ساعت کافیه.
تو ظرف سرو بچینید و با نان میل کنید.
نوش جان🤗❤
@sonnatiii
تصویری هولناک از طبس بعد از زلزله سال ۵۷
به یاد داریم زمین لرزه طبس در ۲۵ شهریور ۵۷ رویدادی به بزرگی ۷.۴ ریشتر و یکی از بزرگترین زمین لرزههای تاریخ این سرزمین است. به گونهای که این زمین لرزه تلفاتی افزون بر ۲۰ هزار نفر داشته و شهر تاریخی طبس را یکباره به کوهی از خاک بدل کرد. شدت این زمینلرزه به حدی بود که حتی در تهران به فاصله چند صد کیلومتری از کانون زلزله نیز احساس شد. اما نقل است شدیدترین زلزله تاریخ ایران که پرتلفاتترین آن هم هستند در قرن سوم شمسی در دامغان رخ داده و بنا به اسناد تاریخی حدود ۲۰۰ هزار کشته برجای نهاده است.
+ ۲۵شهریور چهل و سومین سالگرد زلزله طبس
@sonnatiii
📚#داستان کوتاه
👈 داستان سه همسر
🌴در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.
او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه.!
🌴هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.
پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.
پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.
قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.
وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.
هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.
اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.
اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.
اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.
📚 بحار ج 14، ص 92
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون نوستالژی لولک و بولک😍
، @sonnatiii
#تاریخی
تا حالا اسم دامن شلیته رو شنیدی یا عکسش رو دیدی !
معروف است که ناصرالدین شاه در سال 1873 به دعوت آلکساندر دوم، پادشاه روسیه در شهر سنپطرزبورگ به تماشای رقص باله رفت. میگویند که شاه بسیار از رقاصان روس خوشش آمد و دامنهای کوتاه آنها را تن زنان حرم کرد. اما شاید این داستان چندان هم واقعیت نداشته باشد.
« تصویر مربوط به زنان حرمسرای ناصرالدین شاه با دامن شلیته در سال 1876 میلادی »
@sonnatiii
🍇آش خوردن ملانصرالدین🍇
🍵روزی زن #ملانصرالدین یک کاسه آش جلوی ملا گذاشت و خودش هم نشست کنار دست او و شروع کرد به خوردن .
🍵قاشق اول را که در دهانش گذاشت طوری دهانش سوخت که اشک در چشمانش جمع شد ، اما صدایش را در نیاورد تا ملا نفهمد آش خیلی داغ است و دهان او نیز بسوزد.
🍵ملا به زنش گفت چی شد که یکدفعه گریه ات گرفت ؟ زن در جواب گفت: هیچی!یادم افتاد به مرحوم مادرم که خیلی آش دوست داشت. ملا گفت : خدا رحمتش کند! و بعد یک قاشق از آش داغ خوردو دهانش به قدزی سوخت که اشک در چشمانش حلقه بست.
🍵زن ملا با خوشحالی گفت : تو هم به یاد کسی افتاده ای ؟ ملا سری تکان داد وگفت :نه،دارم به حال و روز خودم گریه می کنم . زن پرسید: چطور مگه؟ ملا نصر الدین گفت:من هم یادم افتاد که مادرت چه خوب توانست دختر بدجنس و پاچه ورمالیده اش را به من بیاندازد. به همین خاطر از غصه گریه ام گرفت .
@sonnatiii
24.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون زیبا ونوستالژی بابالنگ دراز قسمت بیست وششم😍
نکته❎قسمتهای سانسورشده درتلوزیون به زبان اصلی پخش میشه😬
@sonnatiii
✨خـــدایا
❄️در این شب سرد زمستانی
✨آرامش را نصیب همه دلها بگردان
❄️خدایا
✨شبی بی دغدغه
❄️آروم و بی نظیرقسمت
✨عزیزان و دوستانم بگردان
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
زمستانی را❄️
براتون آرزو دارم که : ❄️
بارانش :برای شستن دلتنگی هاتون.
برفش : برای زدودن غم هاتون باشد❄️
❄️به امید طلوعی دیگر
✨شبتون بخیر
❄️در پنـاه خدای مهربون
@sonnatiii
بیا زندگی کنیم
خورشید دوبار طلوع نمیکند
ما هم دوبار بدنیا نمی آییم
هر چه زودتر
به آنچه از زندگیت باقی مانده بچسب...
صبحتون زیبا 🌹
@sonnatiii
#دقایقی_تفکر 📚
#حکایت
روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که
یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم!
@sonnatiii