چراغ لامپا (گردسوز) 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سوم به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهارم
پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آن ها سر میزد. از سیزده سال پیش! درست از همان وقتی که مادرشان شعله از اسب که رَم کرد بود افتاد، اسب در حال دویدن شعله را بر زمین انداخت؛ شعله از ناحیه کمر آسیب جدی دید و از دو پا فلج شد.
محمود زن ناقص به کارش نمی آمد و وفاداری در قاموسش جایی نداشت؛ پس جمیله را گرفت. زن که باشی هر بلایی که سر مردت بیاید باید وفادار بمانی، حتی پایبند بودن به مَرد مُرده ارزش و احترامت را پیش مردم بیشتر می کند.هر چقدر هم که جوان باشی، هر چقدر هم که آرزو داشته باشی، ماندنت پای مرد علیل یا مُرده را نشانه زنیت می دانند. اما مَرد که شدی با اولین اشتباه، اولین نقص، اولین ناتوانی مجوز ازدواج های بعدیات صادر میشود.
همه می گویند مرد که نمی تواند یک عمر جوانیاش را اسیر فلان ایراد زن کند؛ مرد که نمی تواند جلو غریزه اش را بگیرد. مرد نمی تواند دست تنها خودش یا بچه هایش را جمع کند... انگار که زن جوانی نداشته، آرزو نداشته، غریزه نداشته...
جمیله از اهالی روستا های اطراف بود؛ چهار سال قبل ازدواجش با محمود با شوهر سابقش متارکه کرد. حاصل ازداج قبلی اش یک پسر پانزده ساله بود که پیش پدر و خانواده پدری اش زندگی می کرد.
مازار پسر جمیله که حالا در بیست و هشت سالگی به سر می برد چند ماهی یکبار اگر فرصتی دست میداد سری به مادر میزد.
محمود و همسرش فرزندی نداشتند؛ انگار تقاص خانه ساختن روی ویرانه های زندگی، زنی علیل که هنوز در سال های جوانی به سر می برد و پا ها و شوهرش را با هم از دست داد، بچه ای بود که هرگز نصیب آنها نشد.با همدیگر همسایه بودند؛ دیوار به دیوار. آیلار از جمیله خوشش نمی آمد. حس می کرد او پدر و مادرش را باهم گرفت؛ از وقتی که او آمد پدرش رفت و مادرش نیز آن طروات و شادابی گذشته را نداشت. انگار همراه شوهرش میل به زندگی را هم از دست داد.
با حرفی که مادرش زد، حواسش از نبود پدرش پرت شد و به جمع برگشت. شعله گفت: بانو جان خواهر پروین دوباره پیغام فرستاده اجازه میدیم بیان خواستگاری؟ خودت میدونی تا تو نخوای مجبورت نمی کنم اما مادر سنت داره میره بالا، تا کی میخوای بگی نه؟
آیلار به مادرش که لبه تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود نگاه کرد و شعله ادامه داد: مادر مگه چند تا خواستگار به درد بخور میاد برای آدم؟
نگاه بانو به کاسه مقابلش بود و سبزی خوردن توی دستش ماند، گفت: بهشون بگو نه؛ مادر نمیخوام بیان.
شعله ملتمسانه گفت: یک کم فکر کن مادر، بخدا داره دیر میشه؛ اینم رد کنم معلوم نیست خواستگار بعدی کی بیادا. علیرضا چقدر عاشقت بود مادر؟ دو بار گفتی نه، رفت زن گرفت؛ فکر نکن دنیا صبر می کنه تا تو خسته بشی از یاد مردی که چند سال از رفتنش گذشته ها.
بانو زیر لب نالید: رفت یا بیرونش کردن؟
چه کسی بود که نداند بانو سالها پیش در آغاز هفده سالگی، همان زمانی که پدرش تازه نوعروس جدیدش را به خانه آورده بود، دل در گرو گروهبان جوانی، که در پاسگاه چند کیلومتری روستا خدمت می کرد، گذاشت.
چه عاشقی ها که با هم نکردند و چه خاطره های زیبایی که با هم نداشتند.
محمود و همایون وقتی موضوع را فهمیدند، جوان بی نوا را که ناصر نام داشت و تنها جرمش بی پولی بود، به ضرب و زور از آن پاسگاه و روستا بیرون انداختند و به شهر خودش برگرداذند.
بعدها بانو شنید او را برای خدمت به یکی از مناطق محروم کشور فرستاده اند که به قول خودشان نه آب باشد نه علف تا عاشقی یادش برود؛ بیچاره ناصر باید در جای بی آب و علف می ماند تا عاشقی یادش برود.
هر وقت این جمله بخاطرش می آمد قلبش درد می گرفت؛ گناه مردی که حالا در محروم ترین نقطهی ایران کار می کرد تنها عاشقی بود.
شعله به دخترش نگاه کرد؛ می سوخت از سوختن فرزند بزرگش که هنوز نتوانسته بود ناصر را فراموش کند. مهربان گفت: بیرونش کردن؛ درست مادر اما تا کی قراره چشم به راهش بمونی؟
بانو نگاهش را به مادر دوخته؛ هر دو فدای خود خواهی محمود شده بودند. هیچ وقت دلش نمی خواست او را برنجاند؛ می دانست مادرش اگر حرفی میزند از سر دلسوزی و نگرانیست. پس او هم مثل مادرش با مهربانی گفت: چشم به راهش نیستم مادرم؛ فقط نمیخوام ازدواج کنم قربونت بشم.
شعله خواست لب باز کند و حرفی بزند؛ منصور که متوجه بغض بانو شده بود، اشاره کرد و شعله ساکت شد.دور هم نشسته بودند و شام میخوردند که صدای در به گوش رسید؛ منصور بلند شد و رفت تا در را باز کند.
عاطفه پرسید: یعنی کیه؟رضا گفت: هر کی که هست مادر زنش خیلی دوستش داره.بانو گفت: شاید بابا باشه؛ عصری به جمیله گفتم بهش بگه برای شام آبگوشت داریم بیاد اینجا.اما نه پدرشان نبود؛ آیلار توی تاریکی قامت مردی را تشخیص داد که حتی با حدس حضورش قلبش به تبش می افتاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسایل قدیمی رو دوست دارم
چون با دیدنشون یاد دوران بچگیم میفتم...
یاد خونه ی مادربزرگم و تمام خاطراتِ قشنگش.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشهای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.
شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصابباشی آمد.
طبیب گفت تو چه کردی.
شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به هوش مصنوعی گفتم شهادت امام علی، امام اول شیعیان رو به تصویر بکش. این شد نتیجهش.
یعنی هوش مصنوعی هم فهمید علی علیهالسلام قرآن ناطقه
دوستان عزیز نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق 🙏❤️
#شب_قدر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 به علی بگو آقا جون
🎵 حواست به منم باشه
🏴 #شهادت_امام_علی (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهارم پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجم
چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رسید، یقین پیدا کرد که خودش است.جلو آمد و سلام و علیک کرد؛ یک سبد تخم مرغ در دستش بود و یک کیسه که مشخص نبود داخلش چیست. احوال پرسیشان که تمام شد، منصور گفت: سیاوش بیا بالا روی تخت بشین.
سیاوش اما لبه تخت و کنار آیلار نشست و گفت: نه ممنون؛ همینجا خوبه.
مردک بی انصاف بود؛ رحم نداشت. شهری شده بود، تیپ شهری میزد، ادکلن شهری میزد و خبر نداشت بوی ادکلنش چطور هوش از سر دخترک زیبا رویِ دهاتی می برد. رحم نداشت با آن تیپ و با آن بوی ادکلن می آمد، ور دل دخترک بیچاره که قلبش برای ثانیه ای هم نشینی پر پر میزد می نشست.رضا اصرار کرد: بیا بالا سیاوش جان اونجا چرا؟سیاوش گفت: ممنونم رضا جان؛ همین جا خوبه.و رو به زن عمویش کرد: دلم براتون تنگ شده بود؛ خیلی وقته ندیدمتون. گفتم هم یک سری بزنم، هم چند تا سوغاتی ناقابل آوردم براتون.
منصور دست هایش را به هم مالید.
- دستت درد نکنه؛ رد کن بیاد سوغاتی رو.
سیاوش با خباثت نگاهش کرد و گفت: کور خوندی به این زودی سوغاتی بدم؛ اول صبر کن این آبگوشت بانو پز بخورم بعد...
سرش را توی جمع گرداند و گفت: صبر کنید… بانو پخته دیگه درسته؟
بانو با خنده سر تکان داد.
- آره من پختم؛ بخور نوش جونت.سیاوش کاسهی مقابل آیلار را برداشت و گفت: پس این مال من.
عاطفه گفت: صبر کن برات کاسه و قاشق میارم.
سیاوش: نمیخواد؛ همین خوبه.
بانو کاسهاش را مقابل آیلار گذاشت و گفت: تو با من بخور.آیلار آهسته به سیاوش که کنارش نشسته بود، گفت: قاشقش دهنیه.و سیاوش بدون آنکه نگاهش کند، همان طور که مشغول غذا خوردن بود، زمزمه کرد: خوشمزگیش به همینه.
آخ! بیچاره دخترک، بی گناه دخترک، که دیگر قلبی در سینه نداشت. عاطفه رو به سیاوش گفت: جریان این تخم مرغا چیه؟ نکنه این سوغاتی هستن؟
سیاوش کمی دوغ نوشید و گفت: نه؛ از بابا حیدر گرفتم. پشت دیوار باغ مشکاظم با این سبد تخم مرغ نشسته بود. بهش گفتم پیرمرد چرا نرفتی خونه؟ میگه امروز هیچ چی تخم مرغ نفروختم؛ دست خالی برم خونه به ننه صنوبر چی بگم؟ منم ازش خریدم.منصور گفت: خوب کاری کردی؛ این پیرمرد همهی درآمدش همینه. بچه که نداره کمک حالش باشه؛ باورت نمیشه سیاوش، خیلی از آدم هایی که از باغ چشمه یا روستاهای اطراف باغ چشمه، ازش تخم مرغ و ماست و پنیر میخرن خودشون تو خونه هم دام دارن، هم مرغ. فقط چون پیرمرد راه درآمدش اینه میان ازش میخرن که یک کمکی شده باشه.بعد از شام روی تخت نشسته بودند. آیلار با یک سینی چای آمد؛ سینی را که مقابل سیاوش گرفت مرد جوان لیوان چایش را برداشت در یک ثانیه نرم انگشتش را روی انگشت آیلار که زیر سینی بود کشید.
مثل نسیم خنکی که می وزد آهسته لمسش کرد ونشان داد او هم دلتنگ است؛ اگر دقت نکرده بود، اگر همه حواسش پی سیاوش نبود، شاید اصلا این لمس را حس هم نمی کرد.اما او جز سیاوش هیچ چیز را نمی دید؛ حتی پلک میزد متوجه میشد. چه رسد به این لمس نوازش گونه که برای دخترک خروار خروار حس های خوب به همراه داشت.رفت تا روی تخت بنشیند؛ بانو که جای قبلی او و کنار سیاوش نشسته بود، کمی خودش را جا به جا کرد و گفت: بشین اینجا آیلار.عمداً دوباره جای او و سیاوش را کنار هم باز کرد؛ آیلار کنار سیاوش نشست و یکبار دیگر بوی ادکلنش را به ریه کشید.عاطفه دور از چشم سایر اعضای خانواده با شیطنت ابرو بالا انداخت و به او و سیاوش اشاره کرد.منصور گفت: خوب سوغاتی ها رو بده دیگه.سیاوش سر تکان داد.
- آهان، خوب شد گفتی؛ یادم رفت.سبد تخم مرغ را از پایین تخت برداشت و به سمت منصور گرفت و گفت: بیا این مال تو. خنده دختر ها بلند شد و منصور آرزو کرد کاش در جمع خانواده نبودند و یکی از آن فحش های آبدار را حواله سیاوش می کرد.سیاوش یک بسته کادو به سمت شعله گرفت و گفت: بفرمایید زنعمو؛ قابلی نداره. شعله بسته را گرفت و گفت: دستت درد نکنه مادر؛ سوغات لازم نبود، برای گشت گذار که نرفتی. داشتی درس میخوندی؛ هر بار هم که اومدی برای ما سوغات آوردی. سیاوش متواضعانه پاسخ داد: کاری نکردم زنعمو.عروسک زیبای بعدی سوغاتی سعیده کوچولو بود؛ کوکش که می کرد می چرخید و آواز میخواند و دختر بچه عاشقش شد.سه جعبهی جواهر منبت کاری شدهی بسیار زیبا برای سه خواهر آورده بود و توضیح داد که سوغاتی خواهرش لیلا و زن برادرش ناهید هم همین است.آیلار بی منطق شد؛ دلش می خواست با بقیه برای سیاوش تفاوت داشته باشد. اینکه سیاوش همان سوغاتی که برای دیگران خریده را برای او هم خریده بود، ناراحتش کرد.
عاشق بود و بی منطق؛ دلش می خواست حتی شده یک کش موی زیبا برایش توی جعبه می گذاشت تا بفهمد برایش با دیگران فرق دارد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙
شبتون آروم💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌤یڪ روزبي نظیر
یڪ صبح دلنشیڹ
🌤یڪ لبخندازتھ دل
یڪ خداےهمیشھ همراه
🌤باهزار آرزوے زیبا
تقدیم لحظه هاتاڹ
🌤صبــحتون بخیر.•
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستویکم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f