eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستویکم خاتون همه رو بیرون کرده بود و منو نگه داشت تا
همونطور که از گرد و خاک بلند شده از رو پرده سرفه میکرد گفت نشستی اینجا که اینطور غصه دار شدی بلند شو میخوام ببرمت یجایی؟ابرومو بالا دادم و گفتم کجا ؟دستشو به سمت من دراز کرد و گفت میخوایم بریم یه دوری تو این کوچه ها بزنم‌ تو هم‌ بیا دلم‌ نمیاد تنها بمونی اولین بار بود که داشت منم با خودش میبرد یکم جلوتر اومد و گفت همه جا حرف توست با تعجب پرسیدم چی میگن در مورد من ؟‌ _ میگن دست خورده فرهاد خدابیامرزه میگن دیگه کسی نمیتونه باهات ازدواج کنه خیلی حرفای دیگه میگن زنش بودی اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم‌ زنش بودم‌ عشقش بودم سالها باهاش بودم دستش به یه تار موی من نخورد. _ مردم که نمیدونن قربونت بشم الانم بابات یکی رو پیدا کرده میخواد بیاره ببیندت انشالله که تو رو بپسنده زنش مرده سرحاله فکر کنم‌ شصت سالش بشه گفته خانمت میکنه گفته رو چشم هاش نگهت میداره.زن بابام خیره موندم و گفتم من نمیخوام شوهر کنم چه با پسرش چه با یه پیرمرد ابروشو بالا داد و گفت خواسته اقاته من که مقصر نیستم حرفهاش ادیتم میکرد و گفتم توقع داری کوتاه بیام مگه من جای کسی رو تنگ کردم میخوام تو این خونه زندگی کنم و با کسی هم کاری ندارم .شماهم با من کاری نداشته باشین بلند شدم و به سمت بیرون میرفتم که بازومو تو دست گرفت و گفت دختره ه** تا دیروز با فرهاد بودی و الان مگه میشه نگهت داشت .مثل مادرتی اونم مثل تو ه** بود خودشو انداخت تو زندگی من اسم مادرمو که اورد خون جلوی چشم هامو گرفت دستشو پس زدم و همونطورکه با عصبانیت به شونه اش میزدم گفتم حرف زدنت رو یاد بگیر اون مادر من بوده یه تار موش هزارتا حرمت داشته _ برای همین پدرت ازش متنفر بوده ؟‌ _ پدرم لیاقتشو نداشته به سمت درب رفتم اگه بیشتر میموندم حتما درگیر میشدم .خبری از خاتون نبود لب حوض نشستم مشتی اب به صورتم زدم و گفتم خدایا خیلی بی انصافی فرهاد رو گرفتی که اینطوری تحقیرم کنی کجایی خدا چرا اینکارو کردی فرهاد رو گرفتی که من بدبختر از قبل بشم‌ مثل یه کوه پشت سرم بود مثل یه مادربود فرهاد خیلی مهربون بود من کنارش خوشبخت میشدم قطره های اشکم توی حوض میوفتاد و موج ایجاد میکرد تصویر اردشیر رو تو اب دیدم‌ داشت با لبخند نگاهم میکرد سرمو با عجله چرخوندم ولی اشتباه کرده بودم کسی نبود متعجب اب رو تکون دادم‌ واقعا اردشیر نبود من چرا تصویرشو تو اب دیده بودم‌ به اسمون نگاه کردم خبری از ابر نبود و اسمون صافتر از اونی بود که فکرشو میکردم‌.اردشیر رو دیده بودم و به دلم حسی افتاده بود انگار خدا داشت باهام حرف میزد و میگفت فرهاد رو بردم و اردشیر رو جاش دادم‌.به پای خودم زدم و گفتم لعنت بهت این چه فکری تو سرت افتاده اون زن داره سوری بیچاره که میگفتن مریض و مشکل اعصاب داره میگفتن دیگه کسی رو نمیشناسه و از همه دور شده حتی بچه های خودشم یادش نمیاد.دلم لرزید و به اب نگاه کردم‌ اون تصویر چی بود که جلو چشم هام بود صدای زنعمو وجودمو دوباره لرزوند و انگار روزی بود که فرهاد رو اورده بودن.به سمت صدا دویدم از اتاق خاتون بود زنعمو تو سرش میزد و میگفت یکاری کنید یکاری کنید زن بابام رو کنار زدم و جلو رفتم خاتون زرد شده بود و صورتش از زردی چشم رو میزد .زنعمو میگفت خاتون چی شده خاتون دستشو برای من دراز کرد و گفت بگو جوشونده بیارن شیر خشت و سکنجبین بخورم خوب میشم .کنارش نشستم موهاش پریشون بود و همونطور که با دست مرتبش میکردم گفتم خاتون از کیه اینطوری هستی ؟‌اب میخواست و از پارچ براش اب میریختم دستهام میلرزید و نمیتونستم و روی زمین میریخت.خاتون اهی کشید و گفت دور تو بگردم قشنگم‌.اب رو به دستش دادم و گفتم‌ زنعمو دکتر خبر میکنی ؟‌یکی رو بفرست دنبال دکتر خاتون یچیزش نشه .زن بابام به دیوار تکیه کرد و گفت چیزی نیست که بادمجون بم افت نداره ماهی رو خام خام قورت بده خوب میشه .دامنشو بالاتر کشید و گفت خواستگارای این دختر داره میاد کم داد و بیداد کنیدهمینطوریش میگن دختره هزار تا ایراد داره نزارید بمونه رو سرمون خاتون صداش گرفته بود و گفت کی گفته مونده رو سرمون مگه من میزارم.میخواست بلند بشه که نتونست و روی زمین افتاد کمک کردم و گفتم خاتون تو چت شده ؟زنعمو اشک میریخت و اونم مثل من ناراحت بود اقام‌ از چهارچوب به خاتون‌نگاه کرد و گفت وقتش شده بالاخره داری میری ؟‌خاتون به اقام خیره بود و گفت من اشتباه کردم تو چرا داری اشتباه منو تکرار میکنی این دختر توست نمیزارم دست کسی بیوفته .اقام پوزخندی زد و گفت مادرت رو یادت میاد درست همینطوری مرد خاتون دستهاش میلرزید و گفت مرگ و زنده بودن دست خداست حاضرم بمیرم ولی قبلش این دختر رو از شر تو بیرون میکشم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نغمه لیوان آبش را سر کشید. -  نمی خوام دعوات کنما، ولی نمی تونم جلوی خودم و بگیرم. آخه دختر، تو که حتی عرضه نداری بری تا سر خیابون برای بچه ات شیر بخری طلاق گرفتنت چی بود؟چه می گفتم؟ می توانستم بگویم طلاق خواست آرش بود، نه من؟  می توانستم بگویم آرش به خاطر نازنین همه این بلاها را سرم آورده؟ اصلاً گفتنش چه فایده ای داشت؟ چیزی را عوض می کرد؟ با انگشت اشک نشسته گوشه چشمم را پاک کردم. سینا به نغمه تشر زد: -  نغمه خانم الان وقت این حرفا نیست.نغمه موهای اتو کشیده اش را از توی صورتش کنار زد. -  به خدا نمی خوام ناراحتت کنم. من می فهمم چرا جدا شدی. می دونم زندگی با خاله و آرش چقدر  سخته. می دونم وقتی شوهرت یه آپارتمان نوساز صدو پنجاه متری تو بهترین نقطه شهر داره ولی مجبورت می کنه تو یه اتاق با مادر شوهرت زندگی کنی و صبح تا شب مثل یه کلفت کاراشو بکنی چه عذابیه. می دونم زندگی با مردی که تمام آخر هفته هاش به جای این که کنار زن و بچه اش باشه با دوستاش پی خوشگذرونیه چقدر دردآوره.  ولی حرف من اینه، تویی که تا اینجا تحمل کرده بودی، یه ذره دیگه تحمل می کردی تا آذین بزرگتر بشه، خودت هم مستقل تر می شدی بعد اقدام به جدایی می کردی نه الان که حتی نمی تونی خودت و جمع و جور کنی چه برسه به این بچه بخت برگشته.دهانم از تعجب باز ماند. در مورد چه کسی حرف می زد؟ آرش؟ آرش آپارتمان نوساز داشت؟ پس خاله چرا همیشه دم از بی پولی و بدبختی آزش می زد و از من می خواست صرفه جویی کنم.یعنی آن موقع ها که آرش به اسم ماموریت کاری من و آذین را تنها می گذاشت، با دوستانش پی خوش گذرانی بود؟صدایم موقع حرف زدن می لرزید: -  آرش؟ آرش خونه ی جدا داره؟ آرش آخر هفته ها نمی ره ماموریت؟چشم های نغمه از تعجب گرد شد: -  چی؟ تو اینا رو نمی دونستی؟ پس برای چی طلاق گرفتی؟ -  بسه نغمه. مگه نمی بینی حالش خوب نیست.به سینا که با اخم های درهم فرو رفته، سعی می کرد نغمه را از ادامه بحث منصرف کند، نگاه کردم.از شدت حقارت نزدیک بود خفه شوم. سینا می دانست. او هم مثل نغمه تمام این مدت می دانست که آرش به من دروغ می گوید و سرم کلاه می گذارد. چقدر دوتایی به ریشم خندیده بودند و برایم ابراز تاسف کرده بودند.حتماً در نظرشان آدم حقیر و بدبختی می آمدم که تن به این زندگی نکبت داده بودم و صدایم در نمی آمد.دلم نمی خواست شبیه بدبخت ها به نظر برسم هر چند بدبخت بودم. قاشقی پر از  برنج در دهانم چپاندم و با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم، گفتم: -  من خوبم. غذاتون بخورید.ولی خوب نبودم. چطور می توانستم خوب باشم وقتی فهمیده بودم در تمام این سال ها آرش من را احمق فرض کرده بود. نه! آرش من را احمق فرض نکرده بود. من واقعاً احمق بودم  وگرنه اگر یک ذره چشم هایم را باز می کردم می توانستم بفهمم که آرش چه می کند ولی نمی خواستم.هیچ وقت نخواستم چشم هایم را باز کنم و واقعیت را ببینم. همیشه سعی کرده بودم خودم را گول بزنم. من استاد فریب دادن خودم بودم.به هر جان کندی بود غذایم را تمام کردم و به اتاقی که آذین در آن خوابیده بود رفتم و روی تشک کنار دخترک بیچاره تر از خودم دراز کشیدم. من لااقل بعد از رفتن پدر و مادرم، عزیز را داشتم.عزیز زن مستقل و قوی بود که یک خانواده بزرگ را اداره می کرد. برعکس من که زنی بدبخت و دست و پا چلفتی بودم که حتی عرضه خرید یک بطری شیر را برای بچه ام را نداشتم. من چطور می خواستم از آذین مواظبت کنم؟دست نغمه که نفهمیدم کی به اتاق آمده بود، روی موهایم نشست. -  ببخشید سحر به خدا نمی دونستم که نمی دونی. فکر می کردم به همین خاطر از آرش جدا شدی.بغض داشت خفه ام می کرد. -  مهم نیست. برو بخواب دیگه هر چی بوده، تموم شده.به کندی از جایش بلند شد. -  فردا با هم حرف می زنیم.دلم نمی خواست در مورد آرش و خانه مجردیش و دوستانش حرف بزنم. ولی برای دست به سر کردن نغمه باشه ای زیر لب زمزمه کردم و چشم بستم.صبح با صدای خنده های نغمه و آذین از خواب بیدار شدم. آفتاب به وسط اتاق رسیده بود و نسیم آرام بهاری پرده سفید رنگ اتاق را تکان می داد.به سختی از جایم بلند شدم و روی تشک نشستم. دیشب تا نزدیکی صبح بیدار بودم و به آرش و زندگی به هم ریخته ام  فکر می کردم. به گذشته، به آینده و به حماقت های بی پایانم فکر می کردم.به این فکر می کردم که به غیر از نغمه و سینا چه کسان دیگری از زندگی دوگانه ی آرش خبر داشتند. خاله حتماً می دانست. می دانست پسرش هر هفته ما را ول می کند و با دوستانش پی خوش گذرانی می رود ولی وقتی فهمید می خواهم طلاق بگیرم به من تهمت بی چشم و رویی زد. می دانست پسرش خانه مستقل و بزرگی دارد ولی همیشه سر من منت می گذاشت که به من اجازه داده بدون اجاره در خانه اش زندگی کنیم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 با خودم فکر کردم بازم یک درد سر جدید خدایا تا کی ما باید بد بیاریم ؟چرا همه چیزاینطورازهم پاشید؟به خیال اینکه شاید اگر خوب تحویلشون بگیرم یکم نمک گیر بشن و کوتاه بیان توی یک مجمعه چای و شیرینی گذاشتم و یک ظرف بادوم و پسته وخرما وانجیر خشک در اتاق رو زدم و یحیی رو صدا کردم تا ازم بگیره ولی تا من اینا رو آماده می کردم پدر و پسر بلند شده بودن و داشتن میرفتن مامان اصرار کرد که تو روخدا دهنتون رو شیرین کنین با اوقات تلخ نرین دیدن که حسن آقا قول داده ظرف یکماه همه ی خرابی ها رو خودش درست کنه سالار زاده با اعتراض انگشت های هر دو دست رو بهم چسبونده بودوگرفته بودروی سینه اش و می گفت نمی خوام خانم نمی خوام دیگه حسن آقادست به اون خونه بزنه والله می ترسم خرابتر کنه که درست نکنه خانم صفایی چرا دوباره این حرف رو تکرار می کنین ؟این آقا اگر می تونست همون دفعه ی اول درست می کردتازه من و پسرم صدبار رفتیم و گفتیم اینطوری می خوایم برگشتیم دیدم همون آش و همون کاسه و دستشو گذاشت روی شونه ی عمو . با افسوس گفت داداش تو این کاره نیستی لطفا کار یکی دیگه رو خراب نکن مردم رو به خسارت ننداز عمو که بی اندازه ناراحت بود و معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت واقعا که شما دارین کم لطفی می کنین ایراد های شما همه بی خودیه درست میشه نمی دونم چرا مته گذاشتین روی خشخاش بهتون میگم قول میدم خودم درست می کنم اصلا یکی رو میارم میدم درست کنه ولی دست خودم باشه سالار زاده گفت , ببین رفیق من حرف آخرم رو زدم.پسر سالار زاده گفت من که راستش گلوم خشک شده می خوام این چای رو بخورم با اجازه و همینطور که سر پا ایستاده بود یک استکان برداشت و یک دونه شیرینی اما سالار زاده  نشست روبروی خانجون و گفت مادر؟ من بد میگم حق با من نیست ؟ خانجون گفت چرا مادر حق با توست ولی الان چیکار میشه کرد ما که پولی نداریم خسارت بدیم خودت می دونی که خراب بوده یا درست توی همون خونه خرج شده  من میگم به خدا زن و بچه های اون خدا بیامرز گناه دارن تن و جونشون رو نلروزن حسن آقا هم پسر منه حالا چی میشه بزاری خودش درست کنه و یکبار دیگه به خاطر من بهش اعتماد کنی شما دوتا مرد هستین برین یقه ی همدیگر رو بگیرین  به زنا چیکار دارین ما توی معامله ی شما نبودیم سالار زاده یک استکان چای برداشت با یک حبه قند و سر کشید و گذاشت زمین و گفت یا علی این بحث به نتیجه ای نمی رسه مگر اینکه خود این حسن آقا قبول کنه خسارت رو بده خب  زیر بار نمیره میگه خودم درست می کنم شما خودت اینو به این آقا بفهمون من نمی خوام دیگه دست به اون خونه بزنه خودم یکی رو میارم این آقا پولشو میده ختم جلسه و بلند شد.یحیی از همه زودتر از اتاق رفت بیرون و سالار زاده و عمو پشت سرش همینطور جر و بحث می کردن و مامان هم داشت هنوز توضیح می داد که آخه ما که کاره ای نیستم خودتون مردونه حل کنین پای ما رو وسط نکشین که یک مرتبه پسر سالار زاده سرشو آورد نزدیک صورت منو و پرسید چشمت چه رنگیه سبز یا خاکستری ؟ تا حالا همچین چیزی ندیدم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم برو بابا توام دلت خوشه این وسط وقت گیر آوردی ؟ خندید و رفت عمو و یحیی اونا رو بدرقه کردن و کلی هم دم در حرف زدن وبعد برگشتن توی اتاق تا بیشتر در این مورد حرف بزنن البته من می دیدم که عمو جلوی سالار زاده خیلی دست و پاشو جمع کرده بود اما من از این حرفا بیزار بودم برای همین معطل نکردم رفتم اتاق خانجون و نشستم زیر کرسی که یحیی در رو باز کرد و اومد و گفت پریماه حالا چیکار کنیم آقام حسابی خرابکاری کرده خودش چند شبه درست نمی خوابه هر وقت شب بیدار میشم می ببینم داره راه میره گفتم نمی دونم تو نمی تونی بری و کاراشو درست کنی گفت نه من اصلا علاقه ای این کارا نداشتم وگرنه میرفتم از عمو یاد می گرفتم تازه اون زمان اونقدر ازرجب بدم میومد که دلم نمی خواست مثل اون زیر دست عمو کار کنم الان توی حجره ی سید عباس راحتم همه ی کار هم ازش یاد گرفتم انشاالله خودم به زودی یک فرش فروشی بزرگ بالای شهر باز می کنم و می ببینی که موفق میشم گفتم انشاالله بشین چرا وایسادی ؟ گفت نمی دونم پریشونم خیلی می ترسم که مجبور بشیم خونمون رو بفروشیم راستش دیشب آقام می گفت شاید این کارو کردم گفتم واقعا ؟ یعنی تا این حد اوضاع وخیمه ؟ گفت فکر می کنم از اینم بدتر باشه این که کار سالار زاده بود وقتی عمو فوت شد نیمه کاره بود دوتا ساختمون بوده که آقام پی زیری کرده و برای اونا نگرانه می گفت داره خراب میشه و خودشم نمی دونست چرا این همه سال متکی شد به عمو و درست یاد نگرفت چیکار کنه فکر می کرد برای همیشه عمو هست و اون کنار کارش می مونه پریماه تو خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم چی شد یک مرتبه یاد من افتادی آره خوبم به اندازه ی تو. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستویکم گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بک
به شدت حس بی کسی میکردم و کلی بد و بیراه گفتم به خودم که چه غلطی بود کردم که با یه مرد زن دار ازدواج کردم بشدت خونریزی داشتم و از سرما میلرزیدم دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.با صدای بهرام چشم باز کردم و دیدم بالا سرم با حالت پریشون نشسته و صدام میکنه چشامو باز،کردم و نالیدم دارم میمیرم کمکم کن لحاف و زد کنار و چشاش گرد شد گفت چی شده چرا اینطوری با صدای آروم نالیدم فکر کنم بچه سقط شده با همون تشک منو بغل کرد و برد تو ماشین و رفت سمت بیمارستان بردن منو کورتاژ کردن و بدترین دردهای عمرم و کشیدم و دو روز بستری بودم و مرخص شدم بهرام اون روز پیشم موند نمیدونم دیگه چه بهونه ای برای خونه آورد وموند فرداش رفت مغازه و گفت باید یه جا رو اجاره کنم اینجا که تنها نباشی هر چی پرسید که چی شد اینطور شد چیزی نگفتم چون کسی باور نمیکرددو هفته طول کشید تا من سرپا بشم اما به شدت افسرده و کم حرف شده بودم دیگه اون شور و حال قبلی رو نداشتم،بهرام همون حوالی یه خونه برام اجاره کرد که صاحبخونه اش یه پیرزن تنها بودیه روز عصر اومد که بیا بریم خونه رو ببین رفتیم پیرزن مهربونی بود خیلی خونگرم و صمیمی بود همه بچه هاش ازدواج کرده بودن رفته بودن و تنها مونده بود طبقه بالا خونه ما بود رفتم بالا رو دیدم دوتا اتاق بود یکی کوچیک یکی بزرگ‌دم پله ها یه اتاق کوچیک تقریبا مستطیل شکل بود که آشپزخونه بود و یه حموم هم بالا بود ولی دستشویی تو حیاط بود و مشترک پیر زن که اسمش بتول بود کلی حرف زد از شوهر مرحومش میگفت و از بچه هایی که دکتر و مهندس بودن بلاخره بعد کلی حرف زدن بلند شدیم و برگشتیم خونه تا مختصر وسایلی رو که داشتم جمع کنم و فردا اثاث کشی کنم.بهرام رفت و من شروع کردم به جمع کردن وسایلم یکی دو ساعته کارم تموم شد چیز زیادی نداشتم.یه دست رختخواب مونده بود برام اونم نگهداشتم تا شب بخوابم.هنوز درد کمرم خوب نشده بود و دراز کشیدم که یکم استراحت کنم همین که چشام و بستم بخواب رفتم تو خواب آقامو دیدم که خیلی حال بدی داشت تو یه جایی گیر بود و دستاش بسته بود رو کرد سمت من و گفت به مادرت بگو بیاد کمکم کنه دلم ازش پر بود و رومو برگردوندم و رفتم.یهو از خواب پریدم و دلشوره گرفتم یعنی چی شده من آقامو تو خواب دیدم به سرم زد برم دیدنش بعد یاد اخرین کاراش افتادم و پشیمون شدم.سعی کردم دوباره بخوابم اما نتونستم و بلند شدم و نشستم و به روزهایی که تو این خونه داشتم فکر کردم.از کجا به کجا رسیدم من تو این مدت هوا روشن شد و بهرام اومد صبح اول وقت با یه وانت اومد و وسایل و بار زدیم و رفتیم سمت خونه جدید کلید داشتیم و در و باز کردیم که مزاحم حاج خانوم نشیم.اما حاج خانوم خیلی زرنگتر و فرزتر از اینا بودبه محض باز کردن در چادرشو سر کرد و اومد استقبالمون.وسایل و خالی کردیم و بهرام با کمک راننده وانت وسایل و برد بالاحاج خانوم اصرار کرد که صبحونه اماده کرده و بریم صبحونه بخوریم رفتیم و صبحونه خوردیم و بهرام بلند شد که من برم سرکارم بعد رفتن بهرام بلند شدم که برم بالا حاج خانوم نزاشت و حرف تو حرف اورد و میخواست زیر زبونمو بکشه.حاج خانوم گفت شوهرت اونموقع که اومد واسه اجاره خونه گفت من زیاد نمیام زنم تنهاس اکثرا گفتم اره کارش جوری هست که زیاد خونه نیست شروع کرد نصیحت کردن من که نزار اینطور بشه مرد از زندگیش سرد میشه مردی که شبا پیش زنش نباشه که مرد نیست دیگه کلافه شده بودم بلند شدم و گفتم حاج خانوم من برم بالا رو مرتب کنم بعد خدمت میرسم گفت باشه برو ناهار بیا پیش خودم گفتم زحمت نکشید میلی به ناهار ندارم اخم کرد و گفت دختر جوون چرا باید میل نداشته باشه دیگه حرفی نزدم و رفتم بالا نیاز به تمیزکاری داشت شروع کردم به تمیز کردن آشپزخونه یدونه کابینت داشت فقط یخچال و هل دادم و گذاشتم کنج دیواراجاق کاز و هم گذاشتم گوشه دیگه و کپسول و وصل کردم یاد گرفته بودم دیگه سماور و گذاشتم رو کابینت و هوس چای کرده بودم خواستم یه چایی برای خودم دم کنم یادم افتاد که نفت نداره و بیخیالش شدم و اتاقها رو تمیز کردم و حموم شستم و فرشهامو پهن کردم تو اتاق بازم اون یکی اتاق فرش نداشت و همون پتو رو پهن کردم اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم دلم میخواست بخوابم.صدای باز شدن یخچال از آشپزخونه اومد فکر کردم حاج خانوم اومده بالا با تعجب رفتم سمت آشپزخونه و دیدم باز خودشه همونجا کنار در دوباره خشکم زد.برگشت سمتم و اومد جلوتر دلم میخواست داد بزنم و بگم گمشه امانمیتونستم خم شد سمتم و با یه صدای نخراشیده گفت بچه ات ناقص بود بعد هم دوباره دود شد.محکم افتادم رو پاهام رو زمین یعنی چی بچه ات ناقص بود با خودم فکر کردم شاید من توهم میزنم و این چیزا رو بخاطر تنهایی میبینم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستویکم شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم
آروم گفتم میخوای همه بیدار بشن همسایه ها بفهمن ؟‌نفس عمیقی کشید و گفت بزار بفهمن چی این عشق غلطه که بخوام بترسم چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ولی نتونستم مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبود تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم چراغ اتاقش روشن بود کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دارش باشه چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن. *‌*‌*‌*‌*‌ مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت از شما باید خواستگاریش کنم‌؟مامان خندید و گفت شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم بعدا صحبت میکنیم سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم و با مامان رفتم.مامان چادرشو دور کمرش بسته بود و گفت من بیدارم زود بیا بخوابیم مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم مالک سری تکون داد مامان که رفت استکان چایش رو به طرفش گرفتم منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه اون نشناخته بهت امان داد پس چه بهتر که سهمش باشی رفتم پیش مامان و پیشش و گفتم‌ خیلی حس خوبیه نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه اروم باش کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌ چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم.ساعت میگذشت و احمد اومده بود مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ولی چاره ای نبودو من منتظر بودم که شب بشه و برم خونه که مالک هم آمد.هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بگم پس هیچ وقت نمیتونم میدونستم که میتونم و اومدم‌ با اون هوا بازم اومدم لبخند زدم و اروم تشکر گردم نگاهم کرد و گفت میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم گفتم فعلا فقط بزار نگاهت کنم لبخند میزد و من نگاهش میکردم‌.کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشدبرف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود حتی احمد هم نیومده بود باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت کنارش نشستم و گرمای تـنور گرمم کرد مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت خواب به چشمم نرفت چرا ؟‌اتــیش و ـنبه کنار هم بودید من ترسیدم دخترم تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی .دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم دست درازی کنه تکه نون رو تو دهنم گذاشتم و گفتم‌ مالک با اون مـردک فرق داره اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مرده مامان گردنبندمو دستی کـشید و گفت این چیه ؟‌لبخند زدم و گفتم مالک خان بهم داده خیلی این عشق قشنگه ولی یچیزهایی هست طلا اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن از اون مهمترم هست اینکه مالک بدونه اون دختر تویی نمیتونم بهش بگم میگفت صفر دوست بوده اگه باور نکرد اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بکشن مامان لبشو گزید و گفت نمیزارم از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن نگاهی به تنور کـردم و گفتم من درست از دل اتـیش بیرون اومدم‌.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f