eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم که در ناباور ترین حالتِ زندگیتون اون اتفاق قشنگی که فکرش رو هم نمیکنید بیفته...✨ شب بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌾زندگی درک همین اکنون است 🍃زندگی شوق رسیدن به همان 🌾فردایی است، 🍃که نخواهد آمد 🌾تو نه در دیروزی 🍃و نه در فردایی 🌾ظرف امروز، پُر از بودن توست .. صبح آدینه بخیر❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هجدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین شب قدر ... - @mer30tv.mp3
5.19M
صبح 10 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک لیوان آرد ✅ یک لیوان آب ✅ یک قاشق روغن جامد ✅ یک قاشق شربت بار ✅ شهد بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Tahdir joze18.mp3
4.16M
🛑📖 (تحدیر) جزء هجدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصت یعنی این جمله : پاهای پرتوان ، برسید به داد این ناتوان ! یکی از بازی های محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود ، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور خلاصه که نسل سوخته خودتونین بابا ما عین عسل زندگی کردیم بچگی کردیم حاااااال کردیم تقدیم به تمام کودکان زنده دل دیروز♥️♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین تتوی دهه شصتیها 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد:" البته که دوست دارم." روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد. بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علـــــی_جان💔 میرسد آوای تیغی‎پشت مسجدهای شهر . قاتل مولایمان شمشیر صیقل می دهد 🌙 (ع)🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 دستمو رها نکنیا 🎵 به علی به علی به علی 🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند. شبتون بخیـر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸چہ زيباست هر صبح ⚪️قبل از خورشيد 🌸بہ خدا سلام کنيم ⚪️نام خدا را 🌸آرام نجوا کنيم ⚪️و آرام بگيريم 🌸بہ نام خدا 🌸سلام،صبحتون بخير ⚪️زندگيتون بہ سمت خـ♥️ـــدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز نوزدهم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ضربت خودن حضرت علی (ع) تسلیت.... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 11 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت چرخکرده ✅ یک عدد پیاز ✅ دوعدد فلفل سبز ✅ یک دسته جعفری ✅ نمک،فلفل سیاه،پاپریکا ✅ فلفل سبز و گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220421-WA0004.mp3
8.63M
🛑📖 (تحدیر) جزء نوزدهم قرآن کریم ⏱زمان:۳۵دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
42.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش اول دوستای عزیزم این‌ سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقالی های قدیمی که چراغشون با گسترش هایپرها خاموش شده یاد عطر های خاطره انگیزشون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن های شبنم نشسته، به جانش می نشست و حال خوبش را، خوب تر می‌کرد. دست‌هایش را روی گل های زرد وحشی می‌کشید؛ لطافتشان لمس بهترین حس های دنیا بود. عطر گل های وحشی در بینی‌اش پیچید؛ روسری از سر برداشت و شروع کرد به دویدن میان گل‌ها. باد میان موهایش می‌رقصید و اصلاً برایش مهم نبود که این وقت صبح، هوا کمی سرد است. کنار رود در آن لحظه برای او بهترین جای دنیا بود. خسته از دویدن بی نفس رسید. پر جان خندید؛ قهقه زد. فریاد زد: داره میاد، داره میاد... داره میاد... داره میاد که بمونه... می مونه، می مونه، می مونه... داره میاد. صدایش در صدای باد و صدای آب گم شد. روی تکه سنگ بزرگی کنار رود نشست؛ سنگ سرد بود اما سرمای سنگ آن لحظه بی اهمیت ترین چیز در دنیا محسوب می‌شد برایش. پاهایش را داخل آب سرد رودخانه برد؛ دست زیر چانه اش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. چقدر این‌جا و کنار این رود زیبا خاطره داشتند! دور تا دور رود پر بود از گل‌های وحشی بنفش، زرد و گل بابونه. عمیق نفس کشید؛ عطر گل ها، صدای گوش نواز پرندگان و شر شر آب، سردی آب رودخانه، صدای باد که میان بوته‌ها و شاخه‌های درختان می‌پیچید همه چیز و همه چیز لذت بخش بود. یک پروانه زرد روی دامنش نشست؛ رنگ او با رنگ گل های دامنش که گل های زرد در زمینه سورمه‌ای بودند عجیب همخوانی داشت. اصلاً انگار این پروانه بخشی از طرح زیبایی دامنش بود؛ هیچ تکانی نخورد تا پروانه اذیت نشود. چشم بست و آهسته لب زد: دیگه تموم شد... میاد می مونه. دو سال تمام بود که ندیده بودش و صدایش را نشنیده بود؛ تمام دلخوشی‌اش به حرف‌های لیلا ختم می‌شد. لیلا شش ماه پیش رفته بود دیدنش، همراه زن عمو پروین و پسر بزرگش علیرضا و همسرش ناهید.سیاوش همان موقع برایش یک جفت گوشواره فرستاد؛ گوشواره‌هایی بلند با قلبی کوچک که میانشان یک نگین قلب شکل آبی داشت. لیلا هدیه سیاوش را به عنوان سوغات خودش به گوش های او آویخته و دور از گوش جمع یواش زمزمه کرده بود: این رو سیاوش برات فرستاده ها؛ خواسته بدونی که هر لحظه به یادته. لپ هایش گل انداخت و ته دلش قند آب شد؛ چه هدیه های قشنگی فرستاده بود آن مرد مانده در راه دور.از جا پرید؛ مسافرش داشت می آمد و او که لحظه ها را برای دیدنش شمارش می کرد. حالا بی خیال و فارغ از دنیا کنار رود داشت خاطرات را مرور می کرد. نه الان وقت مرور خاطرات نبود! باید می رفت و می دیدش.قصدش از آمدن کنار رودخانه این بود که قلبش آرام گیرد اما برعکس قلبش بی قرار تر از همیشه می تپید و فقط دیدن چشم های سیاه سیاوش را طلب می کرد. روسری زیبایش را که از همان پارچه دامنش بود، روی موهایش کشید. دوباره شروع کرد به دویدن؛ باید هرچه زودتر خودش را به خانه عمو همایون می رساند. باید این بار را بی خیال دیدن و لذت بردن از درخت های گیلاس و زرد آلو و سیب توی راه میشد و مستقیم به خانه عمویش می رفت. پسر عموی محبوبش حتماً تا حالا رسیده بود؛ به روستا که رسید قدم هایش را آهسته کرد. از کنار گلابتون رد شد؛ دختری یازده ساله با یک پیراهن بلند زرد و روسری سرمه ای و شلوار قهوه ای تیره. لباس هایش هیچ تناسبی با هم نداشتند. خنده اش گرفت؛ امروز انقدر حالش خوب بود، که همه چیز به خنده اش می انداخت. گلابتون سلامی زیر لب کرد و چوبی دستی را تکان داد و گوسفندانش را به سمت دیگری راند.عمارت عمو همایون میان خانه های کوچک روستا حسابی به چشم می آمد؛ اصلاً غیر از خانه پدرش محمود، هیچ خانه دیگری به بزرگی خانه همایون در روستا نبود. پدر بزرگش خان بود سال چهل و یک که اصلاحات ارضی انجام شد بخش عظیمی از زمین هایش را از دست داد؛ آن زمان محمود و همایون خردسال بودند، اما بیست سال بعد وقتی هر دو روزهای جوانی را می گذرادند، خشکسالی شد.مردم روستا پنج سال با خشکسالی ساختند تا اینکه کارد به استخوانشان رسید؛ هر کسی خواست زمین هایش را بفروشد از روستا برود. محمود و همایون هم فرصت را غنیمت شمردند و زمین ها را به قیمت های ارزان از مردم خردیدند به مردم پول، دام، گاو دادند. هم مردم روستا آواره‌ی شهرهای دیگر نشدند، هم محمود و همایون هم حسابی زمین به دست آوردند. چند سالی گذشت و خشکسالی رفت؛ زمین ها و باغ ها دوباره آباد شد. محمود و همایون اگرچه که قانوناً دوره خان ها گذشته بود اما عملاً خان شدند.توی حیاط خانه عمو شلوغ بود؛ انگار سیاوش کمی زودتر از او رسیده و پشت به آیلار که تازه به دم در رسید، ایستاده و لیلا را در آغوش گرفته و رفع دلتنگی می کردند.وارد جمع شد و چسبیده به بانو ایستاده و تقریباً پشت سر او سنگر گرفت؛ دلهر داشت و گوشه روسری بزرگ بانو را میان دستش می چلاند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسباب بازی گردون موتور پلیس که سوغات لاکچری زمان ما بود . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 📙پند تاریخ ۲۰۱/۵-۲۰۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۲/ ۱۵۴؛ احیاء العلوم ۳۸۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنمایی‌های هم‌ نسلی‌هامون مهمون برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه می‌رفتیم هر چقدم مادرمون چشم‌غره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال به رنگ صدف از سریال‌های دهه هفتادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_اول آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن
بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های پر از آرامش همیشگی زد و پرسید: خوبی ؟ خجالت زده سر پایین انداخت و گفت: خوبم؛ خیلی وقته اومده؟بانو باز هم لبخند زد.- ده دقیقه ای میشه؛ بنظرم دوست داشت ببیندت. دو، سه باری با نگاهش توی جمع گشت.آیلار به سیاوش نگاه کرد؛ خستگی از سر و رویش می بارید. تمام وجودش چشم شده؛ تار و پودش چشم شده بود. حتی سلول های بدنش هم چشم شده بودند تا بیشتر سیاوش را ببیند.دلتنگی امانش را بریده بود؛ از همان وقتی که سودای دکتر شدن به سر سیاوش افتاد به دیر دیدن و کم دیدنش عادت کرد اما این دو سال آخر درسش، دیگر اصلاً نیامده بود. به منصور گفته بود، وقتی می آید و می ماند موقع برگشتن غریبی و تنهایی بیشتر به چشمش می آید؛ از طرفی هم سنگینی درس هایش مانع از آن شده که وقت کافی برای آمد و رفت داشته باشد. اما حالا آمده بود، تا بماند و برای مردم خودش کار کند؛ توی همان درمانگاه کوچکی، که همایون به ظاهر برای خدمت به مردم روستا و روستا های اطراف، اما در واقع برای برگرداندن سیاوش و پایبند کردش ساخته بود.به تعارف عمو همایون و همسرش پروین همه به سمت داخل عمارت رفتند؛ سیاوش در حالی که یک سمتش منصور و سمت دیگرش علیرضا ایستاده بودند پشت سر همایون و محمود وارد عمارت شد.آیلار اما جزء آخرین نفرات بود، که به سمت عمارت رفت. بانو دستش را روی شانه اش گذاشت و تقریباً هلش داد. البته خودش هم برای رفتن توی خانه بی قرار بود؛ خب سیاوش را ندیده و قلبش به این نیم نگاه راضی نبود.توی عمارت خدمتکار ها داشتند از مهمان ها که بیشترشان اقوام بودند، پذیرایی می کردند؛ آن هم با بهترین میوه ها، شیرینی ها و شربت ها که در آن منطقه پیدا میشد. بانو یک لیوان شربت برداشت؛ به دست آیلار داد و گفت: بخور یک کم آروم بشی. آیلار مهربان نگاهش کرد و یک جرعه از شربت نوشید؛ خنکی شربت با آتش درونش عجیب در تضاد بود. عطر خوش گلاب توی دهانش پیچید. به یک‌باره لیلا مقابلش ایستاد؛ بوسه ای محکم روی گونه اش نشاند و گفت: سلام قربونت بشم؛ معلوم هست کجایی؟چشمکی زد و اضافه کرد: راستی چشم شما روشن.آیلار سرخ شد؛ لبخند خجالت زده ای زد و گفت: اینجوری نگو لیلا؛ زشته یکی می‌شنوه فکر می کنن چه خبره. لیلا خندید و گفت: چه خبره مگه؟ می‌خوای زن داداشم بشی دیگه؛ راستی چرا نیومدی جلو به سیاوش خوش آمد بگی؟بانو رو به لیلا گفت: این پشت سر من قایم شده بود داشت پس می افتاد. تو، توقع داشتی بیاد جلو خوش آمد بگه؟ اون‌وقت که دیگه جلو همه غش می کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند و آیلار سر پایین انداخت و گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید؛ سر که بلند کرد نگاهش به چشمان سیاه، سیاوش افتاد. گوشه ای ایستاده بود و با منصور حرف میزد؛ نگاهش به چند ثانیه هم نکشید. چشم از آیلار گرفت و به منصور دوخت. اما قلب آیلار با همان نگاه از کار افتاد؛ به سختی دستش را بالا آورد و یک جرعه شربت نوشید تا راه نفسش باز شد. این‌بار اما نه متوجه خنکی شربت شد، نه عطر گلاب و بوی مطبوع زعفران؛ همه‌ی حواسش پرت نگاه سیاوش بود. پرت چشمان زغالی اش! دخترک حق داشت بی حواس باشد؛ بی انصاف مگر حرارت نگاهش برای آدم حواس می گذاشت؟ جای قلبش توی سینه خالی بود؛ جای جان توی تنش. دل و جانش هر دو با همان یک نگاه کوتاه سیاوش رفت. کنار بانو، لیلا، ناهید و عاطفه که او هم خواهر دیگرش بود؛ نشسته و دختر ها گرم بگو و بخند خودشان بودند. آیلار داشت با موهای سعیده دختر سه ساله‌ی عاطفه که روی پاهایش نشسته بود بازی می کرد.نگاهش یواشکی حوالی سیاوش بازی می کرد و تمام فکرش هم پیش او بود که در جمع پسران فامیل نشسته و همانطور که از میوه های نوبرانه تابستانه‌ی مقابلش می‌خورد، با آن‌ها بگو و بخند می کرد و گاهی صدای خنده اش بالا می رفت. دلش می خواست یک‌بار دیگر به چشم های سیاوش نگاه کند اما او سرگرم اطرافش بود و فارغ از بی قراری های آیلار از خوردن میوه اش و هم صحبتی با رفقایش لذت می برد.زمان نهار که رسید خدمتکار ها مشغول پهن کردن سفره شدند؛ بوی برنج ایرانی و زعفران، گوشت کبابی، عمارت را برداشته بود. سفره پر از دیس های بزرگ برنج خوش عطر تزئین شده با زعفران شد، با مرغ های شکم پر و انواع و اقسام خورشت ها، سالاد و انواع ترشی و سبزی خوردن.همه‌ی مهمان ها از اقوام بودند و غریبه ای میانشان نبود؛هر چند که همایون تمام روستا را به مناسبت آمدن سیاوش شیرینی داد و قرار شد یک مهمانی حسابی هم بدهد.آیلار از شب گذشته شام نخورده بود؛ حالا با دیدن این سفره زیبا و رنگانگ حسابی گرسنه می نمود.سر سفره که نشستند برای خودش کمی غذا کشید. قاشق اول را به دهان گذاشت؛ داشت از مزه گردو وآلو با چاشنی رب انار لذت می برد، که صدای منصور را شنید. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f